دوشنبه، تیر ۲۳، ۱۴۰۴

ادامە فصل پنجاە ویکم: در سایە ویرانەها

 

ادامە فصل پنجاە ویکم: در سایە ویرانەها

وان - ئامێد

نزدیکی‌های شهر تاتوان، یکی از ایستگاه‌های میانی، مرد جوانی سوار اتوبوس شد و پس از گشتی کوتاه میان صندلی‌ها، جای خالی کنار پیر روشنا و هیوا را برگزید. نامش محمد بود؛ از چهره و لحنش پیدا بود که فرزند یکی از خانواده‌های مذهبی کورد تاتوان است.

محمد، که متوجه پوشش خاص و نگاه آرام پیر روشنا شده بود، با کنجکاوی و احترام گفت: « سلام علیکم. شما به‌نظر مسافر راه دور می‌رسید… از کجا آمده‌اید؟»

هیوا لبخند زد. «سلام بر تو. ما از لالش آمده‌ایم، در مسیر دیاربکر

محمد لحظه‌ای مکث کرد. نگاهش میان احترام و تردید سرگردان بود. آنگاه با لحنی محتاط پرسید: « لالش؟ شما ایزدی هستید؟»

پیر روشنا، با نگاهی آرام و صدایی نرم، پاسخ داد: « بله. ما فرزندان آیین مهر و روشنی هستیم

محمد، که همچنان صادقانه درگیر باورهای شنیده‌شده‌اش بود، به‌آهستگی پرسید: « ببخشید... اما می‌گویند ایزدی‌ها شیطان‌پرست‌اند… و حمام نمی‌روند…»

هیوا نگاهش را پایین انداخت. اندوهی کوتاه از چهره‌اش گذشت. اما پیر روشنا، بی‌آنکه خشمی نشان دهد، به نرمی گفت: « این سخنان زهرآگین، سلاح دشمنانی است که از برادری ما هراس دارند. آنان می‌خواهند میان مسلمان کورد و ایزدی کورد جدایی بیندازند، تا ما را در تاریکی نگه دارند

سپس به‌آرامی ادامه داد: « ما اهل پاکی و نیایشیم. در لالش، در دل غاری که آب زمزم از دل آن می‌جوشد، غسل می‌کنیم، نیایش می‌کنیم، و به آیینی باور داریم که کهن‌تر از بسیاری از شریعت‌هاست. در آیین مهر، غسل و شست‌و‌شو از ارکان نیایش است. تقدس آب، شراب، آتش، و ستارگان در دل باور ماست. ما از دل سنگ آب را می‌جوییم، چون میترا نجات‌بخش از خشکسالی است. ما آتش را پاس می‌داریم، چون روشن‌کننده راه است…»

محمد، با چشمانی باز و ذهنی درگیر، به پیر روشنا نگریست. «شما کی هستید؟ ریشه‌تان به کجا می‌رسد؟»

پیر روشنا گفت: « ما بازماندگان تمدنی هستیم که نام میترا را هزاران سال پیش، در کتیبه‌ای در کنار آنکارا نوشت. ما از نسل هیتی ، میتانی‌ و سومریم، مردمانی که ایزد مهر را ناظر بر عهد و پیمان می‌دانستند. در دوران ساسانی، که خود از کوردنژادان بودند، همین مهر داور روان‌ها پس از مرگ بود

هیوا گفت: « معبد لالش، فقط یک مکان نیست… نقطه تلاقی است میان نور و زمین. میان آب مقدس و آتشی که هرگز خاموش نمی‌شود. غاری است که یادآور دوران نیایش نخستین است. جایی که انسان برای نخستین بار، در تاریکی به سوی روشنی خم شد

محمد در سکوت فرو رفت. اما این‌ بار سکوتش از جنس شک نبود، از جنس تفکر بود. کلماتی که از زبان پیر روشنا شنیده بود، چون شعله‌ای در اعماق ذهنش روشن شده بودند. او که از کودکی شنیده بود ایزدی‌ها بی‌دین‌اند، اکنون در کنار خود مردی را می‌دید که سخنانش چون آیینه‌ای زلال، تصویری دیگر از حقیقت را نشان می‌داد.

با صدایی آرام، آمیخته به درنگی عمیق گفت: « اگر شما اهل مهر و روشنی هستید، اگر این همه پاکی در دل دین‌تان هست… پس چرا ما این همه از هم دور شده‌ایم؟ »

نگاه پیر روشنا به افق پنجره دوخته شد. اتوبوس با نرمی در جاده می‌خزید.

محمد ادامه داد: « دوست پدرم که مذهبی نبود، می‌گفت صدام با سورهٔ انفال، صد و هشتاد هزار کورد را زنده‌به‌گور کرد. در حلبچه، ده‌هزار نفر با بمب شیمیایی نابود شدند. همان روز، همهٔ سران عرب در کویت جلسه داشتند… حتی یک کلمه نگفتند. خمینی هم با فرمان جهاد، هزاران کورد را در شرق کوردستان قتل عام کرد. اردوغان هم با سوره فتح به کوردهای روژئاوا حمله کرد… مگر آن‌ها مسلمان نبودند؟ مگر ما انسان نبودیم؟ چرا همیشه به ما می‌گویند اول مسلمان باش، بعد کورد؟ اگر ما مسلمانیم، ترک‌ها هم مسلمان‌اند، عرب‌ها هم… پس چرا این همه ظلم بر ما روا می دارند ؟

پیر روشنا آهسته سر تکان داد. چشم‌هایش غمگین و روشن بود.

« تو تنها نیستی، محمد. هزاران نفر همین پرسش را دارند… و باید هم داشته باشند. تاریخ، گاه با نام دین، خون ریخته است. اما دین راستین، ابزاری نیست برای سلطه… بلکه راهی‌ است برای آشتی با حقیقت. آنچه رخ داده، نه اسلام، بلکه سوء‌استفاده از نام اسلام بوده است. دین، اگر خنجر شود، از ذات خودش دور شده. چون دین، باید مرهم باشد، نه زخم تازه

محمد زیر لب زمزمه کرد: «کاش زودتر این را می‌فهمیدم…»

هیوا لبخند زد. «مهم نیست کی… مهم این است که فهمیدی. امروز، روزی‌ است که تو بیدار شدی. می‌دانی چه روزی‌ است؟»

محمد با تعجب گفت: «نه، چه روزی؟»

هیوا گفت: «امروز، ششم اکتبر است؛ روز جشن جَمای. جشن مقدس ایزدیان. هر سال، در چنین روزی، ایزدیان از سراسر جهان به سوی لالش روی می‌آورند. کودکانی که هنوز غسل نداده شده‌اند، با آب زلال کانی سپی تعمید می‌شوند. آتشی روشن می‌شود از روغن زیتون. فتیله‌هایی بر سنگ گذاشته می‌شوند و به‌سوی مرقد یاران روشنایی می‌روند. آشتی با طبیعت، با آسمان، با خویشتن

پیر روشنا افزود: « این جشن، پیوندی‌ است میان انسان و هستی. ما به چهار عنصر ایمان داریم: آب، آتش، هوا و خاک. هرکدام حامل پیامی هستند. ما در لالش، در دل طبیعتی بکر، نیایش می‌کنیم. نه برای سلطه، نه برای قدرت… بلکه برای روشن شدن دل‌ها

محمد در خود خم شد. اشک در گوشهٔ چشمانش جمع شد. «شما نور به دلم تاباندید… انگار چیزی در من شکست و دوباره ساخت. مثل نوری که سهروردی می‌گوید: 'نور، جان را بیدار می‌کند نه با صدا، بلکه با حضور.'»

پیر روشنا لبخند زد. «آری، محمد جان. بزرگترین بیداری‌ها، در سکوت آغاز می‌شوند

محمد نگاهی به پنجره انداخت. دشت‌ها آرام عبور می‌کردند، اما ذهن او در عمقی دیگر شناور بود. پس از مکثی کوتاه، به آرامی گفت:

« می‌دانید… من در یکی از روستاهای تاتوان بزرگ شدم. وقتی بچه بودم، با دوستانم به اطراف روستا می‌رفتیم. آن‌جا پر بود از آثار باستانی؛ گور دخمه‌ها، قلعه‌های سنگی، محراب‌های کنده شده در صخره‌ها. همیشه برایم سوال بود که این‌ها مال کی هستند؟ چرا این‌جور ساخته شده‌اند؟»

نگاهش را پایین انداخت و گفت:

« وقتی از پیرمردان روستا می‌پرسیدم، می‌گفتند: این‌ها مال کافرهاست. باید خراب‌شان کرد… ویران‌شان کنید تا اثری از آن‌ها نماند. ما هم گاهی از روی نادانی، سنگی را می‌شکستیم، یا روی دیواری یادگاری می‌نوشتیم. الان که حرف‌های شما را می‌شنوم، انگار می‌فهمم آن‌ها نه آثار کافران، که یادگار اجداد خودمان بودند…»

پیر روشنا با نگاهی پرمهر گفت: « آری محمد. این روایت دروغین، با شمشیر نیامد، بلکه با نادانی وارد شد. آمدند، و با نام دین، ما را از ریشه بریدند. آنگاه با ملاهای جاهل، با زبان فتوا، این دروغ را در گوش پدران ما خواندند که 'هرچه پیش از اسلام است، باطل است'. اما فراموش کردند که ما پیش از آنکه مسلمان باشیم، انسان بودیم. و هر تمدنی که با نور ساخته شده، بخشی از حقیقت ماست، نه دشمن ما

هیوا آهسته گفت: « اعراب نیامدند تا ما را نجات دهند، بلکه آمدند تا ما فراموش کنیم. دین را به‌جای حقیقت، به ابزار تبدیل کردند. هر بنایی که پیش از اسلام بود، شد نماد شرک. اما شرک واقعی، بریدن از ریشهٔ خویشتن است

محمد سر تکان داد. «الان می‌فهمم که آن دیوار سنگی، آن نقش کمرنگ روی تخته‌سنگ، قسمتی از خود من بود. از اجدادم. از صدای گذشته‌ام… و من، ندانسته، سنگ بر آن صدا انداختم

پیر روشنا گفت: « تو سنگ انداختی، اما امروز، واژه برداشتی. راه را پیدا کرده‌ای، محمد. حالا نوبت توست که روایت را عوض کنی. چون هر نسل، باید از نو پیوند را برقرار کند… تا ریشه، دوباره جان بگیرد

پیر روشنا به‌آرامی گفت: « ما آمده‌ایم که حقیقت را نه فقط برای خود، بلکه برای بازگرداندن پیوند از دست‌رفته میان برادرانمان بگوییم. اگر یک ملت، آیینِ برادرش را نشناسد، دشمن، روایت را به‌جای حقیقت خواهد نشاند

قطار نگاه‌ها به پنجره بازگشت. دشت‌ها آرام آرام می‌گذشتند. و محمد، این‌بار نه فقط مسافری میان شهرها، بلکه ره‌پویی تازه در دل خویش آغاز کرده بود..

در ردیف پشتی، دو مسافر دیگر نشسته بودند که با دقت به گفت‌وگوهای پیر روشنا، هیوا و محمد گوش سپرده بودند. یکی نامش عصمت‌الله بود، از افغانستان، و دیگری خدایار، از بلوچستان. هر دو در مسیر پناهندگی به ترکیه مانده بودند، بی‌آنکه راهی به اروپا یافته باشند. در این مدت، از سر معاشرت با مردم کورد، زبان کرمانجی را کم‌وبیش آموخته بودند.

عصمت‌الله، با چهره‌ای غمگین اما روشن، گفت: « ما از چنگ طالبان فرار کردیم. از همان کسانی که با نام دین، با نام شریعت، زندگی را برایمان جهنم کردند. همین امروز خبردار شدم کە دختر دخترخاله‌ام کە شش‌سال  سن داشت، پدرش در مقابل اندکی پول آو را به مردی چهل‌وپنج‌ساله داد. ازدواج کردند. وقتی عکسشان در شبکه‌های اجتماعی پخش شد،اعتراضات مردم شروع شد و در مقابل طالبان رفتند و به آن مرد گفتند که حق ندارد تا وقتی دختر نه‌ساله شود، با او عروسی کند. این، قانون شرعی‌شان است… مسخره نیست؟ مرد، دو زن دیگر هم دارد… وقتی شنیدم، گریه‌ام گرفت. اما نمی‌دانم با این جهل، چطور باید جنگید؟»

هیوا دستی بر شانهٔ او گذاشت و گفت: « جهل، تنها با نور آگاهی زدوده می‌شود. تو با گریه، بیداری را آغاز کرده‌ای. هانا آرنت گفته بود: 'بدترین شر، همواره با سکوت و انفعال آغاز می‌شود.' و سهروردی می‌گوید: 'نور، حقیقت است؛ هرجا که ظلمت است، غیبت حقیقت است.' تو اکنون در مسیر حقیقتی، نه با شمشیر، بلکه با نگاهی نو

پیر روشنا افزود: « یاد بگیر، بخوان، بنویس. جهان را نه با خشم، که با دانایی عوض کن. علی شریعتی گفت: 'هرگاه آگاهی رشد کند، ایمان دروغین نابود می‌شود.' و سقراط می‌گوید: 'زندگی ناآزموده، ارزش زیستن ندارد.' تو اکنون در آستانهٔ زیستن واقعی هستی

خدایار، که تا آن لحظه خاموش مانده بود، آهی عمیق کشید و گفت: « من از نوادگان ذکری‌های بلوچستان‌ام. ما اغلب در سرباز و تربت نصیرخانی زندگی می‌کردیم. اما پس از سال ۱۳۵۵، زیر فشار اهل سنت و حکومت مرکزی، آواره شدیم. پدرم از ترس مسلمان شد، خیلی‌ها به کوه مراد در نزدیکی مکران پاکستان رفتند. ما هم مثل شما، باورمان به آیین مهر بود. ولی برای بقا، باورهایمان را زیر عبای امامان پنهان کردیم. امروز که شما را دیدم… انگار بخش گمشده‌ای از خودم را یافتم

پیر روشنا، با نگاهی پرنور، گفت: « تو گم نشده بودی، خدایار جان. فقط خاک گرفته بودی. و امروز، نوری بر آن خاک تابید. تو، زنده‌ای. باورهای تو، تکه‌ای از نوری‌ است که قرن‌ها خاموش نشد. در مهریشت آمده: 'میترا از دل تاریکی زاده شد، برای نجات بشریت.' ما همه شاخه‌های یک درختیم؛ اگر یکی را ببُرند، سایه بر همه می‌افتد. حالا که دوباره همدیگر را یافتیم، باید پیوند را بازیابیم

خدایار گفت: « و این اتوبوس، برای من فقط یک وسیلهٔ سفر نبود… بلکه آغاز بازگشت به ریشه‌هایم بود

پیر روشنا لبخند زد: «و هر بازگشتی، آغاز یک راه تازه است


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر