شنبه، مرداد ۱۱، ۱۴۰۴

فصل شصت و هفتم: درس اشراق – راهی به ‌سوی آرامش درون


فصل شصت و هفتم:  درس اشراق راهی به ‌سوی آرامش درون

زمستان در قامیشلو، سرد ولی روشن بود. مه سپید بر بامها نشسته، آسمان ابری، اما خالی از باران. بخاریهای نفتی در کلاس درس فلسفه آرام شعله می‌کشیدند، و بوی کاغذ و قهوه تلخ، فضا را پر کرده بود.

پیر روشنا، در حالی که ردایش را کنار می‌زد، با نگاهی آرام به دانشجویان نگریست. هیوا کنار تخته ایستاده بود، با لبخند، قلم در دست، و در انتظار آغاز درس.

پیر روشنا گفت:

«امروز درباره موضوعی سخن می‌گوییم که نه فقط فیلسوفان، بلکه هر انسانی، در خلوت تنهایی‌اش با آن روبروست: چگونه به آرامش برسیم؟»

دانشجویان ساکت ماندند. یکی آرام پرسید:

— «آیا سهروردی به این پرسش پاسخ داده است؟»

پیر روشنا گفت:

«نه فقط پاسخ داده، بلکه شیوه‌ای برای زیستن در نور به ما آموخته است. در نگاه او، آرامش، درک این حقیقت است که ما در این جهان، بی‌ریشه و بی‌معنا نیستیم. که ما سایه‌ای از نوریم، نوری که از جهان بالاعالم انوار قاهرهمی‌آید.»

هیوا ادامه داد:

«در فلسفه اشراق، پرسش از آرامش با پرسش از هستی گره خورده. آنکه نمی‌داند کیست و از کجا آمده، هرگز به آرامش نمی‌رسد. اضطراب، حاصل فراموشی خاستگاه ماست.»

پیر روشنا با صدایی آهسته گفت:

«ما، در اصل عاشق بوده‌ایم. آفریده شده‌ایم از عشق نور مطلق. اما در راه، در این جهان تاریک، دلبسته سایه‌ها شدیمثروت، قدرت، زیبایی، شهرت... اما اینها نمی‌مانند. تنها وقتی از آنها عبور کنیم، به معشوق اول بازمی‌گردیم، و آنجاست که آرامش آغاز می‌شود.»

یکی از دانشجویان از پشت کلاس گفت:

— «یعنی عشق زمینی، بی‌ارزش است؟»

پیر روشنا گفت:

«نه. برعکس. عشق زمینی پلی‌ است به‌سوی عشق آسمانی. عشق به وطن،طبیعت ، فرزند، دوست، یا همسر، اگر از خود نگذرد، ما را به خود محدود می‌کند. اما اگر راهی به‌سوی حقیقت باشد، ما را بالا می‌کشد. در حکمت اشراق، هر عشقی، اگر خالص باشد، نور است. فقط نباید آن را پایان راه تصور کرد.»

هیوا، با اشاره به یادداشتهایش گفت:

« در آثار سهروردی آمده: انسان، اگر بداند که همه هستی جلوه‌ای از نور حق است، آنگاه حتی رنج را زیبا خواهد دید. زیرا در پس هر رنج، نوری نهفته است.»

دانشجویی گفت:

— «پس آرامش، نه از نداشتن رنج، بلکه از درک جایگاه آن در مسیر حقیقت است؟»

پیر روشنا لبخند زد:

«دقیقاً. آرامش، در دل آگاهی پدید می‌آید، نه در غیاب درد. همانگونه که فانوس در شب معنا دارد، نور در دل تاریکی می‌درخشد. آنکه با نور هم‌ نفس شود، از مرگ نمی‌هراسد، از فقر نمی‌لرزد، و از تنهایی نمی‌شکند. چرا که همیشه با نور است.»

سکوتی سنگین اما شیرین کلاس را فرا گرفت. گویی قلبها به شعله‌ای نامرئی پیوند خورده بودند. در بیرون، باد، شاخه‌های درختان را تکان می‌ داد، اما در درون، سکونی از جنس اطمینان گسترده بود.

هیوا در دفترش نوشت:

«آرامش، بازگشت است... به نوری که از آن آمده‌ایم.»

نور، تاریکی، و تعادل بازخوانی آرامش در سنتهای بومی

پس از پایان کلاس، چند دانشجو مانده بودند. هیوا همچنان کنار پنجره ایستاده بود، نگاهش به افقِ مه‌گرفته قامیشلو بود.

یکی از دانشجویان ارمنی‌تبار که در رشته فلسفه تحصیل می‌کرد، پرسید:

 «استاد، در آیین ایزدی و یارسان هم، مثل فلسفه اشراق، تأکید بر نور هست. اما تاریکی در آنها دشمن نیست، بلکه بخشی از تعادل است. چطور می‌شود این را با دیدگاه سهروردی جمع کرد؟»

پیر روشنا اندکی تأمل کرد، سپس گفت:

«پرسش بسیار ژرفی‌ است. در اندیشه زرتشتی، تاریکی و اهریمن مقابل نورند. اما در آیینهای ایزدی، یارسان، علوی و مهری، تاریکی، مکمل نور است، نه خصم آن. حتی ملک طاووس، که در فرهنگ ایزدی نماد نور است، از تاریکی عبور کرده تا به نور برسد. همانگونه که شب، مقدمه سحر است.»

هیوا افزود:

« شیخ اشراق هم، گرچه در ظاهر از نور محض سخن می‌گوید، اما به ما یاد می‌دهد که برای رسیدن به آن نور، باید از جهان مادهکه می‌توان آن را نوعی تاریکی دانستبگذریم. پس تاریکی، پُل است، نه دشمن.»

پیر روشنا گفت:

« در متون یارسان، از مفهوم راز سخن بسیار است. راز، همان حجاب نور است. اگر همه چیز آشکار باشد، انسان دیگر طالب نور نیست. در نتیجه، تاریکی، پوششی‌ است برای آنکه ما بجوییم. و در جستوجو، آرامش متولد می‌شود.»

دانشجویی که از دروزیهای سوریه بود، آهسته گفت:

 « در سنت ما هم گفته می‌شود که خداوند خود را در سایه پنهان می‌کند، تا عشق، راهی به او بیابد.»

پیر روشنا، به آهستگی، گفت:

«همه این سنتها، شاخه‌هایی‌اند از یک درخت: درخت نور. تفاوت در زبان است، اما معنا یکی‌ است. سهروردی، شیخ عدی، شاه خوشین، و حتی مهر و میترا، همگی فرزندان نوری هستند که در تاریکی تاریخ، درخشیده‌اند. آنان می‌دانستند: آرامش، نه در فرار از تاریکی، بلکه در درک رسالت آن است.»

هیوا، نگاهی به پیر روشنا انداخت:

«یعنی، کسی که از تاریکی خودش نترسد، به نور نزدیکتر است؟»

پیر روشنا پاسخ داد:

«دقیقاً. کسی که از ترس، اضطراب، حسرت، خشم، و حتی خطاهایش نگریزد، بلکه آنها را بشناسد و به راه حقیقت هدایت کند، همان است که به آرامش خواهد رسید. آرامشی که از دانایی و آشتی با خویشتن می‌آید.»

دانشجویان ساکت ماندند. پنجره‌های کلاس باز بود و نسیم سرد زمستانی بوی باران را با خود آورد. گویی جهان، همان لحظه، از میان نور و تاریکی، به سکوتی شفاف رسیده بود.

جمعه، مرداد ۱۰، ۱۴۰۴

فصل شصت وششم: زبان نور و شمشیر خاموشی – سرگذشت مکتوب کوردی پس از اسلام



فصل شصت وششم:
  زبان نور و شمشیر خاموشی سرگذشت مکتوب کوردی پس از اسلام

کلاس درس هنوز از حضور باران لبریز بود. در دفتر فلسفه، پیر روشنا و هیوا میان طومارهای کهن، آرام سخن می‌گفتند. پیر روشنا با صدایی آرام و تلخ پرسید:

 — « چرا، هیوا، پس از قرن سوم هجری، دیگر نسخ مکتوب کوردی را کمتر می‌بینیم؟ چرا دیوانها خاموش شدند؟» 

هیوا گفت:

— « زیرا فتواهایی آمد... از جانب فقیهان خلافت، که گفتند زبان کوردی، زبان بربرهاست، نه زبان شریعت. گفتند هر آنکه با این زبان سخن گوید، نوآوری( بدعت) کرده است، و هر که نوآوری کند، گمراه است. و هر که گمراه باشد، جایش در آتش است...» 

پیر روشنا آه کشید:

— « در الواح اشراق، آمده که: نور، در زبان ساکن می‌شود، و اگر زبانی خاموش شود، شعله‌ای از چراغ آفرینش خاموش شده است. اما چه کردند با این شعله؟»

هیوا پاسخ داد:

— « نه تنها نسخ خطی را سوزاندند، بلکه سینه‌های حامل این نور را هم نشانه رفتند. نام کورد و زبان او، با اتهام بدعت، زندیق، ضد خلافت، و حتی ملحد گره خورد.»

 در اینجا یکی از دانشجویان پرسید: 

— « استاد، آیا این فتواها در منابع آمده؟»

هیوا پاسخ داد:

— « بله. در متون برخی از فقهای عصر عباسی و سلجوقی آمده که: نوشتن کتاب به زبان غیر عربی در علوم شریعت بدعت است؛ و هر کتاب به زبانهای عجمی، گمراهی می‌آفریند. و برخی دیگر مستقیماً کوردی را نشانه رفته‌اند، به‌ویژه در رساله‌های فقه حنفی و شافعی متأخر در شام و بغداد.»

پیر روشنا تأمل کرد و گفت:

— « اما کوردها خاموش نشدند؛ بلکه زبانشان از کتاب به ذکر رفت، به موسیقی، به راز... و آنجا زنده ماند. راز ایزدی، نوای یارسان، مقام‌های تنبور، ذکرهای قوالی، همه ادامه همان زبان خاموش‌شده‌اند.» 

هیوا با نگاهی محکم گفت:

— « و حالا، زمان بازگشت است. نه به زور شمشیر، که با نور قلم. زمان آن است که زبان کوردی، دوباره زبان فلسفه و حکمت شود.»

پیر روشنا لبخندی زد:

— « و ما در این کلاس، همین کار را می‌کنیم. این، نه فقط یک درس، که جبران یک قرن ظلمت است.»

 

ادامه فصل: فتوای فراموشی و زمزمه‌های مقاومت بازگشت زبان در تاریکی

 

هیوا و پیر روشنا در کلاس درس حاضر شدند، هیوا، آهی کشید و در حالیکه به نقشهای برجای‌ مانده بر دیوار گچی کلاس می‌نگریست، گفت:

— « هرگاه زبانی را ساکت می‌کنند، روحی را دفن کرده‌اند. اما کوردها از خاکستر همین دفن‌ شده‌ها، زمزمه را زنده نگه داشتند. در گورستانهای ممنوعیت، "صوت" به "راز" تبدیل شد.»

پیر روشنا ادامه داد:

—  «ملای جزیری، آن صوفیِ آتش‌ نفس، در قرن ۱۶ میلادی، در سرزمینی که ممنوع بود کوردی بنویسی، شعر گفت. اما نه هر شعریشعری سرشار از مفاهیم اشراق، عرفان و وحدت. او گفت:

نور و ظلمت چون دو رخ‌اند از یک خورشید

هستیِ عشق است آنجا که جدایی نیست

و آنجا که فقه به او گفته بود بنویس: "الحمد لله رب العالمین"، او گفت: "سپاس به آن یار که دل را آینه کرد."»

هیوا لبخند زد:

— « و فقه تِیران، که در قرن ۱۷ میلادی رساله‌ای نوشت برای تعلیم علوم شرعی، اما به زبان کوردی؛ گفت: دین اگر از زبان مردم جدا شود، نیمی از حقیقت را از دست می‌دهد.»

دانشجویی دیگر پرسید:

— « آیا همه این تلاشها در زمان خلافت انجام می‌شد؟» 

پیر روشنا پاسخ داد:

— « بله. بیشترشان در عصر صفویه، عثمانی و حتی قاجار. ممنوعیت رسمی، فتوای نابودی زبان، حتی حکم تکفیر، نتوانست روح را خاموش کند. احمد خانی، در قرن ۱۷، وقتی مم و زین را به کوردی نوشت، اعلام کرد که این زبان لیاقت فلسفه، عشق، عدالت و اسطوره دارد. او نوشت:

اگر من می‌توانستم با زبان عربی بنویسم، صدها دیوان می‌نوشتم؛

اما چون خونم کورد است، با زبان خود نوشتم تا چراغی برای ملتم باشم.»

هیوا گفت:

— « آن چراغ، امروز به ما رسیده. و ما اگر خاموشش کنیم، دیگر نه "ظلم"، که "فراموشی" قاتل خواهد بود.»

پیر روشنا، رو به تخته سیاه کلاس کرد، و با گچ سفید نوشت:

"زبان، خانه وجود است هرگاه خانه‌ای ویران شود، پناه بی‌پناهی می‌شود."

و بعد آرام گفت:

— « از امروز، ما نه فقط فلسفه می‌آموزیم، بلکه بازسازی همان خانه را آغاز می‌کنیم؛ خانه‌ای به نام کوردی، با ستون‌های نور، سقف عدالت، و پنجره‌هایی رو به جهان.»

 

Et bilde som inneholder tekst, håndskrift, brev, dokument

KI-generert innhold kan være feil.

الفبای کوردی در دوران عه‌بباسی از ابن وحشیه‌ النبگی در كتاب “شوق المستهام فی معرفه‌ رموز القلام

 زمستان در قامیشلو درس‌هایی از آتش و نور

بادهای سرد زمستانی در خیابانهای باریک قامیشلو می‌چرخیدند و ردای مه خاکستری آرام‌آرام بر بامهای گلی شهر فرو می‌نشست. درختان، لخت و خاموش، سکوت را حک می‌کردند و بوی نان تازه از نانواییهای محلی با بخار دود اجاقها در هم می‌آمیخت.

پیر روشنا و هیوا، اکنون رسماً  تدریس  را در دانشگاهای روژئاوا آغاز کرده بودند؛ در بخش فلسفه، زیرعنوان «حکمت خسروانی و اشراق در روزگار ما». دانشجویانی از قامیشلو، حسکه، عفرین، و حتی برخی از سلیمانیه و مهاباد، برای این کلاسها ثبت‌ نام کرده بودند.

در یکی از روزهای سرد و نسبتاً خلوت، در حالیکه باران نرم و خاموشی بر پنجره کلاس می‌کوبید، هیوا دفتر یادداشتش را بست و گفت:

— « پیر، اگر اجازه بدهی، پرسشی را که از دیروز ذهنم را مشغول کرده، اینجا باز کنم... درباره ایزدیها، یارسان، دروزیها و علویان... این اشتراکات، تنها آیینی است یا فراتر از آن، زبانی؟»

پیر روشنا لبخندی زد و رو به کلاس گفت:

— « پرسش خوبی‌ است، زیرا درست در نقطه تلاقی نور و ریشه‌ها ایستاده‌ایم. بسیاری از این آیینها، نه فقط در مفاهیم عرفانی و اسطوره‌ای، بلکه در زبان نیز از ریشه‌ای مشترک تغذیه می‌کنندزبان مادری این سرزمین، زبان میدی، که امروز در قالب کرمانجی، زازاکی، هورامی،لری و سورانی زنده است.

در واقع، پیش از اسلام، بسیاری از آیینهای شرقی مانند مهری، ایزدی، زروانی، و یارسان، به این زبان می‌اندیشیدند، دعا می‌کردند، و راز را منتقل می‌نمودند. اما با آمدن خلافت، فتوای فراموشی زبان مادری صادر شد. در متونی نظیر فتواهای ابن تیمیه و برخی از شیوخ عباسی آمده بود: "هر کتابی به زبان عجم نوشته شود، بدعت است و باید سوزانده شود." و این شامل زبان کوردی نیز می‌شد.»

هیوا آهسته ادامه داد:

— « برای همین بود که دروزیها به عربی، یارسانان برخی مناطق به فارسی، و علویان آذربایجان به ترکی تکلم کردند... اما هنوز هنگام نیایش، هنوز وقت دفن مرده، و وقت تولد نوزاد، به کوردی راز می‌گویند...»

پیر روشنا سری تکان داد:

— « آری، زیرا "زبان راز"، همیشه می‌ماند. حتی وقتی ظواهر تغییر می‌کند، جوهر باقی می‌ماند. شیخ عدی بن مسافر، که از حران سوریه برخاست و به لالش آمد، اصلاحاتی در آیین ایزدی انجام داد، اما همه را با زبانی انجام داد که نه عربی بود و نه فارسی، بلکه زبانی میان روشنی و اسطوره، یعنی کوردی.»

یکی از دانشجویان با تعجب پرسید:

— « یعنی اگر زبان این آیینها یکی بوده، پس چرا امروز آنها را جداگانه می‌بینیم؟»

هیوا پاسخ داد:

— « برای همان دلیلی که رودهایی که از یک سرچشمه می‌آیند، وقتی به دشت می‌رسند، مسیرشان را از هم جدا می‌کنند... اما اگر بازگردی به سرچشمه، می‌بینی همه یکی بوده‌اند. همه این آیینها در دل کوههای زاگرس و هلال حاصلخیز متولد شده‌اند، و زبانشان، زبان مادری این کوههاست.»

پیر روشنا قلمی از جیبش بیرون آورد، و بر تخته سیاه نوشت:

"آنچه روشن است، در دل تاریکی شکل می‌گیرد؛ و آنچه باقی می‌ماند، زمزمه مادران در شبهای بی‌ پناهی است."

و ادامه داد:

— « در فلسفه اشراق، نور با تاریکی نمی‌جنگد. نور، تاریکی را در آغوش می‌کشد. همانطور که زبان مادری، خاموش شد تا بماند؛ نه در مدارس خلافت، که در نیایش های نیمه‌شب، در نجوای لالایی، در رقص سماع. امروز ما این زمزمه را به دانشگاه آورده‌ایم.»

و کلاس در سکوتی معنوی فرورفت، سکوتی که نه به خاطر سرما، بلکه از احترام به آنچه از دل قرنها فراموشی، باز آمده بود: «زبان روشنا».




 به دلیل حساسیت علمای فقی اسلامی این فصل با ذکرمنابع تاریخی و تحلیلی مستند می گردد:

 

Izady, Mehrdad – The Kurds: A Concise Handbook (1992)

E.S. Drower – The Peacock Angel: Being Some Account of the Yezidis

Martin van Bruinessen – Kurdish Ethno-Nationalism versus Nation-Building States

Zinar Silopi – آثار پیرامون ادبیات کوردی کلاسیک

محمد امین زکی تاریخ ملّت کورد و کوردستان

جلال طالبانی مقالات در خصوص "هویت کوردی و ممنوعیت فرهنگی در قرن بیستم"

دکتر خورشید گلچین سخنرانی‌های درباره هوش کیهانی و پیوند با میراث زبانی شرقی

 

 

فصل شصت وپنجم: «انسان، پل میان عرش و فرش


فصل شصت وپنجم: «انسان، پل میان عرش و فرش درس دوم فلسفه اشراق در دانشگاه قامیشلو»

زمستان در قامیشلو روزی سرد و مه‌آلود دیگر را آغاز کرده بود. کلاس فلسفه مثل همیشه آرام و معنوی بود. پرده‌ها نیمه‌کشیده و نور خاکستری آسمان از لابه‌لای برگهای لخت درختان، از پنجره‌ها به‌ درون خزیده بود. پیر روشنا، عبایش را بر دوش انداخت، بر کرسی نشست و آرام گفت:

— « امروز می‌خواهم از انسان سخن بگویم. نه آن انسان درگیر اقتصاد و سیاست، بلکه آن انسانی که در حکمت خسروانی به او پل میان عرش و فرش گفته‌اند. انسانی که دو چشم دارد: یکی برای دیدن زمین، دیگری برای درک آسمان.»

هیوا، که دفترچه‌اش را گشوده بود، گفت:

— « در یارسان، به انسان گفته می‌شود رازدار. یعنی کسی که میان این دو ساحت ایستاده و نه تنها حامل راز است، بلکه خویشتنِ راز است.»

پیر روشنا لبخند زد و گفت:

 « درست است. سهروردی نیز انسان را واسطه‌ای می‌داند میان انوار قاهره و جهان جسمانی. در رساله عقل سرخ، می‌گوید که انسان، چون مرغی است با دو بال: یکی عقل، یکی عشق. اگر یکی سنگین تر شود، پرواز ممکن نیست.»

یکی از دانشجویان از پشت کلاس پرسید:

— « استاد، این دیدگاه چه تفاوتی دارد با نگاه ادیان رسمی؟ آیا انسان را برتر می‌بیند؟»

پیر روشنا پاسخ داد:

— « در حکمت اشراق، انسان نه جانشین خداست، نه صرفاً بنده؛ بلکه او آیینه تجلی حق است. در آیین ایزدی، می‌گویند ملک طاووس در انسان ظهور می‌کند. در یارسان، ذات حقیقت، در هفتن حلول می‌یابد و یکی از آن هفت، همیشه انسان است. یعنی انسان، نه غایب از معنا، بلکه حامل معناست.»

هیوا با نگاهی ژرف گفت:

 « و شاید به همین دلیل است که همه این آیینها ایزدی، یارسان، علوی، دروزی بر سکوت، راز، و ذکر تکیه دارند. چراکه حقیقت را نمی‌شود فریاد زد، باید از درون پروراند.»

پیر روشنا آرام ادامه داد:

— « این سکوت، خود زبان دیگری‌ است. در حکمت خسروانی، حافظه تنها نگهدار گذشته نیست؛ بلکه یادآور عهد نخستین انسان با نور است. سهروردی می‌گوید: آنکه نور را به یاد آورد، از فراموشی خلقت، نجات می‌یابد.»

دانشجویی از قامیشلو گفت:

 « یعنی ما در میان دو فراموشی زندگی می‌کنیم: یکی فراموشی خود، یکی فراموشی نور؟»

پیر روشنا لبخند زد:

— « و فلسفه، همان یادآوری است. در زبان زروانی، زمان، حلقه‌ای بسته نیست؛ بلکه دائماً بازشونده است. در هر لحظه می‌توان به یاد آورد و از نو آغاز کرد.»

هیوا افزود:

— « و شاید دقیقاً به همین دلیل است که در خاورمیانه، آنکه فلسفه می‌خواند، نه فقط در پی دانایی، بلکه در پی رهایی‌ است.»

شاگردان، در سکوتی غنی، به این واژگان گوش سپردند؛ گویی پیر روشنا، نه از کلاس، بلکه از عمق هزارساله کوههای زاگرس و لالش سخن می‌گفت.

 

درس تازه: « زمان، حافظه و رهایی درس سوم فلسفه اشراق در دانشگاه قامیشلو »

باران شب گذشته، هوای قامیشلو را شفاف کرده بود. برگ‌های خیس درختان با نسیمی نرم می‌رقصیدند و آسمان، چون آیینه‌ای از نور ساکن، بر فراز دانشکده فلسفه آرام گرفته بود. کلاس امروز، با سکوتی متفاوت آغاز شد. گویی پیش از کلمات، خود زمان گوش سپرده بود.

پیر روشنا، در حال نگریستن به شعری از شیخ اشراق، آهسته پرسید:

— «چه کسی می‌تواند زمان را تعریف کند؟ نه ساعت، نه تقویم؛ بلکه آن زمانِ اشراقی که با حافظه پیوند دارد...»

هیوا پاسخ داد:

— « در آیین یارسان، گفته می‌شود زمان، بذر حقیقت است. آنکه حافظه ندارد، زمین بایر است؛ و آنکه زمان را به یاد می‌آورد، درخت نور خواهد کاشت.»

پیر روشنا افزود:

— « شیخ اشراق می‌گوید: زمان، حركت در نور است؛ و حافظه، جهت یاب این حرکت. به‌ زعم او، ما در این جهان، میان دو نور به پیش می‌رویم: نور نخستین که از آن آمده‌ایم، و نور نهایی که به سوی آن می‌رویم.»

دانشجوی جوانی از رقه پرسید:

— « آیا همین حافظه اشراقی است که باعث می‌شود ملتها از انکار برخیزند؟»

پیر روشنا گفت:

— « دقیقاً. رهایی ملتها، زمانی آغاز می‌شود که گذشته را نه به عنوان زنجیر، بلکه به عنوان مسیر ببینند. آیینهای ایزدی، یارسان، علوی و دروزی، همگی حامل این حافظه‌اندحافظه‌ای که علیرغم قرنها انکار، با ذکر، موسیقی، و آیینهای راز و رزانه زنده مانده است.»

هیوا ادامه داد:

— « برای همین هم هست که در لالش، هنگام طواف، ذکرها با زبان کردی ادا می‌شود؛ حتی اگر زبان گفتار روزمره فراموش شده باشد، زبان نور هنوز زنده است.»

یکی دیگر از شاگردان گفت:

 « و شاید رمز رهایی امروز کوردها هم در همین است: بازگشت به زبان نوری، به حافظه‌ای که از مهریسم و هوریها تا ایزدیها ادامه یافته.»

پیر روشنا با نگاهی ژرف پاسخ داد:

— « این همان است که سهروردی رجعت نور می‌نامید. رجعتی که نه به گذشته، بلکه به حقیقت بازمی‌گردد. رهایی، زمانی ممکن است که ملت، حافظه اشراقی خود را بازیابد.»

سکوتی بر کلاس حاکم شد. پنجره را نسیمی تکان داد. دانشجویان می‌دانستند که این کلاس، تنها درس فلسفه نبود؛ این، خود یک بازآفرینی بود، رجعتی درونی به آنجایی که نور آغاز شده بود.

فصل شصت وچهارم: «موسیقی مقدس و حکمت صوت – نغمه‌های نور و راز»

 

فصل شصت وچهارم: «موسیقی مقدس و حکمت صوت نغمه‌های نور و راز»

زمستان بر قامت روژئاوا آرام نشسته بود. مه ملایمی بر دشت قامیشلو تنیده شده بود، و در حیاط دانشگاه، درختان برهنه با سکوتی فلسفی به انتظار بارانی دیگر نشسته بودند. کلاس فلسفه اشراق در ساختمانی ساده، اما پر از شور، در طبقه دوم دانشگاه برگزار می‌شد. پیر روشنا بر صندلی چوبی نشسته بود، ردای خاکستری بر تن، و هیوا در کنارش، شاگردی که اکنون به همیار بدل شده بود.

آنروز، کلاس خلوتتر از همیشه بود. صدای باد از پنجره‌های نیمه‌باز به درون خزید، و پیر روشنا رو به جمع گفت:

— « امروز از رازِ صدا، از حقیقت نغمه، و از پیوند آن با نور سخن خواهیم گفت.»

هیوا آهسته گفت:

— « استاد، در آیین ایزدی و یارسان، صدا، یکی از ابزارهای قدسی است. نغمه‌ها برای آنان حامل نورند... آیا این با حکمت اشراق همخوانی دارد؟»

پیر روشنا لبخند زد: 

— « بیش از آنکه همخوانی باشد، جوهری مشترک است. در حکمت خسروانی و سهروردی، جهان بر اساس نور بنا شده است، و نور، دارای درجات است. اما این نور، در سکوت نمی‌ماند؛ باید بیان شود، و صدا، زبان نور است.» 

او ادامه داد:

 — « در سنت یارسان، مقامی هست به نام سماع راز، جایی که نغمه و آواز، نه برای سرگرمی، بلکه برای آگاهی است. هر آوایی، ترجمانی‌ است از ذره‌ای از نور. سهروردی نیز می‌گوید: صدا، نخستین تجلی نور در ساحت حس است.»

هیوا با تأمل گفت:

— « در آیین ایزدی هم همین است. هنگام نیایش، قُله‌ها و دف‌ها را می‌نوازند، نه برای طرب، بلکه برای بازکردن درهای عالم غیب. موسیقی برایشان راهی است به عالم انوار.»

یکی از دانشجویان پرسید:

— « اما استاد، در زرتشتیگری، تاریکی و شر، ضد نور و خیر است. در حالیکه در یارسان و ایزدی، تاریکی هم بخشی از بازی کیهانی است. پس فلسفه اشراق کجاست؟»

پیر روشنا مکثی کرد و گفت:

— « سهروردی، وارث حکمت خسروانی‌ است، نه زرتشت به معنای متأخر. در حکمت خسروانی، تاریکی مطلقاً شر نیست؛ بلکه حجاب نور است. تاریکی، آستانه تجلی نور است. همانگونه که در موسیقی، سکوت، مقدمه صداست.»

او با لحنی ژرف ادامه داد:

— « در آیین مهر و آیینهای نوری منطقه، همانگونه که در ایزدی و یارسان دیده می‌شود، نور و تاریکی مکمل‌اند. آنان می‌دانند که بدون شب، بامدادی نیست. سهروردی نیز می‌گوید: نور نه از تاریکی می‌گریزد، نه بر آن می‌تازد؛ بلکه از میان آن می‌تابد.»

هیوا سر تکان داد:

— « یعنی رهایی، در پذیرش این دوگانگی است. همان چیزی که یارسانان می‌گویند: سرّ در تناقض است.»

پیر روشنا زمزمه کرد:

« و آنگاه که نغمه‌ای برخیزد، دلها چون فانوسهای روشن در شب، معنا را درمی‌یابند.»

کلاس با سکوتی عمیق پایان یافت. اما آن سکوت، سکوتی از جنس تاریکی نبود بلکه سکوتی سرشار از نور، همچون سکوتی پیش از برخاستن نغمه‌ای بزرگ.

 

درس تازه: «ادراک کیهانی و رازِ انسان روز دوم تدریس پیر روشنا در زمستان روژئاوا»

صبحی سرد اما زلال بر قامت قامیشلو افتاده بود. ابرهای پاره‌پاره، آسمان را چون آینه‌ای دودگرفته کرده بودند. حیاط دانشگاه پوشیده از برگهای پژمرده بود که زیر قدمها چون خاطره‌هایی دور، صدا می‌دادند. کلاس فلسفه اما گرم بود؛ گرمایی نه از بخاری، بلکه از شوق شاگردان و حضوری که مانند شعله می‌تابید: پیر روشنا.

در آنروز، بحث از پرسش بزرگ آغاز شد؛ هیوا، که در انتهای کلاس کنار پنجره ایستاده بود، آهسته گفت:

— « استاد، ما از نور سخن گفتیم، از موسیقی و صدا، اما اگر انسان خود بخشی از این نظم کیهانی باشد، چه جایگاهی دارد؟»

پیر روشنا اندکی تأمل کرد، سپس با صدایی آرام اما استوار پاسخ داد:

— « در حکمت اشراق، انسان تنها موجودی‌ است که میان نور و سایه ایستاده است. او نه فقط شاهد نور است، بلکه واسطه آن نیز هست. در آیینهای یارسان، ایزدی، و حتی علوی، انسان، حامل رازی است که حتی خدایان نیز آن را در تاریکی نهان کرده‌اند. سهروردی می‌گوید: انسان، آینه نور است، اما آینه‌ای که خود نیز روشنایی می‌آفریند.»

دانشجویی جوان، که لهجه‌اش آشکارا از عفرین بود، پرسید:

— « اما چگونه می‌توان در جهانی که پر از ظلم و تاریکی است، چنین نوری را نگاه داشت؟»

هیوا بی آنکه منتظر پاسخ بماند، گفت:

— « در میان یارسانان، اصطلاحی هست به نام سرانجام. آنها می‌گویند: هرچند مسیر پر از درد است، اما سرانجام نوری هست که باید خود به سوی آن بروی؛ نه آنکه منتظرش بمانی.» 

پیر روشنا افزود: 

— « سخن درستی‌ است. در فلسفه اشراق نیز، نور اقرب و نور ابعد داریم. آن نوری که درون توست، باید بر آن نوری که در افق هست، سبقت گیرد. این یعنی: انسان باید برخیزد و با نوری که در خویش دارد، تاریکی را روشنی بخشد. این، رسالت عارف، مبارز و روشنفکر در حکمت خسروانی‌ است.»

سکوتی معنوی کلاس را فرا گرفت.

پیر روشنا ادامه داد:

— « ایزدیان، وقتی دف می‌زنند، تاریکی را نمی‌رانند؛ با آن می‌رقصند. یارسانان، وقتی ذکر می‌گویند، شر را انکار نمی‌کنند؛ بلکه آن را می‌فهمند و رام می‌کنند. این همان تمایز حکمت خسروانی از سنتهای دوگانه‌گرایانه است. نور و تاریکی، هر دو زبان هستی‌اند؛ یکی بانگ، و دیگری سکوت.»

دانشجویی دیگر گفت:

— « استاد، آیا این بدان معناست که راه رهایی، نه در نفی تاریکی، بلکه در پذیرش آن به عنوان بخشی از نور است؟»

پیر روشنا آرام گفت:

— « آری. اگر نور، همه‌چیز را روشن کند، دیگر چیزی دیده نمی‌شود. انسان، آنجاست که میان نور و تاریکی ایستاده، و راه را انتخاب می‌کند. این انتخاب، همان عقلِ اشراقی است، همان جرقه‌ای که سهروردی از آن سخن می‌گفت، و آن را "نورالانوار" نام نهاد.»

هیوا سر بلند کرد و گفت:

— « و این جرقه است که در جان ما افتاد، از لالش تا کوبانی، از زاگرس تا قامیشلو.»

شاگردان با دستانی بر سینه، در سکوت، پذیرای این معنا شدند. زمستان در بیرون می‌وزید، اما در دل آنان، بهاری پنهان آغاز شده بود.