سه‌شنبه، مرداد ۰۷، ۱۴۰۴

فصل شصتم: عملیات دیرالزور – فرمانده هورشید در دل تاریکی

 

 فصل شصتم: عملیات دیرالزور – فرمانده هورشید در دل تاریکی

دو روز پیش، تماس فوری از فرماندهی کل دریافت شد. هورشید باید راهی دیرالزور می‌شد؛ منطقه‌ای ناآرام که اخبار متعددی از فعال شدن هسته‌های پنهان داعش در آن به گوش می‌رسید. شبِ پیش از عزیمت، او با چشمانی مصمم از پیر روشنا و همراهانش خداحافظی کرد. لبخندی آرام بر لب داشت، اما در چشم‌هایش شعله‌ای از مسئولیت روشن بود.

در روز نخست عملیات، هورشید و یگان تحت امرش به روستایی در حومهٔ جنوبی دیرالزور اعزام شدند. پاتکی ناگهانی و حمله‌ای برق‌آسا، منجر به درگیری شدیدی شد. با هدایت هماهنگ هورشید و همیاری دو فرمانده زن و مرد، نیروهای داعش غافلگیر شدند؛ چندین تن از آنان کشته و شماری دیگر دستگیر شدند.

در میان اسیران، چهار دختر ایزدی حضور داشتند. آن‌ها با دست‌هایی لرزان و چشمانی پر از اندوه خود را معرفی کردند. یکی از آنان، شیلان، روایت کرد: «زمانی که داعش در ۲۰۱۴ به شنگال حمله کرد، ۹ سال داشتم. ما را ربودند، فروختند... بارها... من ده بار خرید و فروش شدم، و هر بار مورد تجاوز قرار گرفتم. پدرم را کشتند. مادرم را ندیدم دیگر...»

هورشید بی‌ درنگ دستور انتقال آنها را به مراکز درمانی و روان‌ درمانی روژئاوا صادر کرد.

شب، رزمندگان در حلقه‌ای گرد آمدند. آوازهای کوبانی، دست‌افشانی، لبخندهای در تاریکی، و آغوش‌هایی که شاید واپسین باشد. آخرین جملهٔ هورشید پیش از طلوع: «زندگی را از خاک باز می‌سازیم... حتی اگر با دستان خالی

فردای آنروز، در حین خنثی‌سازی یکی از بمب‌های کارگذاشته‌ شده در اطراف یکی از خانه‌های متروکه، انفجاری سهمگین روی داد. فرمانده هورشید و یکی از هم‌ رزمانش، هەڤال آزاد، جان خود را از دست دادند.

در مقر فرماندهی، رزمندگان در سکوت ایستادند. پرچم یگان‌ها نیمه‌افراشته شد. صدای گریه نبود، فقط یک زمزمهٔ آرام در باد می‌پیچید:

« هورشید رفت، اما نورش... ماند

وداع در کوبانی – خاکسپاری فرمانده نور

خبر شهادت فرمانده هورشید چون رعدی در قامیشلو پیچید. پیر روشنا، هیوا و کوررۆژ مات و مبهوت بودند. هیوا بی‌ درنگ راهی بیمارستان شد تا به دختران ایزدی نجات‌ یافته سر بزند. اشک در چشمانش حلقه زد، به‌ویژه زمانی که فهمید دیلان، یکی از آن دختران، از همشهریان او در شنگال بوده است.

کوررۆژ در گوشه‌ای نشسته بود، بغض کرده، با اشکهایی آرام که بی‌ صدا جاری بودند. او زمزمه کرد: «هورشید رفت... اما چهار دختر به زندگی برگشتند... این یعنی پیروزی

فردای آن روز، در گورستان شهدای کوبانی، هزاران نفر گرد آمده بودند. مراسم با حضور مقام‌های سیاسی، نظامی، فرهنگی و دینی برگزار شد. جنازهٔ هورشید در تابوتی پیچیده در پرچم یگان زنان، بر دوش همرزمانش تشییع شد.

پیر روشنا در آن لحظه گفت: «او نه به‌ خاطر نفرت، که از سر مهر جنگید. راهش، نور است در تاریکی

و دیلان، با صدایی لرزان اما استوار گفت: «هورشید، خواهر من شد... مادر من شد... نوری شد در تاریکی عمرم

صدای زمزمه‌ها، سرودها، و فریادهای بغض‌آلود در فضای کوبانی می‌پیچید. هورشید در دل خاک آرام گرفت، اما نورش... ماندگار شد.

اشراق و رهایی – تأملات پیر روشنا و هیوا بر سرنوشت و نور

صبح پس از تشییع، سکوت غریبی بر اقامتگاه سایه‌ افکنده بود. هیوا با چشمانی پف‌ کرده کنار پنجره ایستاده بود و بیرون را می‌نگریست. پیر روشنا در حال آماده کردن چای بود. اندکی بعد، هر دو در حیاط کوچک زیر درخت زیتون نشستند.

هیوا آهسته گفت: «او رفت، اما انگار بخشی از ما را با خود برد

پیر روشنا پاسخ داد: «یا شاید بخشی از خودش را در ما گذاشت

هیوا سر بلند کرد: «این رنج، این شهادت، تا کجا ادامه دارد؟»

پیر روشنا: «در حکمت خسروانی، شهادت نوعی عبور است، عبور از ظلمت به نور. سهروردی می‌ گوید: ‘نور، هرجا که بیفتد، حجاب ظلمت را می‌درد.‘ شهادت هورشید، زخمی است که روشنی از آن می‌تراود

هیوا: «و آن چهار دختر ایزدی؟»

پیر روشنا: « در رهایی آنها، نوری نهفته است. ما رنج را با نور درآمیزیم تا ظلمت را ببریم. آنچه هورشید کرد، بازتاب همان حکمت است: بازگرداندن نور به آنجا که تاریکی سلطه دارد

هیوا با صدایی آرام گفت: «امروز بیشتر از همیشه می‌فهمم که چرا نامش هورشید بود... نوری در سپیده‌دم تاریکی ما

وصیتنامهٔ نور – فرمانده هورشید از دل تاریکی سخن می‌گوید

پیش از اعزام به عملیات دیرالزور، فرمانده هورشید در سکوت شب، در پناه چادر یگان، دفتری کوچک از جیبش بیرون کشید. با خطی لرزان اما روشن، این کلمات را نوشت؛ وصیتی که نه تنها برای همرزمانش، که برای نسل آیندهٔ کوردها پیامی از روشنی است:

« من، هورشید، فرزند هر چهار عنصر اب،باد، آتش وخاک و هر چهار بخش کوردستان، فرزند لالش، شاگرد اشراق و حافظهٔ درد، چند توصیه به شما دارم. این سطور را نه از سر ترس، که برای پیوند میان نور و آینده می‌نویسم:

۱. به یزدان بزرگ، و پیوند رازناک انسان با طبیعت، وفادار بمانید؛ که یگانگی با هستی، اولین آیین رهایی‌ است.

۲. اتحاد را همچون جان نگه دارید. کینه، تفرقه و حسادت، بیماریهای کهن ملت ما بوده‌اند؛ دیگر زمان درمان است، نه تکرار.

۳. دانش، شمشیر عصر ماست. بی‌دانش، دشمن در لباس دوست می‌تازد. بخوانید، بنویسید، بازپرسید.

۴. برای نان و نفع لحظه‌ای، به خون شهیدان پشت نکنید. هر معامله‌ای با ظلم، همان زنجیری‌ است که ما را هزار سال عقب انداخت.

۵. خیانت در هر شکل‌ اش، بی‌رحمانه‌ترین مرگ است—نه فقط مرگ یک انسان، بلکه مرگ یک آرمان.

۶. یار دانا، بهتر از ارتشی کور است. از آنان که بی‌غرور، بی‌دروغ و بی‌طمع می‌جنگند، بیاموزید.

۷. اگر بخواهید همچون برگ در باد باشید، همیشه اسیر خواهید بود. ولی اگر ریشه بدوانید، کوه می‌شوید.

۸. مرا حقی بر گردن کسی نیست، جز آنچه خدا آگاه است. اگر کسی حقی دارد، از خانواده‌ام بستاند.

۹. جایی را که نام برده‌ام، به بیمارستان و مدرسه بدل کنید. آینده‌ را باید در خاک کاشت.

۱۰. تا وقتی متحد نباشید، آفتاب طلوع نخواهد کرد. ظلم، هرگز پایدار نمی‌ماند. این وعدهٔ اشراق است.

نور با شما باشد، اگر در دل تاریکی بایستید. این وصیت نه وداع، بلکه عهدی‌ است به سوی رهایی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر