چهارشنبه، تیر ۱۱، ۱۴۰۴

ادامە فصل چهل و دووم: در سایە فروغ دو پیر

 ادامە فصل چهل و دووم: در سایە فروغ دو پیر

شب سووم در جمخانه – گفت‌وگو در باب خدا و روح

باران آرام بر بام جمخانه می‌کوبید. بوی خاکِ خیس، با دود تنباکوی گیاهی درآمیخته بود. پیر خورشید روی قالیچه نشسته بود، مشغول پاک کردن تنبورش. پیر روشنا روبه‌روی او، با تسبیحی از دانه‌های سنگ لاجورد در دست. هیوا، جوان پرسش‌گر، با دفتری در بغل وارد شد. سکوت را شکست:

 «پیران من، امشب می‌خواهم از "خدا" بپرسم. در آیین‌هایی که خوانده‌ام، خدا جدا از جهان است. در آسمان است. نگاه می‌کند، قضاوت می‌کند، و داوری می‌نماید. اما در واژه‌های شما، از خدا بویی از داوری ندیدم. پس خدا برای شما کیست؟»

پیر خورشید نگاهی آرام به او انداخت و تنبور را کنار گذاشت:

 « خدا؟ برای ما، خدا جدایی از ما ندارد. خدا در ما جاریست، نه جایی در فراز ابرها. در یارسان، خدا نه یک پادشاه آسمانی، که مانای هستی‌ است. هستی‌ است که خود را در هر دون می‌پوشاند، در هر جان تجلی می‌یابد. ما او را در یار می‌جوییم، نه در فاصله

پیر روشنا لبخندی زد:

 «در ایزدی هم چنین است. ما اسم خدای برین را کمتر به زبان می‌آوریم. نه از ترس، که از احترام. زیرا باور داریم خدا را نمی‌توان در واژه‌ها گرفت. نه نام دارد، نه شکل. خودش را در ملک طاووس نشان داده، اما نه برای فرمان‌راندن، بلکه برای روشنی بخشیدن. خدا در ماست، در سنگ، در گیاه، در جانور، در زمان

هیوا پرسید:

 «پس روح چه می‌شود؟ آیا روح جاودانه است؟»

پیر خورشید گفت:

 «روح، پسرم، نه یک چیز جدا. روح، بازدم هستی است در هر دون. نه از آسمان آمده، نه به آسمان می‌رود. از چرخ زمان است و به چرخ بازمی‌گردد. مانند نسیمی‌است که درون خاک می‌وزد و شکوفه‌ای می‌زاید. وقتی دونی پایان یافت، نسیم باز به چرخ بازمی‌گردد و در کالبدی دیگر می‌دمد

پیر روشنا تأیید کرد:

 « در ایزدی هم چنین است. ما می‌گوییم: جان لباس عوض می‌کند. روح ازلی‌ است، اما نه جدا از جهان. بخشی از خود جهان است. مرگ برای ما پایان نیست، فقط تغییر پیراهن است. هر بار در شکلی دیگر، در زمانی دیگر، بازمی‌گردیم

هیوا با دستان لرزان دفترش را بست.

 «و انسان؟ آیا انسان در آیین شما اشرف مخلوقات است؟»

پیر خورشید لبخند زد:

 «این واژه را از دین‌های ابراهیمی گرفته‌ای. در یارسان، انسان بخشی از هستی‌ است، نه برتر از آن. وظیفه‌اش، شناختن یار است در خویش. ما انسان را آیینه می‌دانیم، نه سلطان. اگر آیینه پاک باشد، نور یار در آن می‌تابد. وگرنه، تاریکی پدیدار می‌شود

پیر روشنا گفت:

 «در آیین ایزدی هم همین است. ما انسان را نگهبان هستی می‌دانیم، نه حاکم بر آن. اگر نیک بیاندیشد و نیک رفتار کند، چرخ هستی نرم‌تر می‌گردد. اگر بدرفتاری کند، تعادل برهم می‌خورد

هیوا به آتش درون منقل نگریست. زمزمه کرد:

 « پس خدا، جدایی نیست. روح، سفر بی‌پایان است. و انسان، یکی از چرخ‌دنده‌های هستی‌ است. نه بالا، نه پایین. فقط جزئی از کل

پیر خورشید با نرمی گفت:

 «درست فهمیدی. و این فهم، نه با ایمان کور، که با درون‌بینی حاصل می‌شود. در جم، در خلوت، در سکوت دل. این راه ماست

هیوا آرام سر خم کرد. حس کرد این گفت‌وگوها، نه فقط دانش، که روشنایی‌اند. و با خود اندیشید: شاید خدا، همین روشنایی‌ست که از دل سخن پیران برمی‌خیزد.

 

در ادامە گفت‌وگو دربارە زمان، سرنوشت و آزادی

درون جمخانه شمعی کم‌نور می‌سوخت. پیر خورشید آرام قهوه‌ای ریخت. پیر روشنا، در گوشه‌ای نشسته بود، دانه‌های تسبیح را یکی‌یکی میان انگشتان می‌چرخاند. هیوا با احترامی خاموش، روبه‌روی پیران نشست.

— « الان، می‌خواهم از زمان بپرسم. از سرنوشت، و اینکه آیا ما آزادیم؟ یا در گردشی از پیش نوشته‌شده افتاده‌ایم؟»

پیر روشنا لبخند زد. آرام گفت:

— « هیوا جان، در آیین ایزدی، زمان، خود زروان است. زروان نه آغاز دارد، نه انجام. نه مهربان است، نه قهار. فقط جاریست، بی‌دخالت. زمان نه ما را می‌راند، نه ما او را. بلکه ما، بخشی از اوییم

پیر خورشید ادامه داد:

 «در یارسان، سرنوشت به معنای سرنوشته‌ی از پیش نیست. آنچه می‌خوانی، آنچه می‌کُنی، آنچه می‌اندیشی، خود بخشی از جریان "دونا دون" است. در این چرخ، هر عمل تو، بذر فردای توست. اما این چرخ، بسته نیست. در تو، امکانی هست. صدایی هست که "یار" از آن طریق با تو سخن می‌گوید. و آن صدا، تو را به بیداری می‌خواند

هیوا پرسید:

 «اما اگر ما در چرخی هستیم، آیا توان بیرون رفتن داریم؟ آیا کسی می‌تواند سرنوشت را عوض کند؟»

پیر روشنا گفت:

 «نه بیرون رفتن، بلکه بیدار شدن. آنکه از خواب غفلت برخیزد، چرخ برای او رنگ دیگر دارد. هر چرخ دونا دون، فرصت نو شدن است. ما می‌گوییم: اگر دل صاف باشد، هر بازگشتی، ارتقایی‌ است

پیر خورشید با آرامش افزود:

— «در باور ما، آزادی در شناخت نهفته است. آنکه نداند، می‌گوید تقدیر است. اما آنکه دریابد، راه را با آگاهی می‌پوید. تو اختیار داری، اما نه بی‌مرز. همانند دانه‌ای هستی که در دل خاکی خاص افتاده، اما چگونه جوانه بزنی، بر توست. آسمان همان است، اما شکل رُستن تو، دست خود توست

هیوا به آتش نگاه کرد. شعله‌اش بر دیوار سایه‌های لرزان می‌انداخت.

 «پس اگر زروان خود زمان است و زمان بی‌داوری‌ است، آیا داور نداریم؟ کسی که کار نیک و بد را جدا کند؟»

پیر روشنا سر تکان داد:

 «نیک و بد، نه جدا از تو، که در توست. اهریمن و هرمزد، دو جلوه‌اند. آنکه یکی را انکار کند، دیگری را نمی‌فهمد. ما باور داریم انسان، میدان بازی این دو نیروست. اما تو می‌توانی یار یکی شوی. زوروان، داور نیست. بلکه میدان است. این تویی که بازی را می‌کنی

پیر خورشید گفت:

 «در یارسان، داور درون توست، نه بیرون. صراط، از دل تو می‌گذرد. کسی تو را به بهشت و جهنم نمی‌فرستد. خودت، خود را می‌بری. اگر دون تو در تاریکی بگردد، روشنی را نمی‌بیند. وگرنه، همین جهان، هم بهشت است، هم دوزخ

هیوا لحظه‌ای سکوت کرد. بعد لبخندی زد، پُر از اندوه و آگاهی:

 «پس راه روشن بودن، در شناخت است. در یاد یار. و آزادی، در شنیدن آن صدای بی‌نام. شاید این همان صدای زروان است...»

پیر خورشید تنبور را برداشت. نغمه‌ای نرم نواخت. زمزمه کرد:

«یار مهربان است، اما نه به سان پادشاهی بر تخت.
او نسیمی‌ست بر دل آماده، نه بر زبانی که فقط می‌گوید، اما نمی‌شنود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر