جمعه، مرداد ۱۷، ۱۴۰۴

فصل پایانی: مکاشفه در دل نور

 

فصل پایانی: مکاشفه در دل نور

«در آستانه‌ٔ فردا»

آن شب، همه‌چیز تمام شده بود، و هنوز همه‌ چیز تازه آغاز شده بود.

هیوا در اتاق کوچک خود در مهمانسرای ارگ اربیل نشسته بود. آتش نوروز همچنان در قلب قلعه می‌سوخت، و باد بهاری از شکاف پنجره به درون می‌خزید. قلبش آرام نبود. چیزی درونش می‌جوشید؛ چیزی ناتمام. برخاست. شال سیاه و سپید خود را بر دوش انداخت. چشم‌ها را بست.

 و ناگهان...

 همه‌چیز دگرگون شد.

 دیوارها فرو ریختند. صداها خاموش شدند.

او خود را در شب تابی از نور یافت. جایی میان خواب و بیداری.

پیش رویش، همان سیمای درخشان آشنا — شیخ اشراق، شهاب‌الدین یحیی سهروردی — نشسته بر سنگی در دل کوه، نگاهی از جنس مهر و آگاهی.

🟣 هیوا: «استاد... آیا این پایان بود؟ این همه رنج، این آتش، این وعده‌ها... آیا کافی است؟»

 

🟡 شیخ اشراق (لبخند می‌زند):

 

«هیوا، هیچ نوری، پایان نیست. نور، فقط گذر می‌کند از صورتی به صورتی دیگر. آنچه تو و پیر روشنا آغاز کردید، تنها یک پرتوی آغازین بود از مشعل خرد.»

🟣 هیوا: «چرا ملت من قرن‌ها در تاریکی ماند؟ چرا ما که وارث نور و آتش بودیم، قربانی سردترین ظلمت شدیم؟» 

🟡 شیخ اشراق:

«زیرا آنکه نور را در دل دارد، باید از امتحان شب بگذرد.

کوردستان، سرزمین مرزها نیست، سرزمین معناست.

هر بار که فراموش کردید کی هستید — فرزندان مهری، فرزندان خاک نورانی زاگرس —، تاریکی بر شما غلبه کرد.

اما هر بار که آتش درون را بازشناختید، جهان به احترامتان برخاست.»

🟣 هیوا: «راه ما از اینجا به کجاست؟ فلسفه، جنگ، سیاست؟»

🟡 شیخ اشراق: 

«راه شما... روشنی است. نه از شمشیر، نه از انتقام، که از بیداری.

نور را باید به مدرسه برد. به دل کودک. به زمزمهٔ مادر. به میدان سیاست. به میدان شعر.

حکمت خسروانی تنها کتاب نیست، تجلی کردار است.

باید دانایی را در قلب ملت بنشانی، نه بر زبان نخبگان تنها.»

 

🟣 هیوا (با تردید): «آیا این ممکن است؟ در جهانی که هنوز هم در خواب تعصب و تجارت است؟»

🟡 شیخ اشراق:

«ممکن است.

چون این بار، شما تنها نیستید. دیلان، دختر آتش، اکنون نه‌تنها بازگشته، بلکه آتش فردا را روشن کرده.

نور، بار دیگر خانه‌اش را یافته است — میان کوه، خاک، و دل مردمانی که هرگز تسلیم نشدند.»

سکوتی عمیق میان آنها افتاد. در پس آن سکوت، صدایی دیگر می‌آمد — صدای تنبور، نی، و گامهای کودکی که در تاریکی، دنبال آتش می‌دوید.

شیخ اشراق برخاست.

🟡 شیخ اشراق:

«برو، هیوا. هنوز راه هست. هنوز داستان هست.

اما اکنون، سایه پایان یافته. نوبت نور است.»

نور شدت گرفت. زمین لرزید. و هیوا، چشم گشود...

و دید که خورشید نو بر فراز اربیل دمیده است.

صدای دف ها برخاسته، و مردمی، دست در دست، به‌ سوی آینده قدم برمی‌دارند.

 

✒️ وصیتنامهٔ هیوا

به نام نور نخستین، و به یاد آنانکه سوختند تا ما روشن شویم.

من، هیوا، شاگرد مکتب اشراق، فرزند کوه و زبان، در واپسین سطرهای این سفر نورانی، سخنی دارم با آنان که هنوز در پی رهایی‌اند... 

من از سرزمین سوخته‌ام برخاستم؛ جایی که تاریخش با خون نوشته شده و جغرافیایش را با خط‌کش استعمار شکافتند. اما اگر چیزی آموختم، این بود که حقیقت را نمی‌توان با گلوله خاموش کرد، و نور را نمی‌توان در مرزهای مصنوعی زندانی نمود. 

من از سهروردی، شیخ شهید، آموختم که:

«نور، نه در گذشته مانده، نه در آینده پنهان است؛ در اکنونِ بیدار جاری‌ است.»

و از حکمت خسروانی دریافتم که نجات ملت، نه در تقلید از شرق و غرب، بلکه در بازگشت به ریشه‌های خویش و شکوفایی آن در قالبی نوین است.

من آموختم که هیچ قدرتی بزرگتر از انسانِ روشن نیست.

و هیچ سلاحی برنده‌تر از خرد و عشق نیست.

و هیچ ملتی شکست‌ ناپذیرتر از آنکه رنجش را به فهم بدل کند.

برای شما، ای فرزندان آینده...

وصیتم این است:

v     یاد بگیرید و بیاموزید. فلسفه بخوانید، شک کنید، بپرسید، باور نکنید مگر آنکه قلبتان روشنی دهد.

v     به زبان مادری خود عشق بورزید. زبانی که صدای زمین و آسمان زاگرس است. این زبان، خنجر نیست؛ بال است

v     از رنج خود شرم نکنید. از آن پلی بسازید به سوی عدالت

v     دین و آیین خود را چراغ بدانید، نه دیوار. مهربانی ایزدی، ژرفای یارسان، عرفان علوی، و راز دروزی، همه از یک سرچشمه‌اند: نور

v     فلسفه اشراق را بخوانید و بگسترانید. در مدرسه، در دانشگاه، در خانه. چرا که اشراق یعنی بیداری، یعنی مسئولیت، یعنی رهایی از جهل

v     و نهایتاً... نگذارید هیچ قدرتی دوباره سایه بر نور شما بیفکند. 

 

من می‌روم، اما راه باز است.

من خاموش می‌شوم، اما آتش فروزان است.

و تا روزی که دیلان‌ها آتش نوروز را برافروزند،

ملت ما هرگز خاموش نخواهد شد.

نور با شما باد، همیشه. 

هیوا، از تبار روشنایی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر