فصل هفتاد و دووم: بدرقهای از سرزمین نور – بازگشت به لالش و بازخوانی
فاجعهٔ خاموش
هوای قامیشلو بوی زمستان خستهای را میداد که آرام آرام داشت میدان
را به نسیم بهاری میسپرد. شاخههای بادام و انار، خفته در خواب، هنوز امیدی به
شکفتن نداشتند، اما در دل دانشگاه، حرارتی دیگر در جریان بود.
پیر روشنا و هیوا، پس از دو ماه تدریس حکمت اشراق و فلسفهٔ خسروانی،
اکنون آمادهٔ بازگشت به لالش بودند. اما این بازگشت، یک سفر ساده نبود؛ نماد یک
عهد بود. با آنها، چهار دختر ایزدی نیز قرار بود بازگردند—از تاریکی، به معبد
روشنایی.
مراسمی برگزار شده بود؛ تالاری که حالا به محرابی تبدیل شده بود، از
حضور دانشجویان، استادان، و فرماندهان نظامی و مدنی روژاوا لبریز بود. سکوتی غریب،
سنگینیِ درد و آگاهی را در فضا پخش کرده بود.
هیوا به جمع نگاه کرد. کلماتش در گلو گره خورده بودند، اما چشمانش
سخن میگفتند:
«ما ملتی هستیم که درد را چون سنگ آسیاب تحمل کردیم، ولی آرد نور از آن بیرون دادیم. اگر فراموش کنیم، میمیریم؛ اگر بسازیم، زنده میمانیم. اما اگر حقیقت را فریاد کنیم، شاید رستگار شویم.»
پیر روشنا آرام جلو آمد. صدایش لرز نداشت، اما در آن موجی از مهربانی
تلخ جاری بود:
«اشراق میگوید: هرکه از تاریکی عبور کند، خود چراغ خواهد شد. این دختران، آینهٔ روشن روح کوردستاناند. نه قربانیاند، نه خجالتزده؛ بلکه پیامبران عصر جدید ما هستند. از خاکستر، برخاستهاند تا چراغ آیندگان شوند.»
در آن لحظه، استاد سیما حلبی برخاست. زنی با چهرهای روشن و
آرام، اما زخمی از درون. صدایش نرم بود، اما چون چاقوی جراحی، مستقیم به عمق میرفت:
«رنج، اگر نگریسته نشود، میپوساند. اما اگر فهمیده شود، متحول میکند.
آنچه این دختران از سر گذراندهاند، فراتر از کلمات است؛ اما روانِ
انسان، اگر فرصت تأمل بیابد، حتی از ویرانی هم قصر میسازد.
روانشناسان میگویند که نخستین مرحلهٔ رهایی از درد،
"دیدن" آن است—نه انکارش. فلسفهٔ اشراق هم همین را میگوید: نور، از
دیدنِ تاریکی آغاز میشود.
باید این رنج را لمس کرد، اشک ریخت، اما اجازه نداد که ما را به نفرت
بدل کند. اگر به جای نفرت، فهم بنشانیم، رستگاری میرسد.
رنج، اگر به عشق بدل شود، راهب میشود. اگر به دانایی بدل شود، پیر
روشنا میشود. و اگر خام بماند، فقط سایه میسازد.
این دختران، امروز در مسیر تبدیل درد به معنا هستند. و این یعنی آغاز
رستگاری.»
در آنسوی تالار، دیلان، یکی از چهار دختر ایزدی، با چشمانی لرزان از
جا برخاست. صدایش ضعیف بود اما واژگانش از دل کوه برمیآمد:
«ما زنده ماندیم... ولی به بهایی که هیچ کس نباید بپردازد. من ده بار فروخته شدم. اما امروز، میخواهم خودم را به کسی بفروشم: به نور. به زندگی. به آیندهای که ظلم در آن جا نداشته باشد.»
یکی از فرماندهان آسایش، نفسش را بیرون داد و گفت:
«داعش فقط با تفنگ نمیکشت. با تفسیر، با توجیه، با فقه پوسیده میکشت.
امروز ما باید نه فقط با اسلحه، که با معنا، با فلسفه، با آگاهی
بجنگیم.»
پیر روشنا گفت:
«در زمانهای که حقیقت را اعدام میکنند، کسی که حقیقت را بگوید، شهید است.»
اشک در چشمان هیوا جمع شده بود. او نگاهی به جمعیت انداخت و گفت:
« ما باید نگهبانان نور باشیم. و اگر همگی خاموش شویم، تاریکی باز خواهد گشت. تنها راه این است: یکی شویم. با هم. فراتر از مرزها، ادیان، قومیتها. وجدان های روشن، وطن دارند. حتی اگر پرچم نداشته باشند.»
مراسم با سکوتی مقدس پایان یافت. دختران ایزدی در آغوش مادران خود
گریستند. اتوبوس، به سوی لالش آماده حرکت شد.
در دل جاده، هنوز زمستان بود. اما در درون آنان، چیزی شکفته بود: بذر
نوری که دیگر هیچ شمشیری نتواند خاموشاش کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر