فصل چهل و هشتم : واگنهای انتظار — از تبریز تا سردشتِ بازمانده
ایستگاه قطار تبریز بوی بارانِ خشکنشده و نانِ تازه میداد.
دیوارهای بلند با پنجرههایی کدر، مثل چشمهایی که روزهای روشن را دیده ولی مدتهاست
که به خاکستری عادت کردهاند.
پیر روشنا و هیوا، چمدانی چرمخورده میانشان، روی نیمکت فلزی نشسته
بودند. قرار بود از اینجا به اورمیه و بعد به وان بروند، جایی در دل کوردستان
ترکیه؛ آنجا که زبان مادری، تا همین دیروز جرم بود و واژهای کوردی، کافی بود تا
در را به رویت ببندند.
انتظار طولانیتر از برنامه شد. صدای بلندگو نامفهوم در فضا پخش میشد،
اما برای پیر روشنا، هر لحظه، فرصت دیدن و شنیدن بود.
هیوا قلم و کاغذی در دست داشت و با جوانی همسنوسالش همصحبت شد؛ چهرهای آفتابسوخته، با
چشمان براق و زبانی تیز. خودش را سۆبارتۆ معرفی کرد؛ اهل روستای سنجوە
از حوالی سردشت.
با نگاهی نیمهخجول، نیمهمغرور گفت:
— « کاک هیوا، وا دیار رۆژنامەنووسی هاتویتە ئەم دیوە، ئەگەر چیرۆکێکی راستیت پێ بێژم، دەینووسی؟»
هیوا لبخند زد:
— « چیرۆکێکی راستە قینە!، ئەوە زۆر سەرنج راکێش دەبێت، بەڵێ، بێژە تا بینووسم.»
سۆبارتۆ آهی کشید و با صدایی آرام گفت:
— « داستانی دارم، واقعیه، از عمووم... بە گومانم سناریوی فیلمی قویە. بە
دل آدم میشینە، و هەر خۆی فیلمە، نە؟»
پیر روشنا که تا آن لحظه خاموش بود، چشمهایش را از قطارها برداشت و
گفت:
— « گوش میدهیم، چون بعضی حکایتها، نه برای سرگرمی، بلکه برای بیداریاند.»
و سۆبارتۆ تعریف کرد:
بازگشت خدر
در گرمای جنگ ایران و عراق، عموی من، خدر، بر اثر دعوای سختی با دو
برادرش، خانه و روستا را ترک کرد و به بغداد رفت. آن زمان، دل شکستهاش گفت که هیچگاه
باز نگردد. جنگ ادامه داشت، و در سال ۶۶، شهر سردشت را بمباران شیمیایی کردند.
تلویزیون عراق خبر را با آبوتاب پخش کرد: « هیچ موجود زندهای در سردشت باقی نمانده است.»
عموی من این جمله را شنید، بارها و بارها. برایش مثل سِحر شد، مثل
کلامی مقدس ولی زهرآلود. باور کرد که هیچکس نمانده، هیچ برادری، هیچ مادری، هیچ
کودکی.
دلش سوخت، اما پاهایش نرفتند. شاید شرم، شاید ترس، شاید هم ناامیدی.
سالها گذشت. جنگ تمام شد. خدر پیر شده بود، ولی هنوز در بغداد بود.
یک روز، بیهیچ دلیلی، فقط با خوابی که دیده بود، تصمیم گرفت بازگردد. به سنجوە.
حتی اگر خاکستر مانده بود.
وقتی رسید…
نه تنها زمین سوخته نبود، بلکه خانهها ایستاده بودند، مردم در کوچهها
بودند، و از همه عجیبتر، برادرانش، زنده و سرپا، جلو در ایستاده بودند.
خدر، خشک شد. بغضش، زبانش را برید. هیچ نگفت. فقط نشست زمین و خاک را
بوسید.
قطار در دوردست سوت کشید. سکوت سنگینی میان واگنها افتاد. پیر روشنا
اشک در چشمانش داشت. هیوا نفساش را نگهداشته بود.
پیر روشنا گفت:
— « این داستان باید نوشته شود. چون فقط حکایتی از جدایی نیست، بلکه
روایتی است از اینکه وقتی حتی یک دروغ بزرگ را بارها بشنوی، جانت را تسخیر میکند.»
هیوا آرام گفت:
— « ئهو ڕهوایە ، ببێتە فیلمێک بۆ ئەوەی حەقیقەت ون نەبێت …»
سۆبارتۆ لبخند زد، اما اشک در چشمانش برق زد:
— « ئێمه زۆر داستانمان هەیە، و هیچکەس نییە بینوسێت… هەر دەسەڵاتە کە چیرۆک و داستانی ئێمە بە سوودی خۆی دەنوسێتەوە.»
پیر روشنا دست بر شانهاش گذاشت:
— « هەر بەڵێ، بنووسە. چون تا وقتی نەنووسین، دەسەڵات دەینووسێ. و تا
نووسراوەمان نەبێتە فیلم، فراموشی دەبێتە فیلمێکی نوێ.»
قطار وارد سکو شد. واگنهای زنگزده، خراشخورده، آمادهی سفری دیگر
بودند. اما در دل پیر روشنا و هیوا، چیزی تازه آغاز شده بود؛ سفری دیگر، در لایهای
از داستان و حقیقت، و خاطراتی که هنوز در ایستگاهها زندهاند.
در ادامە داستان و در دل واگن، در دل زخم
قطار میان کوههای خاموش، از تبریز به سوی ارومیه راە افتاد. نور کمرنگ آفتاب از پشت شیشههای خاکخوردهی واگن میتابید. سه
مسافر در کوپهای نیمهخالی نشسته بودند: پیر روشنا، هیوا و سۆبارتو، مسافری اهل
سردشت. در واگن، صدای کوبیدن چرخهای آهنی بر ریل، مثل ضربآهنگ قلبی زخمخورده،
پیوسته در گوش میپیچید.
هیوا دستهایش را در هم قلاب کرده بود و به چهرهی آرام سۆبارتو نگاه
میکرد.
با صدایی اندیشناک گفت:
« میدونی سۆبارتو، داستان عموت خدر... اون چیزی فراتر از یه خاطرهست.
یه روایته، یه تراژدی که باید ثبت بشه. برای آیندگان.»
سۆبارتو لبخند تلخی زد:
« خدر فکر میکرد همه کشته شدن... وقتی سردشت رو بمبارون کردن، اخبار
عراقیها گفتن هیچکس زنده نمونده. اونم دیگه هیچوقت برنگشت. تا وقتی که سالها
بعد برگشت و دید برادراش هنوز زندهن. اون لحظه... گفت انگار زمان متوقف شده بود.»
پیر روشنا آرام گفت:
« وقتی خیال مرگ رو باور میکنی و بعد با زندگی روبهرو میشی... چیزی
درونت برای همیشه دوتکه میشه.»
هیوا گفت:
« دقیقا. تروما... مرگ نیست، اما انگار مثل مرگه. چون آدم رو از وسط
نصف میکنه. یه بخشی از آدم، قبل اون اتفاق زندگی میکرده. یه بخش دیگه، بعدش.»
سۆبارتو سری تکان داد:
« تیمور رو شنیدی؟ تنها بازماندهی گور جمعی زنان و کودکان در جریان
انفال؟»
هیوا چشم بست:
« بله... تیمور از توی گوری که زندهزنده خاک شدن، خودش رو بیرون
کشیده. اون هم مرگ رو زندگی کرده، هم زندگی بعد از مرگ رو... این سنگینی تا آخر
عمر باهاش میمونه.»
پیر روشنا زمزمه کرد:
« و ما فقط بخش کوچکی از اون سنگینی رو میشنویم، نه همهش رو.»
هیوا گفت:
« همینجاست که ثبت این تراژدیها، این تجربههای تروماتیک، به کاری
غیرممکن تبدیل میشه. چون چیزی که مستند میکنیم، فقط تکههایی از اون تجربهست،
نه خودِ تجربه.»
سۆبارتو پرسید:
« یعنی اصلاً نباید نوشت؟»
هیوا لبخند محوی زد:
« نه، اتفاقاً باید نوشت. اما آگاهانه. بعضیها سراغ رمان میرن، مثل
"سلاخخانه شماره پنج". چون رمان ظرفیت بازآفرینی انسانیتری داره، بدون
اینکه خود تجربه رو ویران کنه.»
پیر روشنا گفت:
« رمان یه زبان نمادینه، شبیه به زبان آیین.»
هیوا گفت:
« اما حتی رمان هم کامل نیست. چون همیشه یه واسطهای هست، یه مدیوم.
واسه همینه که بعضی نویسندهها به اتوبیوگرافی و مصاحبههای حرفهای پناه میبرن.
مثل کارهای “سوتلانا الکسیویچ”.»
سۆبارتو با اشتیاق گفت:
« ما هم یکی داریم. عارف قربانی. نویسندهای که با دقت دردهای مردممون
رو نوشته، بدون اینکه تجربههاشون رو به کلیشه تبدیل کنه.»
پیر روشنا لبخند زد.
« پس شاید هنوز امیدی هست. تا وقتی کسی هست که گوش بده... و کسی هست که
روایت کنه.»
قطار آرام به سوی ایستگاه بعدی میرفت. در دل کوهها، واگن نه فقط
باری از مسافران، که باری از دردهای ناگفته را حمل میکرد. دیالوگها سبک شده
بودند، اما معنا هنوز سنگین بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر