فصل چهل و ششم: بازگشت به جمخانه – آتش، نوروز، و گفتوگوی سهتن
راه باریک میان کوه و دره، ساکت بود، اما در دل سکوتش، گرمایی نهفته
بود. آفتاب رفته بود، اما آتش در جان سه مسافر شعله میکشید. هیوا پیشاپیش میرفت،
با گامهایی سنگین، اما دلگرم. پشت سرش، پیر خورشید و پیر روشنا، آرام و در سکوت
با گامهایشان با زمین گفتوگو میکردند.
تا آنکه پیر خورشید لب به سخن گشود:
— « شاید باور نکنی هیوا، اما هر بار که آتش نوروز را میافروزیم، انگار خورشید از نو متولد میشود.»
پیر روشنا لبخندی زد و گفت:
— « و در لالش هم، پیش از طلوع سال نو، آتش مقدس را دوباره روشن میکنیم. اما نه برای گرما. بلکه برای آنکه ظلمت درون را بسوزاند.»
هیوا، که گویی در اندیشهای غرق بود، پرسید:
— «پس چرا آتش را از روی آن میپرند؟ آیا این عبور نماد پاکی است؟»
پیر خورشید گفت:
— « بله، و بیش از آن. در یارسان، چهارشنبهسوری نه فقط جشنِ خاکستر است، بلکه جشن عبور است. عبور از کهنه به نو، از ترس به امید، از تنهایی به وحدت. در حلقهی ما، آنکه پریده، دیگر همان نیست.»
پیر روشنا گفت:
— « ما نیز چهارشنبهی پیش از نوروز را "چهارشنبه سرخ" مینامیم. مار سیاهِ لالش، که تو آن را دیدی، دروازهبانِ آتش است. نماد حکمت سرّی است. عبور از آتش، یعنی نزدیکشدن به راز مار.»
هیوا با چشمانی درخشان گفت:
— « یاد آن مار افتادم… وقتی سر در معبد را دیدم، حس کردم چیزی مرا میپاید. اما نه با ترس، با دانایی.»
پیر خورشید به نشانه تأیید گفت:
— « در اسطورههای کهن، مار نه دشمن که نگهبان است؛ حافظ اسرار زمین. در آیین مهر نیز، مار، همراه نور است؛ مار میپیچد، و در پیچشش، راز هستی را آشکار میکند.»
پیر روشنا ادامه داد:
— « و نوروز… تنها یک آغاز تقویمی نیست. در لالش، باور داریم که نوروز، زمان بازگشت طاووس ملک از تبعید است. لحظهای که آشتی دوبارهی نور و خاک رخ میدهد. آن هنگام، زمین نفس تازه میکشد.»
هیوا آرام گفت:
— « در کودکی مادربزرگم میگفت: “در شب نوروز، فرشتگان پایین میآیند و به آتش ما سر میزنند.” شاید آن فرشتگان، همان نورهاییاند که ما نمیبینیم، اما در رقص دف، حضورشان را حس میکنیم…»
پیر خورشید سر خم کرد:
— « در جمخانه هم، هنگام نوروز، ما با ساز و ذکر، درِ آسمان را میکوبیم. تا نغمهای از آن سوی پرده بشنویم. میخواهیم جانمان را همنوا با چرخش طبیعت کنیم.»
پیر روشنا گفت:
— « نزد ما، نوروز و چهارشنبهسوری، دو سر یک شعلهاند. نخست، آتش را میافروزیم تا تاریکی را بسوزانیم… و سپس، در نوروز، در دل همین آتش، تولد دوباره را میجوییم.»
سهنفره، در میان خاموشی کوه، به سکوت رسیدند. سکوتی که در دلش، صدا
بود؛ صدای زایش. صدای آمدن دوبارهی نور، با عبور از آتش.
و چون به جمخانه رسیدند، هنوز صدای دف در حافظهی سنگهای آن زنده
بود.
هیوا برگشت، به پیر روشنا گفت:
— «اگر کسی بپرسد “چرا آتش برای شما اینهمه مقدس است؟”، چه باید بگویم؟»
پیر روشنا گفت:
— « بگو: چون آتش، هم میسوزاند، هم روشن میکند. و ما این دو را یکی میدانیم…»
پیر خورشید آرام اضافه کرد:
«— « و بگو: در نوروز، ما خود را از نو در آتش میاندازیم… نه برای سوختن، که برای تولد.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر