فصل شصت وچهارم: «موسیقی مقدس و حکمت صوت – نغمههای نور و راز»
زمستان بر قامت روژئاوا آرام نشسته
بود. مه ملایمی بر دشت قامیشلو تنیده شده بود، و در حیاط دانشگاه، درختان برهنه با
سکوتی فلسفی به انتظار بارانی دیگر نشسته بودند. کلاس فلسفهٔ اشراق در ساختمانی
ساده، اما پر از شور، در طبقهٔ دوم دانشگاه برگزار میشد. پیر روشنا بر صندلی چوبی
نشسته بود، ردای خاکستری بر تن، و هیوا در کنارش، شاگردی که اکنون به همیار بدل
شده بود.
آنروز، کلاس خلوتتر از همیشه بود.
صدای باد از پنجرههای نیمهباز به درون خزید، و پیر روشنا رو به جمع گفت:
— « امروز از رازِ صدا، از
حقیقت نغمه، و از پیوند آن با نور سخن خواهیم گفت.»
هیوا آهسته گفت:
— « استاد، در آیین ایزدی
و یارسان، صدا، یکی از ابزارهای قدسی است. نغمهها برای آنان حامل نورند... آیا
این با حکمت اشراق همخوانی دارد؟»
پیر روشنا لبخند زد:
— « بیش از آنکه همخوانی
باشد، جوهری مشترک است. در حکمت خسروانی و سهروردی، جهان بر اساس نور بنا شده است،
و نور، دارای درجات است. اما این نور، در سکوت نمیماند؛ باید بیان شود، و صدا،
زبان نور است.»
او ادامه داد:
— « در سنت یارسان،
مقامی هست به نام سماع راز، جایی که نغمه و آواز، نه برای سرگرمی، بلکه برای آگاهی
است. هر آوایی، ترجمانی است از ذرهای از نور. سهروردی نیز میگوید: صدا، نخستین
تجلی نور در ساحت حس است.»
هیوا با تأمل گفت:
— « در آیین ایزدی هم همین
است. هنگام نیایش، قُلهها و دفها را مینوازند، نه برای طرب، بلکه برای بازکردن
درهای عالم غیب. موسیقی برایشان راهی است به عالم انوار.»
یکی از دانشجویان پرسید:
— « اما استاد، در
زرتشتیگری، تاریکی و شر، ضد نور و خیر است. در حالیکه در یارسان و ایزدی، تاریکی
هم بخشی از بازی کیهانی است. پس فلسفهٔ اشراق کجاست؟»
پیر روشنا مکثی کرد و گفت:
— « سهروردی، وارث حکمت
خسروانی است، نه زرتشت به معنای متأخر. در حکمت خسروانی، تاریکی مطلقاً شر نیست؛
بلکه حجاب نور است. تاریکی، آستانهٔ تجلی نور است. همانگونه که در موسیقی، سکوت،
مقدمهٔ صداست.»
او با لحنی ژرف ادامه داد:
— « در آیین مهر و آیینهای
نوری منطقه، همانگونه که در ایزدی و یارسان دیده میشود، نور و تاریکی مکملاند.
آنان میدانند که بدون شب، بامدادی نیست. سهروردی نیز میگوید: نور نه از تاریکی
میگریزد، نه بر آن میتازد؛ بلکه از میان آن میتابد.»
هیوا سر تکان داد:
— « یعنی رهایی، در پذیرش
این دوگانگی است. همان چیزی که یارسانان میگویند: سرّ در تناقض است.»
پیر روشنا زمزمه کرد:
« و آنگاه که نغمهای برخیزد، دلها چون فانوسهای روشن در شب، معنا را درمییابند.»
کلاس با سکوتی عمیق پایان یافت. اما
آن سکوت، سکوتی از جنس تاریکی نبود—بلکه سکوتی سرشار از نور، همچون سکوتی پیش از
برخاستن نغمهای بزرگ.
درس تازە: «ادراک کیهانی و رازِ
انسان – روز دوم تدریس پیر روشنا در زمستان روژئاوا»
صبحی سرد اما زلال بر قامت قامیشلو
افتاده بود. ابرهای پارهپاره، آسمان را چون آینهای دودگرفته کرده بودند. حیاط
دانشگاه پوشیده از برگهای پژمرده بود که زیر قدمها چون خاطرههایی دور، صدا میدادند.
کلاس فلسفه اما گرم بود؛ گرمایی نه از بخاری، بلکه از شوق شاگردان و حضوری که
مانند شعله میتابید: پیر روشنا.
در آنروز، بحث از پرسش بزرگ آغاز
شد؛ هیوا، که در انتهای کلاس کنار پنجره ایستاده بود، آهسته گفت:
— « استاد، ما از نور سخن
گفتیم، از موسیقی و صدا، اما اگر انسان خود بخشی از این نظم کیهانی باشد، چه
جایگاهی دارد؟»
پیر روشنا اندکی تأمل کرد، سپس با
صدایی آرام اما استوار پاسخ داد:
— « در حکمت اشراق، انسان
تنها موجودی است که میان نور و سایه ایستاده است. او نه فقط شاهد نور است، بلکه
واسطهٔ آن نیز هست. در آیینهای یارسان، ایزدی، و حتی علوی، انسان، حامل رازی است
که حتی خدایان نیز آن را در تاریکی نهان کردهاند. سهروردی میگوید: انسان، آینهٔ
نور است، اما آینهای که خود نیز روشنایی میآفریند.»
دانشجویی جوان، که لهجهاش آشکارا از
عفرین بود، پرسید:
— « اما چگونه میتوان در
جهانی که پر از ظلم و تاریکی است، چنین نوری را نگاه داشت؟»
هیوا بی آنکه منتظر پاسخ بماند، گفت:
— « در میان یارسانان،
اصطلاحی هست به نام سرانجام. آنها میگویند: هرچند مسیر پر از درد است، اما
سرانجام نوری هست که باید خود به سوی آن بروی؛ نه آنکه منتظرش بمانی.»
پیر روشنا افزود:
— « سخن درستی است. در
فلسفهٔ اشراق نیز، نور اقرب و نور ابعد داریم. آن نوری که درون توست، باید بر آن
نوری که در افق هست، سبقت گیرد. این یعنی: انسان باید برخیزد و با نوری که در خویش
دارد، تاریکی را روشنی بخشد. این، رسالت عارف، مبارز و روشنفکر در حکمت خسروانی
است.»
سکوتی معنوی کلاس را فرا گرفت.
پیر روشنا ادامه داد:
— « ایزدیان، وقتی دف میزنند،
تاریکی را نمیرانند؛ با آن میرقصند. یارسانان، وقتی ذکر میگویند، شر را انکار
نمیکنند؛ بلکه آن را میفهمند و رام میکنند. این همان تمایز حکمت خسروانی از سنتهای
دوگانهگرایانه است. نور و تاریکی، هر دو زبان هستیاند؛ یکی بانگ، و دیگری سکوت.»
دانشجویی دیگر گفت:
— « استاد، آیا این بدان
معناست که راه رهایی، نه در نفی تاریکی، بلکه در پذیرش آن به عنوان بخشی از نور
است؟»
پیر روشنا آرام گفت:
— « آری. اگر نور، همهچیز
را روشن کند، دیگر چیزی دیده نمیشود. انسان، آنجاست که میان نور و تاریکی
ایستاده، و راه را انتخاب میکند. این انتخاب، همان عقلِ اشراقی است، همان جرقهای
که سهروردی از آن سخن میگفت، و آن را "نورالانوار" نام نهاد.»
هیوا سر بلند کرد و گفت:
— « و این جرقه است که در
جان ما افتاد، از لالش تا کوبانی، از زاگرس تا قامیشلو.»
شاگردان با دستانی بر سینه، در سکوت، پذیرای این معنا شدند. زمستان در بیرون میوزید، اما در دل آنان، بهاری پنهان آغاز شده بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر