شب هفتم – زوروان، خدای زمان و راز صیرورت
در آن شب بارانی، بارقههای آتش جمخانه بر دیوارهای سنگی بازی میکردند.
هیوا، پنهان در پتویی پشمین، چشمانش به شعلهها دوخته شده بود. سکوتی عمیق بر فضا
نشسته بود. آنگاه پیر خورشید لب گشود:
— « هیوا جان، امشب سخن از زمان است. زمان در نگاه ما، نه خطی است، نه لحظهای گذرا؛ بلکه جریانی بیپایان، خالق و ویرانگر، همان زوروان.»
پیر روشنا، تسبیحش را آرام تکاند و ادامه داد:
— « زوروان، خدای زمان است؛ پدر اهریمن و اورمزد. در باور مهر، زوروان بود که این دو را با هم آفرید. نه با نیّتِ جنگ، بلکه به عنوان دو روی یک واقعیت. زیرا در مهر، خیر و شر، تاریکی و روشنایی، دو بازوی آفرینشاند.»
سپس با نگاهی به شعلهی آتش، زیر لب گفت:
— « در رام یشت، بند ۴۴ آمده است:
"شادمانی و اندوه، روشنایی و تاریکی، همراهاند در چرخ هستی؛ اگر یکی
نباشد، دیگری نیز نخواهد بود."
این همان یگانگی است، نه دوگانگی. در این نگاه، اهریمن تبعیدی نیست؛
بلکه یکی از دو بال پرندهی هستی است.»
پیر خورشید گفت:
— « ادیان ابراهیمی، زمان را چون یک پیکان میبینند: خلقت، نبوت، قیامت. آغاز دارد و پایان. اما زوروان، زمانِ بیآغاز و بیپایان است. در نگاه زوروانی، زمان خود آفریدگار است؛ زیرا هر چیز، در بستر او زاده میشود، رشد میکند، و دگرگون میگردد.»
او نگاهی به هیوا انداخت:
— « در نگاه یارسان و ایزدی، زمان فقط حرکت عقربهها نیست. زمان، همان
خودِ جانهاست که دونادون میکند، دگرگون میشود. شمس تبریزی میگوید:
"زمان نیست که میگذرد؛ ما میگذریم. و آنچه گذر میکند، زمان نیست؛ جان ماست در آینهی هستی."»
پیر روشنا آهی کشید:
— «در اوستا، اهریمن و هرمزد از دو گوهر پدید آمدند. اما در روایت زوروانی، هر دو از دل یک ذات آمدند: زمان. و این، انقلابیاست. این یعنی نه جدایی، نه جنگ ابدی. بلکه بازیِ متقابلِ نیروها برای پدید آوردن تجربه، تعادل، صیرورت.»
هیوا آهسته پرسید:
— « یعنی در این نگاه، خیر و شر دشمن نیستند؟»
پیر خورشید پاسخ داد:
— « خیر و شر، همچو شب و روز، با هماند. هر یک معنای دیگری را کامل میکند.
همانطور که شمس گفته بود:
"نیکی بیشر، نیکویی نیست. نور بیتاریکی، درک نمیشود. آدمی باید هر دو را دریابد، تا کامل گردد."»
پیر روشنا سر خم کرد:
— « و از همین روست که در آیین یاری و مهر، ما راهبان نور نیستیم؛ بلکه سالکان زمانیم. نه از شر میگریزیم، نه در خیر میمانیم؛ بلکه از میان هر دو میگذریم — بهسوی ساحت دیگری از وجود.»
هیوا آهسته لبخند زد. گویی برای نخستین بار، ترسش از "اشتباهکردن"
در زندگی فرو ریخته بود. زیرا فهمیده بود که حتی تاریکی نیز بخشی از مسیر است.
در ادامە گفتوگو – انسان، همسفر زوروان
در جمخانه، شعلهها آهسته میرقصیدند. شب، آرام بود؛ اما چیزی در هوا
تغییر کرده بود. انگار از پسِ آن گفتوگوهای پیشین، اکنون نوبت آن بود که خود
انسان معنا یابد.
پیر خورشید، عصایش را به دیوار تکیه داد، روی قالیچه نشست، و گفت:
— « هیوا جان، یادت هست گفتی از مرگ میترسی؟ از پایان؟ از دوزخ؟ از حساب و کتاب؟ امشب، بگذار بگویم که در آیین ما، نه دوزخی است، نه داوریای در پایان. زیرا پایانی نیست.»
پیر روشنا لبخندی زد:
— « در ادیان ابراهیمی، انسان یکبار زاده میشود، امتحان میدهد، و یا به بهشت میرود یا به دوزخ. در آیین زردشتی هم انسان باید از "پل چینوت" بگذرد، خیرش بیشتر باشد تا بهشت را ببیند. اما در مهر و یاری و ایزدی، انسان نه محکوم است، نه پایانپذیر. بلکه... دگرگونشونده است. دونادون.»
هیوا آهسته تکرار کرد:
— « دونادون... یعنی؟»
پیر خورشید گفت:
— «یعنی پیوسته به لباسی دیگر درمیآیی. امروز هیوا هستی، فردا شاید کَردو، پسفردا پرندهای، یا آتشی در کوه. روح در گردش است، در چرخ زوروان، تا پخته شود، تا روشن شود.»
پیر روشنا گفت:
— « در باور ایزدی نیز، مرگ پایان نیست؛ بلکه "جل گۆڕین" است — دگرگونی جامه. به مرده نمیگویند مرحوم، بلکه میگویند: "کراس گووهری" — جامهاش را عوض کرد.»
پیر خورشید سرودگونه خواند:
« زوروان بیانێ، زوروان بیانێ
نە دەورەی وەرین زوروان بیانێ
ئەهری و ورمز یاران دیانێ
کاڵای خاس یار ئەودەم شیانێ»
— « یعنی من زوروان بودم، در گذشته دور. هم اهریمن را دیدم، هم اورمزد را. و این کالای ویژه، یعنی شناخت یگانگیِ ضدها، از همان زمان به من رسیده است. این سخن پیر یارسان است، نه کتاب.»
هیوا با صدایی آرام گفت:
— « پس زندگی مجازات نیست؟ پاداش هم نیست؟»
پیر روشنا لبخند زد:
— « نه. زندگی تجربه است. یادگیریست. گذار است. و انسان، در هر دونادون، چیزی بیشتر از پیش درمییابد.»
پیر خورشید گفت:
— « سهروردی، شیخ اشراق، میگوید:
"روح، پیش از تن، در نور بود. سپس به ظلمت آمد، تا نور را به چشم خویش
بیند، نه به یاد."
و این یعنی زندگی برای دیدن است، نه برای تنبیه یا پاداش.»
هیوا سرش را بلند کرد:
«—پس هدف چیست؟ دانایی؟ نور؟»
پیر روشنا گفت:
«—همین. رسیدن به آنجا که تاریکی را هم با دل بنگری، نه با ترس. آنجا که حتی مرگ را، در آغوش بگیری، چون یکی از جامههای خود. و شاید، در نهایت، بیجامه شوی. یکی با نور.»
پیر خورشید خندید:
— «یاد حرف نسیمی افتادم؛ گفت:
من آن آتشم کە در دل سنگ نالم
من آن رودم کە تا دریای بیپایان روانم
من انسانم، نه آفریده، که آفریدگار خویشتنم
بر دوش خود، گهوارهی جانم را میبرم.»
هیوا نفس بلندی کشید. انگار بخشی از ترسش را به آتش سپرد. فهمید که
حتی در تاریکی، نوری هست که خود انسان باید برافروزد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر