فصل هفتاد و سووم: میان راه، در روشنای رنج
جادهای که از قامیشلو به سوی باشورکوردستان کشیده شده بود، در زیر آسمان خاکستری و زمستانی، آرام پیش میرفت. مینیبوس در میان زمین هایی سوخته، پلهایی فرو ریخته و روستاهایی متروکه، چون روحی در حرکت بود؛ در دل این سرزمین مجروح، بهسوی لالش، خانهٔ نور و حافظه.
پیر روشنا و هیوا، پس از دو ماه تدریس فلسفه اشراق و حکمت خسروانی در دانشگاههای روژئاوا، اکنون رهسپار بودند؛ نه فقط برای زیارت، بلکه برای وصال با آغاز نویی که نوروز وعدهاش را داده بود.
همراه آنان، جمعی از دانشجویان فلسفه نیز بودند—دانشجویانی از هر گوشهٔ کوردستان: از مهاباد، از سنه، از رانیه، از سلیمانیه و حتی از دیاربکر و ماردین. جوانانی که آمده بودند تا سال نو را نه در خانه، بلکه در خانهٔ نیاکان، در لالش، جشن بگیرند. سفری فلسفی، درونی، و در عین حال یک زیارت جمعی به حافظه و ریشه.
و البته، با آنان، چهار دختر ایزدی نیز بودند. چهار تن از هزاران گمشدهای که در دل تاریکی سال ۲۰۱۴ ربوده شده بودند و اکنون، آزاد، اما زخمی، در سکوت نشسته بودند
در ایستگاهی کوتاه، مردی با چهرهای جدی و گرمایی صمیمی به گروه نزدیک شد. خودش را «آترو پشدری» معرفی کرد؛ از اهالی پشدر، دانشآموختهٔ تاریخ در دانشگاه سلیمانیه.
آترو (با لبخندی غمآلود):
«باورم نمیشه اینجوری همسفر شدم با پیر روشنا و هیوا. سالها با نوشتههاتون زندگی کردم... حالا دارم توی همین مینیبوس با شما راهی میشم.»
هیوا (با مهر):
«راه، ما رو انتخاب میکنه، آترو. نه ما راه رو...»
در دل مسیر، بحثی شکل گرفت. آترو از رنجی گفت که با خود به دوش میکشید:
آترو:
«من دنبال پسرعمو و چند نفر دیگه از رانیه بودم. از ترکیه میخواستن به اروپا برن... ولی ترکیه اونا رو تحویل نیروهای نیابتی اش در سوریه داد. حالا، معلوم نیست کجان. گروگان، یا شاید بدتر...»
نگاهی انداخت به دختران ایزدی؛ یکی شان خیره به پنجره، در سکوت، لبهای لرزان.
آترو (با بغض):
«یازده سال گذشته، هنوز بیشتر از ۲۵۰۰ زن و کودک ایزدی مفقودن. هیچکس خبر نداره. حتی رسانهها دیگه حرفی نمیزنن.»
هیوا (با صدایی آرام):
تو درست میگویی. این جهان، وجدانهایی خاموش دارد. اما نور، همیشه از دل تاریکی میروید. سهروردی گفت: نور، نه فقط روشنی است، بلکە شاهد هستی است. آن لحظه که یک وجدان روشن شود، ظلم یک گام عقب میرود. تمام جنبش ما، همین است: آگاه شدن.»
«رنج اگر روایت نشه، دوباره تکرار میشه. روایتِ تو، و روایتِ این دختران، سند روشنایی است...»
پیر روشنا (رو به دختران، آرام و شمرده):
«هر زنی که در سکوت، زنده مانده است، حامل نوری است که دشمن درک نمیکند.
آنها، رساترین واژههای فلسفهٔ اشراقاند. در آنان، رنج و حقیقت یکی شده است. از این
پس، زندگی آنان گواه عدالت خواهد بود، نه فقط قربانیِ بیصدا.»
پیر روشنا ادامە داد و گفت: (آرام و اشراقی):
«سهروردی گفت: نور، حقیقتِ عریان است. این دختران، اکنون پیکر حقیقتاند. آنچه دیدند، از هر کتاب فلسفهای ژرفتر است. آنکه از رنج گذر کند، به نور میرسد—اگر خاموش نماند.»
یکی از دختران ایزدی آهسته زمزمه کرد:
«من هنوز زندهام... اما همیشه با خودم، یک قبر میکشم.»
سکوتی میان مینیبوس پخش شد؛ سکوتی مقدس.
هیوا:
«اما همین که امروز با ما در راه لالش هستی، یعنی آن قبر به باغ بدل میشود.»
آترو سرش را پایین انداخت، چشمهایش پر از اشک.
«من هم خواهم نوشت. این بار نه برای روزنامهها، بلکه برای بچههایی که هنوز امیدی دارند. حتی اگر فقط یک جمله بماند، باید بگویم: وجدان، باید بیدار بماند.»
دانشجویی از مهاباد گفت:
«ما همه فرزندان نوروزیم. ما، فرزندان رنج و مقاومتیم. این نسل، دیگر سکوت نخواهد کرد.»
ادامە داد و گفت:
و ما، مسئول روایت آنانیم. اگر ما ننویسیم، دیگران تحریف خواهند کرد. باید بگوییم که چگونه این تمدن، با فقه کهنه، با سلاح دین، با بیعملی روشنفکران، دختران کوه را فروخت.»
پیر روشنا سرش را تکان داد، نگاهی به کوههای پیش رو انداخت، که در مه زمستانی پنهان بودند و گفت:
«نور، همیشه از کوه میآید. نوروز هم. و از کوه،
میرسیم به نور.»
درادامه مسیر: در روشنای رنج، میان راه – از مرزهای بسته تا افقهای باز
مینیبوس خاکستری رنگ، در میان کوهستانهای قهوهای رنگی که در مه زمستانی
ناپدید میشدند، آرام پیش میرفت. مسیر اولیه قرار بود از مرز شنگال عبور کند؛ جایی
که کوتاهترین راه به سمت شهر شنگال و لالش بود. اما مأموران دولت مرکزی عراق در ایستگاه مرزی،
با اشارهای خشک و نگاهی سرد گفتند:
«ورود ممکن نیست. مجوز ویژه لازم است.»
راننده آهی کشید. این اولین بار نبود.
«از وقتی کوردها اون همهپرسی رو انجام دادن، انگار همه چیز عوض شده. حالا باید از سمالکا بریم؛ مسیر دورتر، ولی تنها راه ممکن.»
دانشجویان زمزمهوار با هم حرف میزدند. یکی از آنها از رۆژهلات، که
پدرش در قیام ۲۰۰۵ مهاباد کشته شده بود، زیر لب گفت:
«چه مرزهایی ساختن بر تن این ملت، مثل زخم. و هربار که ما بخوایم راهی شویم، درد این زخم تازه میشه .»
هیوا که تا آن لحظه ساکت بود، چشم از جاده برنداشت و آهسته گفت:
« ما، ملتی هستیم که جغرافیایمان را از ما دزدیدهاند، بعد ما را بهخاطر نداشتن آن، متهم میکنند.»
دانشجوی دیگری گفت:
«مثل فلسطینیها، مثل ایرلندیها، مثل تیموریها، ولی بیشتر از همه، شبیه ارامنه و یهودیان، چون ما هم قربانی جینوسایدیم. فقط فرقاش اینه که هیچکس جینوساید ما رو جدی نگرفت .»
پیر روشنا که در صندلی جلو نشسته بود، آرام سر برگرداند. نگاهش به عمق
جاده و فراتر از آن میرفت. صدایش آرام و نافذ بود:
«اگر اشراق را در سیاست بخوانیم، خواهیم دانست که ظلمِ مستمر، نشان از ترس ساختاری است. ترس آنها از ما، ترس از فرهنگ و حافظه ماست؛ چون ملت ما نه بر شمشیر، بلکه بر حکمت، بر نور، بر زبان و بر کوهها ایستاده است .»
دانشجویی دیگر گفت:
« ولی استاد، چاره چیست؟ آیا باز هم منتظر بمانیم؟ باز هم قربانی شویم؟»
پیر روشنا نگاهی عمیق به او انداخت و پاسخ داد:
«نه، چاره انتظار نیست؛ چاره، آگاهی است. و پس از آگاهی، اتحاد. و پس از اتحاد، استقلال.»
هیوا گفت:
«ما ملتی هستیم که با ماجراجوییهای استعمار غرب و شرق چهار پاره شدیم. با ترک،ترکمان،با عرب عربمان، و با فارس، فارسمان نشدیم... اما درد مشترک داریم: انکار. و انکار، از هر مرزی، خطرناکتر است.»
آترو که تا آن لحظه ساکت مانده بود، گفت:
«دولت عراق، ایران، ترکیه و سوریه در ۲۰۱۷ هم دست شدند تا یک همه پرسی مسالمتآمیز را با تحقیر سرکوب کنند. چون فهمیدند اگر یک ملت آزاد شود، بازماندگان دیگر ملتها هم صدایشان بلند میشود.»
یکی از دختران ایزدی آهسته گفت:
«اگر کوردها دولت داشتند، شاید هیچ وقت شنگال سقوط نمیکرد.»
پیر روشنا نگاهی به او انداخت؛ لبخندی تلخ زد و گفت:
«و تو، گواهی زندهای بر این حقیقتی. نور را میشود با کلمات خاموش کرد، اما نه برای همیشه .»
دانشجوی دیگری گفت:
«کوردها باید از الگوی ملتهایی مثل ایرلند و تیمور درس بگیرند. ملتهایی که با فرهنگ و مقاومت توانستند، پس از نسلها، استقلال خود را بازیابند.»
هیوا افزود:
«ما ملت روایتهای دفن شدهایم. وقت آن رسیده که روایت مان، قانون مان شود؛ و قانون مان، دولت مان »
تنها راه قطع زنجیره جینوساید، داشتن ساختاری است که ما را نمایندگی کند،
از ما دفاع کند، و حافظ خاک، زبان و حافظه ما باشد: دولت مستقل کوردستان.
پیر روشنا با نگاهی اشراقی گفت:
«دولت، اگر امتداد وجدان مردم باشد، مقدس است. اگر نه، مثل هر قدرت بیریشه، ظلم خواهد شد. پس ما باید دولتی بسازیم که نه فقط مرزبان، که وجدان بان باشد؛ حافظ نور و حافظ آزادی .»
مینیبوس در سکوت در جادهای باریک و برفی پیچید. کوههای شنگال در افق
نمایان شده بودند. دختران ایزدی، برای لحظهای، گونههایشان را به شیشه فشردند. انگار
داشتند به خانه بازمیگشتند—اما نه به خانهای عادی، بلکه به حافظهای که هنوز ناتمام
مانده بود.
صحنهٔ میانراه: فریادی بر صلیب جغرافیا
مینیبوس در امتداد جادهای پرپیچ وخم در منطقهٔ مرزی، به آرامی
بالا میرفت. آفتاب عصرگاهی از لابهلای تپههای تیره رنگ غروب میکرد. ناگهان یکی
از دانشجویان، پسر جوانی از رۆژهەلات، از پشت شیشه فریاد زد:
ــ «بیایید! نگاه کنید! نقطهٔ تلاقی سه مرز استعمار... اینجا جغرافیای ما را به صلیب کشیدهاند!»
همه سر چرخاندند. چشمانداز پهنهای گسترده و پر از سیم خاردار،
پاسگاههای متروک و برج های دیدبانی بود. پیر روشنا نگاهی کرد به آسمان. هیوا آهی
کشید و چیزی زیر لب زمزمه کرد.
دانشجو ادامه داد:
ــ «شاید خواستند انتقام جنگهای صلیبی را از ما بگیرند... شاید چون صلاحالدین از ما برخاست، ما را به صلیب کشیدند... ببینید، این صلیب واقعی است! با این مرزبندیها و خطکش ها، تن خاک ما را تکه تکه کردند، آنچنانکه نه ما ماندیم، نه زبان مان، نه خانههامان... فقط مرز، فقط پستهای نظامی و فقط گورستان.»
هیوا آرام گفت:
ــ «آری، اگر این انتقام نیست، پس چیست؟ هفتاد و چهار بار نسل کشی ایزدیها... شلیک به مردم در قامیشلو... انفال در جنوب... بمباران شیمیایی حلبچە و سردشت و روستاهای کرمانشاه... کشتار درسیم، کشتارپیشمرگان بی نام در زندانها... همگی زیر چشم همین مرزها، همین دولتهایی که ما را چون یک مسئله دیدند، نه چون ملتی با تاریخ.»
پیر روشنا چشم بر نقطهٔ تلاقی دوخت و با صدایی آرام اما نافذ گفت:
ــ «ولی فراموش نکنید... آنها فقط تنِ خاک را بریدند. روحِ خاک، روحِ حکمت، را نتوانستند مرز بزنند. آنچه ما را زنده نگه داشت، نه فقط مقاومت سیاسی، بلکه نوری است که از لایههای باستانی این حکمت میتابد. حکمت خسروانی، نه فقط فلسفه، بلکه نیروی حافظهٔ هستی ملت ماست.»
دانشجوی دیگری پرسید: «استاد، راز این ماندگاری چیست؟ چرا ما—برخلاف دیگر ملتها—محو نشدیم؟ مصرِ بزرگ، تمدن را از دست داد، زبانش را از دست داد. ولی ما هنوز کوردیم، هنوز زندهایم.»
پیر روشنا لبخند زد:
ــ «چون ما حاملان حکمت زندهایم. حکمت ما نه در کتب کهنه، بلکه در سینهها و آیینها بود. در نیایش های ایزدی، در گفتوگوهای یارسان، در موسیقی دراویش، در سنگ نگارههای زاگرس. هر بار که خواستند ما را دفن کنند، بذر ما را در زمین کاشتند. ما، فرزندان نوریم. و نور، مرز نمیشناسد.»
هیوا با چشمانی اشکبار اما استوار گفت:
ــ «آنچه این ملت را زنده نگه داشته، نه فقط حافظه تاریخی، که ایمان به عدالت، به راستی و به رهایی است. آنان که ظلم کردند، خواهند رفت. ولی نوری که از دل ظلمت برخاست، خواهد ماند.»
پیر روشنا سر برگرداند و رو به دانشجویان گفت:
ــ «حالا وظیفه شماست. نسل شما باید فلسفه رهایی را بازنویسی کند. نه فقط با اسلحه، که با قلم، با اندیشه، با اتحاد. تا دیگر هیچ کس نتواند از ما، از خاک ما، صلیبی بسازد.»
در این لحظه، مینیبوس به نقطهای رسید که درختی کهن سال بر تپهای ایستاده بود. گویی نگهبان تاریخ. همه سکوت کردند. فقط صدای باد بود که از میان شاخههای آن درخت، تاریخ را مرور میکرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر