فصل هفتاد و چهارم : ورود به لالش – آغوش کوهستان، حافظهٔ نور
پایان زمستان، آغاز رهایی است؛ و لالش، معبدِ نور، در دل کوههای
خاموش اما آگاه، به انتظار نشسته بود. پس از سالها سرکوب و فراموشی، یکبار دیگر،
صدای قدمها از سراشیبی کوهستان شنیده میشد؛ این بار نه برای گریز، که برای
بازگشت.
چهار دختر ایزدی، آن گمشدههای تابستان داغ ۲۰۱۴، اکنون در آغوش خانوادههایشان بودند.
اشک و خنده، چون دو رودخانهٔ موازی، از چشم و لب جاری میشد. مادران در آغوش
دختران میگریستند؛ پدران به آسمان خیره مانده بودند، شاید هنوز باور نمیکردند که
سایههای شوم، روزی، به روشنی خواهد رسید.
پیر روشنا و هیوا، با گامهایی آرام اما محکم، وارد مهمانخانهٔ لالش
شدند. بوی نان تازه و عرق کوهستان در فضا پیچیده بود. کودکان و نوجوانانی که
تابستان گذشته در «مدارس بیدیوار» با حکمت و فلسفه آشنا شده بودند، با گل و شمع
به استقبال آمده بودند. یکی از آنها به زبان کردی زمزمه کرد:
ــ «مامۆستا، لالش زندهتر شده، چون شما بازگشتید...»
پیر روشنا لبخندی زد، دست بر شانهٔ کودک گذاشت و گفت:
ــ «لالش هیچگاه مرده نبود... شما زندهاش نگه داشتهاید.»
آن شب، شب اقامت در مهمانسرا بود. آسمان پر از ستاره بود، و کوهها
خاموش، اما بیدار. هیوا و پیر روشنا در سکوت به آتش کوچکی که در حیاط مهمانسرا
روشن شده بود خیره شدند؛ شعلهها میرقصیدند، گویی میدانستند که فردا، آغاز
مکاشفهای تازه در سرزمین اشراق خواهد بود.
دانشجویان فلسفه، از رۆژهەلات، باشور، و باکور، که برای جشن نوروز به
لالش آمده بودند، در گوشهگوشه مهمانسرا مشغول گفتوگو بودند. همه با هیجان
کودکانهای در انتظار طلوع بودند، تا فردا چشم به روی معبدی بگشایند که حافظهٔ
هزاران سالهٔ کوردستان را در خود نگاه داشته است.
یکی از دانشجویان از پنجره به قلهها نگاه کرد و آرام گفت:
ــ «فردا، ما نه فقط به زیارت یک مکان، که به زیارت حافظه میرویم...»
معبد لالش، در دل درهای میان کوههایی بلند و مقدس، آرام گرفته بود.
جایی که به گفتهٔ ایزدیان، نور برای نخستین بار بر خاک تابید. کوههای اطراف
هرکدام نامی دارند، جایگاهی، و رازهایی که به هزاران سال پیش بازمیگردند؛ زمانی
که زبان هنوز اسطوره بود و تاریخ هنوز نانوشته.
درون غاری که معبد را در آغوش دارد، چشمهای است به نام «زمزم». تنها
ایزدیان اجازه دارند وارد دالان تاریک آن شوند، جایی که به گفتهٔ بزرگان، «آب،
زبان خداوند است» و هر جرعهاش پیوندیست با روشنایی نخستین.
در کنار آن، «آوا سپی» (چشمهٔ سپید)، بیرون از غار جاری است، چشمهای
که مهمانان، دانشجویان، و جویندگان حقیقت میتوانند از آن بنوشند، دست بشویند، و
با آن تطهیر شوند.
و در میانهٔ این همه، بنای مخروطی شکل نمادین با گنبدی گرد و هفتلایه،
نشانگر جهان، خورشید، و مراتب هستی ایستاده است. گویی خود لالش، جهان را در بطن
خود بازسازی کرده؛ از روشنایی تا جسم، از نور تا خاک.
فردا، هیوا و پیر روشنا، در سکوتی اشراقی، در آیینی درونی، گام در
این جهان نور خواهند گذاشت.
شعلههای آتش در مهمانسرا، آن شب خاموش نشدند؛ چون حافظه خاموش نمیشود.
لالش – قلبِ روشنایی، حافظهٔ کوهستان
خورشید، آرام و بیادعا، از پشت کوههای خاکستری بالا آمد. درهٔ لالش، غرق در مهِ سپید سحر، چون معبدی در رؤیا ظاهر شد؛ معبدی نه ساخته با دست انسان، بلکه تراشیده شده از دلِ زمین و زمان. سنگهایی که هزاران سال گواه نیایش و اشک بودهاند، اکنون میزبان نسلی بودند که از خاکستر قرون برخاستهاند.
پیر روشنا، هیوا، و گروهی از دانشجویان فلسفه، با احترام، آرامآرام به سوی دروازهی اصلی معبد نزدیک شدند.
در سمت راست دروازه، مار سیاهِ حک شده بر سنگی سپید، سایهای انداخته
بود بر عبارتی رازآلود:
( با آگاهی وارد شوید؛ این مکان، خانهٔ نور است، نه نمایش جهل.)
هیوا در کنار مار ایستاد. پیر روشنا زمزمه کرد:
ــ «این مار، همان مار دانایی است. دشمن نیست، بلکه نگهبان آگاهی است. ایزدیها حقیقت را همچون راز میفهمند، نه کالا برای فروش.»
هیوا پاسخ داد:
ــ «شاید به همین دلیل است که دین شان تبشیری نیست. کسی را به درون نمیکِشند، و کسی را از درون نمیرانند. این دین، خود زادهی سکوت است.»
یکی از دانشجویان، با چشمانِ خیس شده از شکوه لحظه، گفت:
ــ «برای نخستین بار میفهمم صلح یعنی چه. صلح یعنی اینکه نخواهی کسی را مثل خودت کنی.»
آرامگاه شیخ عدی، مردی که نور را از کوهستان حکاری تا ژرفترین
تاریکی ها برد، در دل غاری قرار داشت که در آن چشمهٔ «زمزم» میجوشید. زمزمهی آن
چشمه، همچون دعایی بیزبان، در سراسر معبد جاری بود.
هیوا ایستاد، چشم بست و گفت:
ــ «آب این چشمه، حافظه دارد. صدای نیاکان را میشنوم. آنها که پیش از سومر و اور، در این کوهها سرود خورشید میخواندند.»
دانشجویان، با رعایت سکوت آیینی، از کنار چشمۀ «آوا سپی» گذشتند.
دستانشان را در آب سپید فرو بردند، و بر پیشانیشان کشیدند. یکی از آنها زمزمه کرد:
ــ «همهی ادیان آمدند تا آدم بسازند، اما ایزدیها آمدند تا آدم یادش بیاید که کیست.»
پیر روشنا در میانهی حیاط ایستاد. خورشید، بهدرستی، از فراز قبهٔ
هفتلایهی مخروطی شکل معبد میتابید.
او گفت:
ــ «لالش، فقط معبد نیست. جهانبینی است. اینجا، سلسلهمراتب نور را میفهمی. از اهورا تا انسان. از طاووسملک تا تاریکیِ درون. هیچ شر مطلقی نیست، مگر ناآگاهی.»
هیوا به سوی دیوار سنگی قدم برداشت. دست بر سنگ گذاشت و گفت:
ــ «ایزدیها را هفتاد و چهار بار خواستند که خاموش کنند. اما آنها تبدیل به خود نور شدند. و نور، در نهایت بر هر ظلمتی چیره میشود.»
در انتهای حیاط، پدری با دو دختر خردسالش نشسته بود. یکی از دختران،
شمعی روشن کرد و آهسته گفت:
ــ «مامۆستا، اینجا خدا نزدیکتر است؟»
پیر روشنا، اندکی خم شد و پاسخ داد:
ــ «خدا همیشه نزدیک است... ولی اینجا، تو بیشتر میشنویاش.»
لالش، با کوههای پیرامون، چشمهها، آیینهای رمزآلود و سکوت
هزارسالهاش، بار دیگر نشان داد که دین اگر بهجای سلطه، دعوت به درون کند، دیگر
اسلحه نمیسازد... بلکه آینهای در دست انسان میگذارد، تا خود را در نور ببیند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر