چهارشنبه، مرداد ۱۵، ۱۴۰۴

ادامە فصل هفتاد وسووم: در روشنایی رنج، میان راە

 

 ادامە فصل هفتاد وسووم: در روشنایی رنج، میان راە

عبور از مرز، ورود به خاک لالش – استقبال، اشک، رهایی

باد سرد اواخر زمستان از روی پل  فلز وچوبی مرز سمالکا می‌گذشت، اما دلهای گرم و بیدار، سرمایی احساس نمی‌کردند. مینی‌بوس حامل پیر روشنا، هیوا، چهار دختر آزادشدهٔ ایزدی و دانشجویان فلسفه، در میان بدرقهٔ آسایش رۆژاوا، به سوی مرز باشور کوردستان حرکت کرد.

لحظه‌ای که لاستیک چرخ‌های مینی‌بوس از خاک رۆژاوا گذشت و بر پل مرزی نشست، خورشید کم‌ رمق زمستان از میان ابرها سر زد. گویا نور، خود خواسته بود شاهد این عبور باشد؛ عبوری از جغرافیای زخم‌ خورده به دل خاک امید و بازگشت.

در سوی دیگر مرز، صفی از استقبال‌ کنندگان با لباس‌های رسمی و محلی ایستاده بودند: استاندار دهوک، فرمانداران مناطق ایزدی‌ نشین، نمایندگان حکومت اقلیم کوردستان، چهره‌های فرهنگی، روحانیون ایزدی، و صدای نی‌های تنهایی که در باد می‌لرزیدند.

خانواده و بستگان چهار دختر ایزدی با چشم‌های گریان اما پرنور، بی‌تابانه انتظار می‌کشیدند. لحظه‌ای که آنها از مینی‌بوس پیاده شدند، اشک‌ها و آغوش ها در هم پیچید. نه کلمه‌ای گفته شد، نه نیازی به گفتن بود. بغضِ یازده ساله در سکوتِ آن لحظه شکست.

آترو پشدری، دانش‌آموختهٔ تاریخ از سلیمانیه، جلو آمد. با لبخندی که اشک در آن پنهان شده بود، به هیوا و پیر روشنا گفت:

ــ «پیشاپیش سال نو و نوروز خجسته‌تان باد... من در این سفر با شما بسیار آموختم... اما اکنون زمان آن است که به پشدر بازگردم، تا قصه‌هایتان را در روزنامه‌ها و قلب مردم ما منتشر کنم

او دستی بر شانه هیوا گذاشت و آرام ادامه داد:

ــ «زنده نگه داشتن نور، وظیفه ماست. و من این وظیفه را به قلمم می‌سپارم

پس از وداع با آترو، هیوا و پیر روشنا با اینکە یک ماشین ویژە برایشان فرستاد ەشدە بود، اما آنها ترجیح دادند کە همراە دانشجویان و دیگر مهمانان، سوار مینی بوس دیگری شوند که از سوی مهمانسرای پیر شالیار لالش فرستاده شده بود، مینی بوس پس از سوار شدن همە مهمانان وهمراە با  نماینده‌ای رسمی از جانب میر ایزدی‌ها راه افتاد.

جاده از میان کوه‌ها و دره‌های خاموش می‌گذشت؛ جایی که سکوت، خود، حماسه‌ای پنهان داشت.

در طول مسیر، گفتوگوهایی در گرفت؛ آرام، تلخ، اما ژرف.

یکی از دانشجویان گفت:

ــ «چه کسی برای شهید هورشید سوگواری خواهد کرد، جز ما؟ و برای دخترانی که تنها جرمشان ایمان و قومیتشان بود؟» 

پیر روشنا پاسخ داد:

ــ «درد ما، جهان را رسوا کرد. آنانی که در قله‌ها می‌نشینند اما چشم بر حقیقت می‌بندند، فرو خواهند افتاد. ولی شما، که این درد را فهمیدید، از آن نور خواهید ساخت

هیوا افزود:

ــ «در جایی که وجدان‌ها خفته‌اند، فلسفه بیدار خواهد ماند. ما نیازی به ترحم جهانی نداریم، ما به آگاهی جهانی نیاز داریم. وقتی فرمانده‌ای چون هورشید، جانش را برای آزادی دیگران فدا می‌کند، این پیام روشنی‌ است به جهان: ما بی‌صدا نخواهیم مرد

دانشجوی دیگری با صدای بغض‌آلود گفت:

ــ «کاش همهٔ جهان می‌دید که چگونه زنان، دختران، یک ملت، در سکوت جهانیان قربانی شدند...»

پیر روشنا سر خم کرد و گفت:

ــ «دیدند... ولی نخواستند ببینند. اکنون ما باید نور را چنان روشن کنیم که چشمها را ناگزیر از دیدن کنیم. راه رهایی، راه بیداری‌ است. و این مسیر، با قدمهای ما آغاز شده است


در آن لحظه، تابلو کوچکی در کنار جاده نمایان شد:

"به سوی لالش – ۲۵ کیلومتر."

 

همه، بی‌کلام، به بیرون نگاه کردند. جایی که خورشید در آسمان زمستانی آرام آرام فرو می‌رفت و شعلهٔ امید در دل کوهستان زاگرس، آرام آرام زبانه می‌کشید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر