فصل شصت و هفتم: درس
اشراق – راهی بهسوی آرامش درون
زمستان در قامیشلو، سرد ولی روشن بود. مه سپید بر بامها نشسته،
آسمان ابری، اما خالی از باران. بخاریهای نفتی در کلاس درس فلسفه آرام شعله میکشیدند،
و بوی کاغذ و قهوهٔ تلخ، فضا را پر کرده بود.
پیر روشنا، در حالی که ردایش را کنار میزد، با نگاهی آرام به
دانشجویان نگریست. هیوا کنار تخته ایستاده بود، با لبخند، قلم در دست، و در انتظار
آغاز درس.
پیر روشنا گفت:
«امروز دربارهٔ موضوعی سخن میگوییم که نه فقط فیلسوفان، بلکه هر انسانی، در خلوت تنهاییاش با آن روبروست: چگونه به آرامش برسیم؟»
دانشجویان ساکت ماندند. یکی آرام پرسید:
— «آیا سهروردی به این پرسش پاسخ داده است؟»
پیر روشنا گفت:
«نه فقط پاسخ داده، بلکه شیوهای برای زیستن در نور به ما آموخته است. در نگاه او، آرامش، درک این حقیقت است که ما در این جهان، بیریشه و بیمعنا نیستیم. که ما سایهای از نوریم، نوری که از جهان بالا—عالم انوار قاهره—میآید.»
هیوا ادامه داد:
«در فلسفه اشراق، پرسش از آرامش با پرسش از هستی گره خورده. آنکه نمیداند کیست و از کجا آمده، هرگز به آرامش نمیرسد. اضطراب، حاصل فراموشی خاستگاه ماست.»
پیر روشنا با صدایی آهسته گفت:
«ما، در اصل عاشق بودهایم. آفریده شدهایم از عشق نور مطلق. اما در راه، در این جهان تاریک، دلبستهٔ سایهها شدیم—ثروت، قدرت، زیبایی، شهرت... اما اینها نمیمانند. تنها وقتی از آنها عبور کنیم، به معشوق اول بازمیگردیم، و آنجاست که آرامش آغاز میشود.»
یکی از دانشجویان از پشت کلاس گفت:
— «یعنی عشق زمینی، بیارزش است؟»
پیر روشنا گفت:
«نه. برعکس. عشق زمینی پلی است بهسوی عشق آسمانی. عشق به وطن،طبیعت ، فرزند، دوست، یا همسر، اگر از خود نگذرد، ما را به خود محدود میکند. اما اگر راهی بهسوی حقیقت باشد، ما را بالا میکشد. در حکمت اشراق، هر عشقی، اگر خالص باشد، نور است. فقط نباید آن را پایان راه تصور کرد.»
هیوا، با اشاره به یادداشتهایش گفت:
« در آثار سهروردی آمده: انسان، اگر بداند که همهٔ هستی جلوهای از نور حق است، آنگاه حتی رنج را زیبا خواهد دید. زیرا در پس هر رنج، نوری نهفته است.»
دانشجویی گفت:
— «پس آرامش، نه از نداشتن رنج، بلکه از درک جایگاه آن در مسیر حقیقت است؟»
پیر روشنا لبخند زد:
«دقیقاً. آرامش، در دل آگاهی پدید میآید، نه در غیاب درد. همانگونه که فانوس در شب معنا دارد، نور در دل تاریکی میدرخشد. آنکه با نور هم نفس شود، از مرگ نمیهراسد، از فقر نمیلرزد، و از تنهایی نمیشکند. چرا که همیشه با نور است.»
سکوتی سنگین اما شیرین کلاس را فرا گرفت. گویی قلبها به شعلهای
نامرئی پیوند خورده بودند. در بیرون، باد، شاخههای درختان را تکان می داد، اما در
درون، سکونی از جنس اطمینان گسترده بود.
هیوا در دفترش نوشت:
«آرامش، بازگشت است... به نوری که از آن آمدهایم.»
درادامه فصل:نور،
تاریکی، و تعادل – بازخوانی آرامش در سنتهای بومی
پس از پایان کلاس، چند دانشجو مانده بودند. هیوا همچنان کنار پنجره
ایستاده بود، نگاهش به افقِ مهگرفتهٔ قامیشلو بود.
یکی از دانشجویان ارمنیتبار که در رشتهٔ فلسفه تحصیل میکرد، پرسید:
— «استاد، در آیین ایزدی و یارسان هم، مثل فلسفهٔ اشراق، تأکید بر نور هست. اما تاریکی در آنها دشمن نیست، بلکه بخشی از تعادل است. چطور میشود این را با دیدگاه سهروردی جمع کرد؟»
پیر روشنا اندکی تأمل کرد، سپس گفت:
«پرسش بسیار ژرفی است. در اندیشهٔ زرتشتی، تاریکی و اهریمن مقابل نورند. اما در آیینهای ایزدی، یارسان، علوی و مهری، تاریکی، مکمل نور است، نه خصم آن. حتی ملک طاووس، که در فرهنگ ایزدی نماد نور است، از تاریکی عبور کرده تا به نور برسد. همانگونه که شب، مقدمهٔ سحر است.»
هیوا افزود:
« شیخ اشراق هم، گرچه در ظاهر از نور محض سخن میگوید، اما به ما یاد میدهد که برای رسیدن به آن نور، باید از جهان ماده—که میتوان آن را نوعی تاریکی دانست—بگذریم. پس تاریکی، پُل است، نه دشمن.»
پیر روشنا گفت:
« در متون یارسان، از مفهوم راز سخن بسیار است. راز، همان حجاب نور است. اگر همه چیز آشکار باشد، انسان دیگر طالب نور نیست. در نتیجه، تاریکی، پوششی است برای آنکه ما بجوییم. و در جست وجو، آرامش متولد میشود.»
دانشجویی که از دروزیهای سوریه بود، آهسته گفت:
— « در سنت ما هم گفته میشود که خداوند خود را در سایه پنهان میکند، تا عشق، راهی به او بیابد.»
پیر روشنا، به آهستگی، گفت:
«همهٔ این سنتها، شاخههاییاند از یک درخت: درخت نور. تفاوت در زبان است، اما معنا یکی است. سهروردی، شیخ عدی، شاه خوشین، و حتی مهر و میترا، همگی فرزندان نوری هستند که در تاریکی تاریخ، درخشیدهاند. آنان میدانستند: آرامش، نه در فرار از تاریکی، بلکه در درک رسالت آن است.»
هیوا، نگاهی به پیر روشنا انداخت:
«یعنی، کسی که از تاریکی خودش نترسد، به نور نزدیکتر است؟»
پیر روشنا پاسخ داد:
«دقیقاً. کسی که از ترس، اضطراب، حسرت، خشم، و حتی خطاهایش نگریزد، بلکه آنها را بشناسد و به راه حقیقت هدایت کند، همان است که به آرامش خواهد رسید. آرامشی که از دانایی و آشتی با خویشتن میآید.»
دانشجویان ساکت ماندند. پنجرههای کلاس باز بود و نسیم سرد زمستانی
بوی باران را با خود آورد. گویی جهان، همان لحظه، از میان نور و تاریکی، به سکوتی
شفاف رسیده بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر