فصل پنجاە و ششم: از شانلیاورفه بهسوی کوبانی – جادهای
در امتداد حافظه و خون
صبح، خانهٔ پیر آیرین لبریز از بوی چای تازه
و نان داغ بود. خورشید پاییزی از پشت تپهها بالا میآمد. پس از صبحانه، هیوا، پیر روشنا و
کوررۆژ با پیر آیرین، سوار ماشین شخصی او شدند و راهی پرسوس شدند؛ مقصد نهایی: مرز
کوبانی.
در ماشین، کوررۆژ بحثی تازه را آغاز کرد:
کوررۆژ: «پیر، تاریخ خلافت اسلامی با کردها چطور آغاز شد؟ گاهی احساس میکنم ما تنها ملت این منطقهایم که هم از عرب، هم از ترک، و هم از فارس، در هر دورهای ضربه خوردیم.»
پیر آیرین: « و درست میگویی. پس از اسلام، ایزدیها که در برابر خلافت مقاومت کردند، هدف اول بودند. مورخان نوشتهاند که دجله و فرات از خون کوردهای ایزدی سرخ شد. خلافت عباسی حتی ترکان غزنوی و سلجوقی را به عنوان مزدورانی استخدام کرد تا علیه علویان و کوردها بجنگند. آنها بهجای عدالت، سرکوب آوردند.»
هیوا آرام گفت: «این مزدوران ترک، شهرهایی را به آتش کشیدند تا یک علوی یا ایزدی را دستگیر کنند. حتی سگ و گربه را نمیبخشیدند. اینان فرستادگان خلافت بودند، اما خون آشامان زمین.»
کوررۆژ: «و بعدها هم صفوی و قاجار آمدند، هرکدام با لباسی جدید، اما با همان نیت: حذف ما، زبان ما، ایمان ما. و امپراتوری عثمانی... ما برایشان نه شریک، بلکه بردهای بودیم.»
پیر روشنا با نگاهی ژرف گفت: «ما کوردها، همواره در حاشیه ایستادهایم که مرکز از آن ما بود. اگر گاه آرام بودهایم، از فرط زخم بوده نه رضایت. و آنچه امروز در کوبانی، در روژئاوا، در شنگال میبینیم، ادامه همان قصهٔ کهن است؛ نبردی میان فراموشی و حافظه.»
ماشین در دل جادهای کوهستانی میتاخت و سکوت
میانشان، خود حدیثی بود از هزاران سال درد و امید.
با عبور از خرابههای شهر باستانی حران، که زمانی مهد دانش و معماری بود، به اطراف پرسوس رسیدند؛ سرزمینی که روزگاری قلب تمدن کوردستان بود. مردمانی از هر سو برای سالگرد مقاومت کوبانی گرد آمده بودند.
پیر آیرین، با دیدن ازدحام مردم در مرز، گفت: «اینجا—در این مرز خونآلود—مردم با چشم خود تکهتکه شدن سرزمین را میبینند. کوبانی آن سو، پرسوس این سو؛ اما دلها یکی است.»
هیوا با صدایی بغضآلود گفت: «چه تلخ است که مادر از فرزندش، برادر از خواهرش، تنها با یک سیم خاردار جدا شود. مرزهایی که نه جغرافیا، که استعمار آن را ترسیم کرده.»
کوررۆژ: «یاد آن روز افتادم... سپتامبر ۲۰۱4، کوبانی در محاصره داعش بود و جهان تماشاگر. مرزها بسته، کمکها ممنوع، و تنها کسانی که ایستادند، مردمان همین خاک بودند؛ زن و مرد، پیر و جوان، در برابر هیولای زمان.»
پیر روشنا آهی کشید: «کوبانی فقط یک شهر نیست، یک نام نیست؛ کوبانی آئینهٔ روح ملت ماست. مقاوم، زخمی، اما پابرجا. جایی که تاریکی آمد، اما خورشید طلوع کرد. کوبانی یعنی امید، یعنی رهایی.»
پیر آیرین با صدایی آرام و آهنگین گفت: «و امروز، هر گام ما در این خاک، گواهی است بر آنکه ما ملتیم، نه خلقی بیصدا؛ که ما حافظهایم، نه سایهای در نقشهی دیگران.»
ماشین ایستاد. مرز نزدیک بود. و در دوردست، گنبدهای ویران کوبانی چون
لوحهای از مقاومت، در آغوش مه صبحگاهی درخشیدند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر