فصل پنجم: شرعِ بیعشق،
عقلِ بینور
با مشعلی که از
آتش عشق برگرفته بودم، به راه افتادم. در برابر من، کوهی سنگی سر بر آسمان ساییده
بود. نه راهی، نه پلهای. اما هنگامی که شعله را به سوی کوه گرفتم، سنگ شکافت و
دری گشوده شد؛ دالانی تاریک که صدایی از آن میآمد:
« آیا عقل تو روشن است؟ آیا دل تو به نور شریعت پیوسته؟»
پاسخی ندادم. فقط
پیش رفتم.
در انتهای دالان،
تالاری بزرگ بود. در میانهاش، دو تخت روبهروی هم قرار داشت. بر یکی، مردی با
لباس فقیهان نشسته بود؛ عبوس، کتابی در آغوش.
و بر دیگر، مردی
دیگر، با ردای فلسفی، طوماری پر از منطق و استدلال در دست.
بین آنها، شیخ
اشراق ایستاده بود. شمشیری از نور در یک دست، و شاخهی زیتونی در دست دیگر.
او گفت:
در اینجا، هزار سال است که جدال هست: عقل میگوید ‘من میدانم’، شرع میگوید ‘من میفرمایم’. اما هر دو، اگر از نورِ عشق بیبهره باشند، راه را نمیگشایند؛ بلکه میبندند.
رو به فقیه کرد:
« تو کتابها را خواندهای، اما دلها را نه. تو خدا را به فتوای زمین فهمیدی، نه به اشراق آسمان ».
و به فیلسوف
نگریست:
« و تو، تو با عقل خام، کوشیدی تا راز هستی را از قیاس بفهمی. اما نوری که از دل نمیتابد، جهان را روشن نمیکند».
سپس رو به من کرد:
« اکنون تو، ای سالک نور، بگو: شریعت چیست، اگر قلب نداشته باشد؟ عقل چیست، اگر اشراق را نشناسد؟»
پاسخم نیامد. تنها
جملهای از درونم برخاست، مثل زمزمهای از جایی دور:
« شریعت، اگر عاشق
نشود، قاضی است نه راهنما. و عقل، اگر نور نگیرد، زندان است نه کلید».
شیخ لبخند زد. سپس
گفت:
« این است اشراق. نه ضد شرع است، نه دشمن عقل؛ بلکه آن نوریست که دل را با خدا پیوند میدهد، و عقل را از قفس قیاس رها میکند».
در آن لحظه، فقیه
و فیلسوف، هر دو برخاستند. چهرهشان نرم شد. کتابها را به زمین گذاشتند و رو به
نور ایستادند. نور از سقف تالار فرو ریخت؛ نه برای قضاوت، بلکه برای آشتی.
شیخ گفت:
« از اینجا به بعد، راه تو با چراغ عقل، کتاب شریعت، و آتش عشق ادامه خواهد یافت. اما بدان: هیچیک بدون دیگری به خانهی نور نمیرسد».