دوشنبه، خرداد ۱۹، ۱۴۰۴

فصل سیزدهم: سخنرانی هیوا در سازمان ملل




 فصل سیزدهم: سخنرانی هیوا در سازمان ملل – صدای روشنایی از سرزمین خورشید

در مقر سازمان ملل در ژنو،

در اجلاس سالانۀ «ملت‌های بی‌دولت و هویتهای فراموش‌شده،»

برای نخستین‌ بار، یک کودک ایزدی از مدرسۀ لالش نوین

دعوت شد تا به نمایندگی از مردم کورد و بازماندگان نسل‌ کشی شنگال، سخن بگوید.

 

سالن مملو از نمایندگان ملت‌ها بود.

عده‌ای با پرچم، عده‌ای با کت و شلوارهای سیاسی.

اما هیوا، با لباس ساده‌ی سفید ایزدی،

با چشمانی روشن و کتابی در دست، پشت تریبون رفت.

 

🎙️ متن کامل سخنرانی هیوا "دعوتی برای زیستِ نو"

« من از کوردستان آمدەام؛

نه از یک دولت، بلکه از ملت نور؛

از شنگال، جایی که هزاران دختر ایزدی به اسارت رفتند

و هنوز صدای نیایش‌ شان در کوه‌های لالش پیچیده است.

 

اینجا، در مقر سازمان ملل، من تنها یک سخن دارم:

ما نیز انسانیم.

ما نیز سزاوار زندگی ای هستیم که دیگران آن را بدیهی می‌دانند.

 

در سال ۲۰۱۷، بیش از ۹۳٪ مردم اقلیم کوردستان به استقلال رأی دادند؛

اما هیچکس ما را ندید.

چرا؟ چون سلاح نداشتیم؟ چون منافع دیگران در خطر افتاد؟

 

من از سرزمینی می‌آیم که خورشید قبلۀ ما بود،

و امروز هنوز هم، با تمام جینوسایدهایی که دیدیم،

هنوز به نور ایمان داریم، نه به تاریکیِ انتقام.

 

من با خود، کتاب حکمت خسروانی شیخ اشراق را آورده‌ام.

فیلسوفی که قرنها پیش، در همان سرزمین ما، گفت:

"اگر راهی به سوی رهایی هست، از درونِ نور می‌گذرد."

 

ما کوردها، فرزندان سومر و لولوبیان، ایلام و ماد،

با زبانی که ریشه در خورشید دارد،

با فرهنگی که ترانه بود پیش از آنکه قانون باشد،

همواره ایستاده‌ایم — اما خاموش.

 

اما امروز، این سکوت شکسته است.

ما اینجاییم، برای طرحی نو در انداختن.

 

🔸 چهار اصل «ملت روشنایی» بر پایۀ حکمت اشراق:

  • آزادی ملت‌ها نه از راه جنگ، بلکه از راه آگاهی درونی و حکمت فطری
  •  
  • بازسازی هویت، نه بر خاکستر نفرت، بلکه با زبان شعر، فلسفه و هنر
  •  
  • زیست جمعی نو، نه با مرز و نفرت، بلکه با نور و معنا
  •  
  • پیوند فلسفۀ کهن با تمدن نوین، بدون ذوب شدن در شرق یا غرب

 

« ما کودکان نوریم .

ما دولت نداریم، اما نور داریم.

و اگر جهان چراغی برای ما نیفروزد،

ما خود خورشید خواهیم شد.»

 

سالن ژنو در سکوتی عمیق فرو رفت.

عده‌ای اشک می‌ریختند، برخی می‌نوشتند.

و شاید همانجا،

ملت‌هایی که خود نیز بی‌صدا بودند،

با هیوا احساس خویشاوندی کردند.

 

پایان فصل سیزدهم

« و اینگونه، صدای یک کودک،

نه فقط تاریخ را به یاد آورد،

بلکه افقی تازه پیش چشم جهان گذاشت...»

یکشنبه، خرداد ۱۸، ۱۴۰۴

فصل دوازدهم: زادۀ نو، در مدرسه‌ی نور

 

فصل دوازدهم: زادۀ نو، در مدرسه‌ی نور

در حاشیه‌ شرقی اربیل، در سایه‌ دیوارهایی که به تازگی آهک خورده بودند،

مدرسه‌ای ساده اما پُر امید ساخته شد.

بر سر درِ آن نوشته بودیم:

« لالش نوین – جایی برای تولد انسان نو،

نه از دین، نه از نژاد،

بلکه از شعله‌ی درون

کودکانی از شنگال، خانکی، دهوک و حتی از کرکوک و سلیمانی و سایر بخشهای کوردستان  آمده بودند.

مسلمان، ایزدی، مسیحی، زردشتی...

اما همه کورد.

دختران ایزدی، که حالا آموزگارانی شده بودند، دست کودکانی را گرفته بودند که هنوز بوی خاکستر جنگ می‌دادند.

و شیخ اشراق، در حیاط مدرسه، زیر سایه‌ی درخت بلوطی کهنه، نشسته بود.

با نگاهی ژرف گفت:

« در روزگار من، عباسیان بر جهان حکومت می‌کردند،

سلجوقیان شمشیر می‌کشیدند، سلاح الدین بە جنگهای صلیبی مشغول بود،

و هم در شرق و هم در غرب، کورد باشی و غیر مسلمان گناه بود.

آنان از نور ما می‌ترسیدند.

می‌دانستند که اگر کورد به اصل خود بازگردد،

به آیین خورشید،

به زبان مادری،

به فلسفه‌ هستی‌محور،

آنگاه خوابِ سلطه‌ی آنان پایان می‌گیرد

او به دیوار مدرسه اشاره کرد؛

بر آن، نقشه‌ای از مهاجرت‌های ایزدیان نقش بسته بود:

از سامرا و بصره، به کوهستان؛

از کربلا، به قفقاز؛

از لالش، به تبعید.

« این قوم، ریشه در سومر دارند؛

خدای خورشید در نیایش‌شان، نه مجسمه است، نه ابهام،

بلکه شعور ناب است.

و آنان را در هفتاد نسل کشتند،

تا از حافظه‌ی جهان پاک شوند

اما این مدرسه، همان حافظه بود.

نوجوانی به نام "هیوا"، با چشمانی نافذ، اولین سخنران  مدرسه بود.

او گفت:

« من از شنگال آمده‌ام،

نه برای تکرار تاریخ،

بلکه برای ساختن آینده‌ای که دیگر نیازی به جنگ، تبعیض یا پنهان‌ کاری نداشته باشد.

من کوردم، اما نه آنگونه که تاریخ تحقیرم کرد؛

من انسانی نو هستم،

از دل فرهنگی که دیگر به دنبال هژمونی نیست،

بلکه روشنایی را گسترش می‌دهد

شیخ اشراق، آرام رو به من کرد و گفت:

« تو خواستی نور را از داستان به واقعیت بیاوری،

حالا ببین، نور به زبان کودکان جاری‌ است.

این انسان نو، زاده شده است.

نه برای انتقام، بلکه برای هدایت.

نه برای شکست دادن دشمنان،

بلکه برای پایان دادن به دوگانه‌ی دشمن و دوست.

این انسان نو،

خود آغاز یک ملت است

و شاید، همان است که در مکاشفات آمد،

که کوردان، پس از فراموشی بزرگ،

دوباره خواهند درخشید؛

نه با شمشیر،

بلکه با شعور

و شاید همین مدرسه، همان نقطه‌ی آغاز باشد.

فصل یازدهم: نور در شهر بی‌محراب

 


فصل یازدهم: نور در شهر بی‌محراب

به اربیل رسیدیم.

 

دختران ایزدی، همراه شیخ اشراق و من، از جاده‌های شنگال تا خیابان‌های آسفالت‌ شده‌ی پایتخت آمدند.

اما با هر گامی که به برج‌ها و ادارات نزدیکتر شدیم، چیزی از نورشان کاسته شد.

 

شهر، بزرگ بود، روشن بود، پر از مسجد...

اما وقتی یکی از دختران پرسید:

« در این شهر هزارساله، کجاست معبد ما؟»

هیچ‌کس پاسخی نداشت.

 

شیخ ایستاد.

رو به بنای عظیمی کرد با گنبد طلایی، صدای اذان از بلندگوهایش پخش می‌شد.

و آرام گفت:

 

« ایراد در مسجد نیست؛ ایراد در انحصار است .

چگونه می‌شود در سرزمینی که لالش در آن زاده شده،

یک معبد برای ایزدیان نباشد؟

نه نیایشگاه، نه مدرسه‌ی دینی، نه موزه‌ای از فاجعه‌شان؟

آیا این، فراموشی‌ است یا حذف؟»

 

دختر ایزدی گفت:

 «ما از کوه آمده‌ایم، اما بی‌ریشه نیستیم .

مگر ما کورد نیستیم؟

اگر بوی خاک ما یکی‌ است، پس چرا صدای ما بی‌جا مانده؟

چرا در رسانه‌ها فقط زمانی از ما یاد می‌شود که مرده‌ایم؟

چرا پس از داعش، صد مسجد ساخته شد

اما حتی یک لالش کوچک، نه؟

 

من، به یاد روزی افتادم که در دهات کوچک، هر روستا مسجدی تازه داشت،

و پسران ایزدی، برای رفتن به مدرسه، مجبور بودند قرآن حفظ کنند تا از تحقیر در امان بمانند.

 

شیخ گفت:

 

« دین رسمی، وقتی ابزار سیاست می‌شود، دیگر دین نیست.

آنکه نور را محدود می‌کند، دشمن خداست — حتی اگر عمامه بر سر داشته باشد.

آنکه فقط مسجد می‌سازد، و نه وجدان، نه عدالت، نه همزیستی،

او معمار ترس است، نه ایمان

 

ما به اداره‌ی اوقاف اربیل رفتیم.

نامه‌ای نوشتیم، در آن نوشتیم:

 

« ما دختران ایزدی،

خواستار یک محرابیم — کوچک، ساده، اما پر از احترام.

جایی برای نیایش، نه برای قدرت.

جایی برای شفا، نه سیاست.

ما خواستار این نیستیم که مسلمانان از دینشان برگردند،

بلکه تنها می‌خواهیم باور ما نیز حق زیستن در پایتخت خود داشته باشد

 

پاسخی نیامد.

 

تنها سکوت.

شاید سکوتی از بالا.

شاید سکوتی از ترس.

 

اما دختر ایزدی، با دلی پر نور، آهسته گفت:

 

« ما باز هم نیایش خواهیم کرد.

حتی اگر میان خیابان، حتی اگر بی‌محراب،

ما رو به خورشید خواهیم ایستاد،

چرا که نور، نیاز به دیوار ندارد.»