دوشنبه، تیر ۲۳، ۱۴۰۴

ادامە فصل پنجاو ویکم: از انکار تا مقاومت

 


از انکار تا مقاومت

صبح روز آخر سفرشان در وان، آسمان رنگ دیگری داشت. انگار بادهای کوهستان چیزی با خود آورده بودند - نه خبر، بلکه ندا. پیر روشنا، برخلاف روزهای پیشین، زودتر از همه بیدار شده بود. در ایوان نشسته بود، آرام، و به کوههایی نگاه می‌کرد که از پس سالها هنوز ایستاده بودند؛ گویی برای شنیدن صدای او.

این روز، برای پیر روشنا روزی متفاوت بود. نه فقط پایان سفری چند روزه، بلکه آغاز مرحله‌ای تازه در سفر بزرگتری که سالها با خود حمل می‌کرد. دعوت‌نامه‌ای رسمی به‌دستش رسیده بود: سخنرانی‌ میان‌فرهنگی و میان‌دینی، جایی در شمال کوردستان. همایشی که قرار بود پیروان تمام ادیانی که ریشه در آیین مهر دارند، یا خود را پشت نقاب شریعت‌ها و مذاهب دیگر پنهان کرده‌اند، گرد هم آورد.

هدف روشن بود: بازشناسی حقیقت پنهان، نوری که زیر لایه‌های زمان و سلطه، هنوز می‌درخشد.

هیوا وقتی این دعوت را خواند، آهسته گفت: «گویی خود آیین مهر تو را صدا کرده، برای روشن کردن شمعی دیگر.»

روژیار که چای تازه دم می‌کرد، افزود: «پیش از رفتن، بیایید امروز را میان مردم شهر بگذرانیم. آنها هم بخشی از این آیین‌اند، اگرچه زخمی، اما زنده.»

روژدا لبخند زد و با نگاهی مهربان گفت: «و شاید چیزی که مردم اینجا می‌خواهند، نه فقط نجات، که شنیدن باشد.»

پیر روشنا بلند شد. «پس امروز، به میان واژه‌های زنده می‌رویم... میان انسانهایی که کتابشان هنوز باز است.»

صبح، پس از صرف نانی داغ و چایی شیرین،روژیار پیشنهاد داد: « امروز کمی در کوچه‌پس‌کوچه‌های خود وان قدم بزنیم. آنجا زندگی واقعی در جریان است نه فقط تاریخ.»

پیر روشنا و هیوا با لبخند پذیرفتند. همراه با روژیار، از خانه بیرون رفتند و در دل خیابان های باریک و سنگ‌فرش‌شده قدم زدند. دست‌فروشانی که میوه فصل می‌فروختند، زنان سالخورده‌ای که بر آستانه خانه نشسته بودند، و کودکانی که با لباس های خاک‌آلود بازی می‌کردند، همه تصویر زنده‌ای از وان امروز بودند.

در یکی از میدان‌های قدیمی شهر، مردی میانسال با دیدن پیر روشنا  که قبلا نام او را شنیده بود و میشناخت ،ایستاد و گفت: « صد سال است که ما را انکار می‌کنند. نه تنها زبان‌مان، بلکه حق زیستن‌مان را. اینجا، در کوردستان، هیچ پروژه صنعتی بزرگ نمی‌سازند. جوانان‌مان باید بروند استانبول و آنکارا، کارگری کنند، غرورشان را بفروشند تا نانی ببرند خانه.»

زن دیگری افزود: «بچه‌هامان بزرگ می‌شوند بی‌آنکه بدانند کورد بودن یعنی چه. چون مدرسه‌ها یادشان می‌دهند که اگر بخواهند موفق شوند، باید سکوت کنند.»

پیر روشنا تنها گوش داد. نگاهش آرام بود، اما قلبش جوشان. ناگهان جوانی از راه رسید. چهره‌ای گرفته، با دستانی زبر از کارگری. نامش روژگار بود.

او مستقیم رو به پیر روشنا گفت: « گناه ما چیست؟ ما چه کردیم جز اینکه در اینجا به دنیا آمدیم؟ در سرزمینی که فراموش‌شده‌ترین نقطه نقشه است؟ مجبوریم با مردمی زندگی کنیم که ذره‌ای به انسانیت و حقوق برابر باور ندارند»

پیر روشنا، مکثی کرد. سپس به آرامی گفت: « تو در سرزمینی مقدس به دنیا آمده‌ای، روژگار. جایی که کشتی نوح، پس از طوفانی سهمگین، به خواست خدا در آن لنگر انداخت. نوح خواست تا کشتی‌اش در سرزمینی پاک و پر برکت بر زمین نشیند. این خاک، خاکی‌ است که عارفان و پیام‌آوران در آن زیسته‌اند.»

سپس ادامه داد: « اگر تو را در بند انداخته‌اند، این گناه تو نیست. این حکام سلطه و قدرتند که به نام نژاد، آیین و دین، انسان را اسیر می‌کنند. اما روح تو، آزاد است و فراتر از قومیت و جغرافیاست.»

نگاهش به افق افتاد: « در بسیاری از حکمت‌های کهن، گفته‌اند که روح، پیش از تولد، محل زندگی، خانواده، چالش‌ها و سختی‌های خود را انتخاب می‌کند. تو، روحی هستی که کوردستان را برگزیدی؛ جایی که تضادهای بزرگ، فرصت‌های ژرفی برای رشد معنوی فراهم می‌کنند.»

هیوا آهسته گفت: «کوردستان، سرزمین تضادهاست؛ جایی میان نور و تاریکی، جایی برای بیداری. جایی که هر زخم، راهی ا‌ست به سوی نور. این‌جا تو فقط محکوم نیستی، بلکه دعوت‌شده‌ای.»

پیر روشنا افزود: « شاید آمدنت به این دنیا، فقط برای رهایی خودت نباشد شاید رسالتت این است که نوری به دیگران بتابانی. با آگاهی، با مهر، با ایستادگی. اینجا آغاز توست، نه زندان تو.»

روژگار در سکوت ایستاده بود. گویی برای اولین بار، وزن زادگاهش را نه به‌عنوان باری سنگین، که به‌عنوان پُل مقدسی احساس می‌کرد. نگاهی به آسمان انداخت. و لبخندی محو، گوشه لبش نشست.

 


پس از بازگشت به خانه، و صرف ناهاری ساده اما پُر از گرمی، پیر روشنا و هیوا آماده‌ی ترک وان شدند. مقصد بعدی‌شان: شهر آمد، دیاربکر امروز، پایتخت شمالی کوردستان و میزبان کنفرانس آیینهای مهر. همایشی که قرار بود پیروان ادیان گوناگون با ریشه‌های عرفانی مشترک را در دل تاریخی‌ترین شهر کوردستان گرد آورد.

روژیار به پیر روشنا گفت: «از وان تا آمد، حدود ۳۰۰ کیلومتر راه است. باید از دل کوههای بدلیس، از دشتهای باتمان، و از خاطره‌های کهنه سیواس گذر کنید تا برسید به قلبی که هنوز می‌تپد.»

درترمینال وان، جمعیت در حرکت بود؛ چمدانها، صداها، فریاد راننده‌ها و نور سرد فلورسنت. پیر روشنا و هیوا در سکوت ایستاده بودند و منتظر اتوبوسی بودند که آنها را از وان، از حاشیه، به قلب دیاربکر(آمد) می‌برد.

پیر روشنا چشمانش را بست. نفس عمیقی کشید و گفت: «ترمینالها، ایستگاه‌های کوچکی هستند برای عبورهای بزرگ.»

در این میان، مردی میان‌سال که کنار آنها نشسته بود، نگاهی کنجکاوانه به پیر روشنا انداخت و گفت: «شما اهل وان نیستید؟ چهره‌تان مثل کسانی‌ است که از جاهای دورتر آمده‌اند.»

هیوا لبخند زد. «ما مسافریم اما نه فقط در جاده. در اندیشه هم در سفر‌یم.»

مرد گفت: «اگر آمد می‌روید، بگویم که آنجا روزگار سختی دارد. همه‌چیز زیر سایه سیاست له شده. نه صنعت، نه کار، نه امید. بچه‌هامان یا به آنکارا می‌روند، یا خاموش می‌مانند.»

زن جوانی که در صندلی کناری نشسته بود، آهی کشید و گفت: «من معلمم. اما در مدرسه‌ای درس می‌دهم که زبان مادری خودم را نباید حتی زمزمه کنم. این عدالت است؟»

پیر روشنا آهسته پاسخ داد: «شما، هر دو، در آتش ایستاده‌اید اما نوری در دلتان هست. و این نور، خاموش نمی‌شود اگر آن را باور کنید.»

جوانی از گوشه‌ای نزدیک آمد. لباس ساده، صورت آفتاب‌سوخته، چشمانی آشنا. خودش را معرفی کرد: «دارشین  هستم. تا همین دیشب کارگری می‌کردم در ساختمانهای وان. حالا دارم به باتمان می‌روم دنبال شغل دیگر. فقط یک سؤال دارم: چرا من، که در این سرزمین به دنیا آمدم، همیشه باید غریبه باشم؟»

پیر روشنا به او نگاه کرد. مکثی کرد، سپس گفت: « چون تو، فرزند زمینی هستی که هزاران سال است محل آزمون نور و تاریکی‌ است. این جغرافیا، فقط نقشه نیست؛ مدرسه‌ای است برای بیداری.»

زن معلم با صدایی لرزان گفت: «اما چطور می‌شود بچه‌هایمان را روشن نگه داشت در این تاریکی؟»

هیوا پاسخ داد: «با مدرسه‌هایی که دیوار نداشته باشند، اما مرز داشته باشند: مرز میان جهل و خرد. با آموزش‌هایی که حافظه‌ساز نیستند، بلکه روح‌آگاه‌اند.»

پیر روشنا ادامه داد: « ما باید مدرسه‌هایی بسازیم که کودک را نه برای پیروی، بلکه برای پیش‌بردن تربیت کنند. کلاس‌هایی که دانش‌آموز در آن، نه فقط خواندن، بلکه دیدن را یاد بگیرد دیدن حقیقت.»

هم‌زمان، راننده نام مقصد را فریاد زد. اتوبوس روشن شد. مسافران یکی‌یکی سوار شدند. پیر روشنا در حال بالا رفتن از پله‌ها، برگشت و نگاهی به زن معلم و جوان کارگر انداخت.

« شما دو نفر، چراغهایی هستید در این خاک. به کودکانی بیاموزید که می‌توانند خورشید پرچم آینده باشند اگر به نور خود باور کنند.»

وپس از خداحافظی روژیار و روژدا از پیر روشنا وهیوا ، اتوبوس، آرام از ترمینال دور شد رو به سوی آمد، شهری که چشم‌به‌راه واژه‌های تازه بود. هیوا دست پیر روشنا را گرفت و گفت: «و این سفر، فقط عبور از جغرافیاست، نیست؟ بلکه عبور از یک قرن تاریکی است»

پیر روشنا لبخند زد. «و هر کیلومتر، نقطه‌ای روشن در نقشه‌ای ا‌ست که سالها به عمد تار شده.»

در طول مسیر، بحث میان آن دو خاموش نشد. از پنجره، کوهها و رودها می‌گذشتند، اما ذهن‌شان در دل آینده سیر می‌کرد. پیر روشنا گفت:

« ما باید مدرسه‌هایی بسازیم که  ستون‌هایشان از نور باشند. کودک امروز نباید فقط حافظه‌ای برای امتحان باشد، بلکه چراغی برای راه‌رفتن 

هیوا گفت: «و این کودکان، باید همچون خورشید پرچم فردای کوردستان بدرخشند نه با خشم، نه با ترس، بلکه با علم، آگاهی و گفتوگوی بی‌پایان با حقیقت.»

پیر روشنا افزود: «اگر مدرسه جای تحمیل نباشد، بلکه خانه رؤیاها و خرد شود، آنگاه دیگر نیازی به دیوار نیست. ما باید نسل مهر را پرورش دهیم نسلی که پیام صلح باشد برای انسانیت، نه فقط مقاومت برای بقا.»

هیوا نگاهش را به دوردست دوخت. دشتها یکی پس از دیگری می‌گذشتند، اما در دل او، نه دلتنگی، که امید جوانه می‌زد. امید به فردایی که کلاسهای بی‌دیوار، نه فقط پروژه‌ای آرمانی، که ضرورتی انسانی خواهد بود.

و اتوبوس، همچنان در راه بود رو به قلب آمد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر