فصل شصت ونهم: سفر به حلب – در جستوجوی اشراق
دو ماهی میشد که پیر روشنا و هیوا دعوت دانشگاه فلسفه و حکمت در قامیشلو را پذیرفته بودند. در این زمستان سرد و خاکستری، گرمترین کلاسهای این شهر محصور در محاصره و امید، درسهایی از نور، اشراق و خودشناسی بود. نسلی از جوانان که از میان آوار و محاصره برخاسته بودند، در این کلاسها بار دیگر به گفتوگو با هستی، عشق و حقیقت فراخوانده میشدند. پیر روشنا، همانند درویشی از زمانهای فراموش شده، با لحنی آرام و نگاهی نافذ، در دل این زمین سوخته، شکوفهٔ معنا میکاشت. هیوا، چون شاگردی وفادار، در کنارش مینوشت، میپرسید و سکوتها را میشکافت.
و حال، در آغازین روزهای ماه بهمن، سفری متفاوت در پیش بود: حرکت به سوی حلب. سفری علمی، زیارتی و درونی؛ به مقصد شهری که روزی از کانونهای حکمت و عرفان بود، و امروز خاطرهای مجروح از جنگ و فراموشی.
پیر روشنا پیشنهاد این سفر را مطرح کرد: بازدید از آرامگاه شیخ اشراق، شهابالدین سهروردی. استادی که در سدهها پیش، در همین حلب، گفتوگو با نور را آغاز کرده و جان باخته بود. اکنون، دانشجویان فلسفه، با امید دیدار با میراثی فراتر از کلمات، راهی این شهر میشدند.
اما راه آسان نبود. سوریه دیگر همان سرزمین نبود. پس از سقوط رژیم بشار اسد و گسترش بیسابقهٔ گروههای جهادی – که عمدتاً مورد حمایت ترکیه بودند – سرزمینی که زمانی به نام ملت و وحدت عربی بر کوردها تازیانه زده بود، اکنون در شعلههای انتقام، طایفهگری و ویرانی میسوخت.
نیروهای آسایش روژئاوا، مأمور حفاظت از کاروان شدند. مسیر از قامیشلو تا حلب، پر بود از روستاهای سوخته، دیوارهای گلولهخورده، تابلوهای پوسیده و کودکانی که با نگاهی مات و ساکت از پشت دیوارها به کاروان مینگریستند. هر قدم این مسیر، زخمی بود از ستم گذشته و اکنون.
هیوا که در سکوت خودرو کنار پیر روشنا نشسته بود، به پنجره خیره شده بود. دلش میلرزید از آن همه نشانه: «این سرنوشت، کی آغاز شد؟» پیش خود زمزمه کرد. آیا نه آن زمان که جهان در برابر کوردها ایستاد و آنان را از خانهشان بی نام و نشان کرد؟ آیا نه آن هنگام که سوریه، ترکیه، ایران و عراق، برای یک قرن، بر روی آرمان یک ملت خاک ریختند؟
او میاندیشید:
«اگر ستمی را ببینی و ساکت بمانی، روزی همان ستم، خانهات را خواهد بلعید.»
ویرانی سوریه، ویرانی لبنان، شکست عراق، سقوط یمن، همگی تصویرهایی بودند از سکوت در برابر ستم بر ملت کورد. هیوا در آن لحظه دریافت: تا نور کوردستان در خاورمیانه نتابد، صلح واقعی بر این سرزمین نخواهد نشست.
حلب، شهری بود که زمانی خانهٔ کوردها، علویها، دروزیها و پیروان آیینهای کهن بود. شهری که امروز از گذشتهاش تنها ویرانههایی بر جای مانده بود. آنگاه که کاروان به قلعهٔ حلب رسید، پیر روشنا با صدای آرام گفت:
«اینجا زمانی طنین گامهای شهابالدین سهروردی را شنیده... امروز صدای گلوله، و فردا شاید دوباره طنین نور.»
قلعه، با شکوهی اندوهبار، در غروب سرخ حلب بر افق ایستاده بود؛ چون حافظی خاموش که رازهای اشراق را در دل خاک پنهان کرده است...
شب در قلعهٔ حلب – دروازهای به نور
پس از گشتی کوتاه در بازار نیمه ویران حلب و گفتوگو با چند استاد و روحانی علوی که از گذشتهٔ سهروردی میگفتند، گروه به سوی قلعه رفتند. دیوارهای کهنه، طاقهای فروریخته و فضای سنگین قلعه گویی خود روایتگر اندوهی هزارساله بود. با مجوزی که از آسایش گرفته بودند، گروه اجازه یافت شب را در یکی از حجرههای امن قلعه بماند.
هوای شب، سرد اما زنده بود. چراغی نفتی در میان اتاق گذاشتند، پتویی بر
زمین پهن کردند و جمعی حلقه زدند. پیر روشنا چشمهایش را بست، دست بر سینه گذاشت و
آرام زمزمه کرد:
«هر جا خاکی باشد از نور، آنجا وطن من است... اینجا حلب است، و این خاک هنوز از اشراق گرم است .»
سکوتی درگرفت. ناگهان هیوا که به سقف حجره مینگریست، آهسته گفت:
«استاد... آیا میتوان از این ویرانه، راهی به آسمان گشود؟»
پیر روشنا لبخند زد:
«ویرانهها، آستانهٔ اشراقاند، اگر نگاهت نور را بخواند.»
در آن لحظه، گویی جهان بیرون خاموش شد. دانشجویان به خواب رفتند. و تنها پیر روشنا و هیوا در میانهٔ شب، با دلی آکنده از پرسش، نشسته بودند. سکوتی ژرف حاکم شد، بادی سرد از پنجره سنگی گذشت و چراغ نفتی لرزید.
ناگهان، فضایی دیگر گشوده شد—میان بیداری و خواب، مکاشفهای آغاز گشت. پیر روشنا دست هیوا را گرفت. و هر دو در چشم برهم زدنی، در صحنهای از نور و سنگ ایستادند؛ در حیاطی از مرمر سفید، ستونی درخشان، و مردی جوان با ردایی ساده، نورانی چون سحر.
شیخ اشراق در برابرشان ایستاده بود.
لبخندی نرم بر لب داشت، و با نگاهی که نه از این جهان، که از رازهای پیش از خلقت خبر میداد، به آنان نگریست.
با صدایی آرام، اما نافذ، گفت:
«درود بر شما، کاروانیانِ نور. از لالش تا حلب، رد پای حقیقت را دنبال کردید.»
هیوا با احساسی آمیخته به حیرت و فروتنی پرسید:
«ای شیخِ اشراق، آیا آنچه ما دیدیم، چیزی از اشراق است؟»
شیخ پاسخ داد:
«آنچه دیدهاید، آستانه است؛ و نور، راه است. خاورمیانه تا با نور حقیقت آشتی نکند، در گرداب ظلمت خواهد چرخید. اما شما، فرزندان زاگرس، بار دیگر چراغ را افروختهاید.»
پیر روشنا سر فرود آورد و گفت:
«ای شیخ، بگو... آیا رهایی برای ملت کورد در این دوران ممکن است؟»
سهروردی لبخندی ژرف زد:
«رهایی، در فهم نور است، نه در خون. کوردها وارثان مهر و اشراقاند. چون ستارگانی خاموششده در قرن های ستم. اما اکنون زمان برخاستن است. چون کشتی نوح، لالش خواهد درخشید، و کوهستانها پناهگاهِ ملل خواهند شد.»
«و بگویید به آنان: رهایی نه در تسلط، بلکه در هماهنگی نورهاست. حکومت حکمت، همان است که جان را میپرورد نه زر را؛ و مردمان را به نور نزدیک میکند، نه به قفس.»
هیوا قطره اشکی بر گونه داشت. آهسته پرسید:
«اما اینهمه رنج... اینهمه خون... برای چیست؟»
شیخ پاسخ داد:
«رنج، بیداری است. و خون، عهدنامهای است که با نور بسته شده. هر شهیدِ رهایی، فانوسی است برای آیندگان. اما اینک، شما باید نوشتن را آغاز کنید—کتابهای نور را. تا اگر شمشیری شکست، شعلهای خاموش نشود.»
در آن لحظه، نور اطراف شدت گرفت، صدایی از عالم دیگر آمد، و مکاشفه در تاریکی شب آرام آرام فرو نشست.
سپیده میدمید. چراغ خاموش شده بود. هیوا و پیر روشنا در همان جای شب
نشینی نشسته بودند. دانشجویان یکی یکی از خواب برخاستند، با نگاهی پرشگفتی.
هیچکس نفهمید چه شد، اما همه حس کردند که چیزی در شب حلب اتفاق افتاده
است. چیزی از جنس اشراق..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر