سه‌شنبه، تیر ۳۱، ۱۴۰۴

ادامە فصل پنجاە و سووم: سخنرانی در جمخانهٔ درسیم

 

 

🕯️ سخنرانی در جمخانه درسیم

شامگاه، نسیم خنک کوهستانی بر فراز جنگلهای بلوط درسیم می‌وزید. فانوسهایی با نور کم سو در مسیرهای باریک روستا می‌درخشیدند و سکوت شب را تنها صدای پای زائرانی می‌شکست که در احترام و آرامش، راهی جمخانه شده بودند.

جمخانه‌، با سنگ‌های خام و دیوارهای سفید گچکاری‌ شده‌اش، ساده بود اما پر از شکوه حضور. فرشهای دستباف، کُردی و علوی، زیر پا گسترده بودند. در میانه، آتشی مقدس آرام می‌سوخت؛ نشانه‌ای از خورشید، از حضور نور ازلی.

پیر زنار، با دستانی گشوده، جمع را به آرامش فراخواند:

« امشب، در این خانه‌ی جم، فرزندان آیین مهر مهمان ما هستند. بیایید صدای آنان را چون زمزمه‌ی چشمه‌ها بشنویم

 

🟩 سخن پیر روشنا: "ما خورشید را پنهان کردیم، اما خاموش نشد"

پیر روشنا، با عبایی خاکی‌ رنگ و چشمهایی که روشن تر از فانوسها می‌درخشید، آرام برخاست. صدایش آهسته بود، اما هر واژه‌اش در جان جمع طنین انداخت:

« ما فرزندان مهر و کوه و خاکیم. هزار سال است که آتش نیایش‌ مان را نه در قصرها، که در دل غارها، در شبهای سرد، و در سکوت مادران روشن نگه‌داشته‌ایم.

ما را نه به‌خاطر آنکه ظلم کردیم، بلکه به‌خاطر آنکه نور را خاموش نکردیم، سرکوب کردند.

آیین ما چه ایزدی، چه علوی، چه یارسان همگی از یک ریشه‌اند. ریشه‌ی آن خورشید است. نیایش ما به سوی نور است، نه به‌سوی سایه‌ها.

ما خود را زیر عبا و عمامه و نام‌های غریبه پنهان کردیم، نه برای تقدیس، بلکه برای بقا. امروز، در این جم، شما را فرا می‌خوانم به ظهور. نه ظهورِ ستیز، که ظهورِ آگاهی.»

او سپس دستش را به سوی آتش دراز کرد:

«چهار عنصر: آب، آتش، خاک و باد، در همه‌ آیینهای باستانی ما مقدس‌اند. این همان حکمتی‌ است که سهروردی، آن شهید نور، آن را اشراق نامید. و گفت: کسی که نور را در دل خود نمی‌بیند، جهان را کور خواهد دید.»

 

🟩 سخن هیوا: "دین، اگر زبان عشق نباشد، خنجری‌ است در دل"

سپس هیوا برخاست. جوان، استوار، با صدایی که امید را به همراه می‌آورد:

« من از لالش آمدم، اما زبان من زبان شماست. من در سایه‌های ئیزیدیت بزرگ شدم، اما در نور علویت آرام گرفتم. ما از یک آتش آمده‌ایم.

در تمام تاریخ، آنکس که دین را از عشق جدا کرد، آن را به ابزار سلطه بدل نمود. دین بدون مهر، شمشیر است. آیین بدون روشنایی، زنجیر است.

اما آیین ما، آیین طبیعت است. ما نه بهشت را در آسمان وعده می‌دهیم، نه جهنم را در خاک. ما می‌گوییم: اگر درختی را دوست داری، به خدا نزدیکتر از آنی که خود می‌پنداری.

درسیم، امروز نه فقط جغرافیاست، بلکه حافظه‌ی ماست. خاکی که تن ما را سوختند، اما روح مان را نتوانستند بسوزانند.»

هیوا در پایان افزود:

«ایمان حقیقی در آنجاست که تو رنج دیگری را، چون رنج خود بدانی. امروز وقت آن است که دین، پل شود، نه دیوار. آیین ما، اگر بماند، باید به زبان انسانیت ترجمه شود.»

 

🟩 پایان آیینی

پس از سخنرانی، پیر زنار با دستی لرزان، جامی از آب چشمۀ کوهستانی را برداشت و آن را به دور آتش گرداند.

« هر که با نور است، بی‌دین نمی‌ماند. و هر که با تاریکی درآمیزد، نه به دین، که به قدرت پناه برده.»

دعای پایانی، همسرایی بود. نوای دف‌ها، صدای زمزمه زنان پیر و اشکهای خاموش جوانانی که برای نخستین بار، آیین را چون آیینه دیدند، همه در فضا پیچید. شعری از پیر علوی زمزمه شد:

«ما که از نسل خورشیدیم  نمی‌هراسیم از سایه‌ها        

 مرا  بس مهر است و این آتش، کافی‌ است...»

در آن شب مقدس، جمخانه نه‌تنها محل نیایش، بلکه محل عهدی نو شد: عهدی برای بازشناسی، برای یگانگی، برای روشنایی.

 

 گفتوگوی فلسفی در جمخانه درسیم دیدار روژین با پیر روشنا و هیوا

پس از پایان سخنرانی پیر روشنا و هیوا در فضای نیمه‌روشن و سنگی جمخانه، پیر زنار با دستانی گشوده زنی میان‌ سال با چشمانی تیزبین و صورتی آفتاب‌خورده را به جمع آورد و گفت:

«اجازه دهید روژین هوزات را معرفی کنم. از نوادگان درسیم است و یکی از اندک کسانی‌ است که باستان‌ شناسی را نه به خاطر شغل، بلکه برای بیدار کردن حافظه سنگها دنبال می‌کند.»

 

پیر روشنا با لبخندی آرام گفت:

«سرفرازیم که در دیار مهری و مهرآیین، زنی چون تو چراغ آگاهی را برافروخته نگه داشته است. بگو، چه می‌بینی در این خاک خاموش؟»

روژین نگاهی به گوشه جمخانه انداخت، گویی صدای صدها سال نجوا را در دل دیوارها می‌شنید. سپس گفت:

«در سرزمینی که ساکنان اصلی‌اش به زبان بیگانگان معرفی می‌شوند، چاره‌ای نیست جز بازگشت به سنگ، به خاک، به آنچه که هنوز تحریف نشده. من وقتی در تپه مزار (ناوک، گوپتلی تپه)، نخستین نقش خورشید را دیدم، فهمیدم این خاک، اولین کتیبه‌های خدا را بر خود دارد ولی ما را ترک کوهی خواندند. سنگها را برداشتند، به نام پادشاهان بیگانه ثبت کردند، و آیین‌ مان را یا جعلی خواندند یا اهریمنی

 

هیوا با نگاهی اندیشناک گفت:

«شاید از آنرو که اگر حقیقت روشن شود، تاریکی‌ شان بی‌پناه می‌ماند.»

روژین سر تکان داد:

«من در این سالها، از تپه مزار تا چمیشگزک، از محرابهای صخره‌ای تا نقوش خورشیدی هیتی، چیزی را یافته‌ام که با واژه استعمار تنها نمی‌توان توصیفش کرد این، فراموشی تحمیلی‌ است. ما را از تاریخ‌ مان بریدند، تا به راحتی ما را از آینده‌مان نیز برکنار کنند.»

پیر روشنا آهسته گفت:

«و تو، خواهر روشنی، آیا این یافته‌ها را با دیگران در میان گذاشته‌ای؟»

روژین گفت:

«آری. مقاله‌ای آماده کرده‌ام برای مرکز مطالعات تمدنهای خاورمیانه در وین. درباره سیر تمدنهای بومی کوردستان، از عصر گوتیها، هوریها، هیتیها تا ساسانیان. اگر بخواهید، فردا شب در خانه پیر زنار نسخه‌ای را در اختیارتان می‌گذارم.»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر