جمعه، مرداد ۰۳، ۱۴۰۴

ادامە فصل پنجاە وپنجم: گفتوگو دربارهٔ ملت، هویت و انکار


در خانه پیر آیرین، گفتوگو پیرامون ریشه‌های تاریخی و نوری ابراهیم و نمرود

آن شب، پس از نوشیدن چای در ایوان، جمع درون تالاری گرد هم آمدند که دیوارهایش با تابلوهایی از خط میخی، نقش برجسته‌های اورارتویی و نگاره‌ای بزرگ از کوه لالش تزیین شده بود. پیر آیرین، در حالی که چوبدستی‌اش را به سینه تکیه داده بود، گفت:

پیر آیرین: «بسیاری نمی‌دانند که این سرزمین، پیش از آنکه نام ابراهیم بر آن بنشیند، سرزمین نور بود. همان نوری که از دل تاریکی می‌روید. ابراهیم، اگرچه در روایات سامی آمده، اما تبارش، از کوهستان است. نمرود، که در زبان کوردی "نەمڕد" به معنای جاودانه است، شاید نه یک فرد، که نظامی‌ است از ظلم. ابراهیم، نور مقاومت است.»

پیر روشنا: «و هر بار که نمرودی می‌آید، ابراهیمی باید برخیزد. آتش آزمونی‌ است برای حقیقت. آنکه رهایی می‌خواهد، باید درون آتش بایستد. نه برای سوختن، بلکه برای شکفتن.»

کوروژ: «پیر، آیا می‌توان گفت که امروز، آتش نمرود، همان ساختارهای دولت-ملت است؟ همان مفاهیمی که ما را محدود کرده‌اند؟»

پیر آیرین: «بله، فرزندم. امروزه، شعله‌های آتش نمرود، نامشان قانون است، نظام است، سرحد است. اما هرکه با دل رها زیست، از آتش نمی‌سوزد. همانگونه که ابراهیم نگفت ‘نجاتم بده’، گفت ‘راهی نشانم بده’؛ ما نیز رهایی می‌خواهیم، نه نجات.»

هیوا: «و شاید، تنها با زبان شعر، و افسانه، و حقیقتی ازلی‌ است که بتوانیم بر آتش غلبه کنیم. ادبیات، اسطوره، و آگاهی ملی، نور ما هستند.»

و گفتوگو ادامه یافت، تا نیمه‌شب. چراغ ایوان خاموش بود، اما درون خانه، هنوز نوری بود که دلها را روشن نگه

 می داشت.

Et bilde som inneholder Ruiner, Oldtiden, konstruksjon, Historie

KI-generert innhold kan være feil.

بازدید از گوبکلی‌تپه( گرێ مرازا یا ناڤک) با پیر آیرین

صبح روز بعد، نسیم ملایم صبحگاهی بر ایوان خانه پیر آیرین می‌وزید. پیر آیرین در حالیکه نان تازه و پنیر گوسفندی را با چای داغ به مهمانان تعارف می‌کرد، گفت: «امروز، راه مرز بسته‌ است. اما فرصت مناسبی‌ است که شما را به جایی ببرم که راز آغاز تمدن را در دل دارد... گرێ مرازا

هیوا با شگفتی گفت: «معبد سنگی کهن؟ همان که گفته می‌شود از اهرام مصر هم کهنتر است؟»

پیر آیرین: «بله، و فراتر از آن؛ جایی است که انسان، پیش از کشاورزی، روح خود را بر سنگ تراشید.»

ساعتی بعد، همگی با ماشین پیر آیرین، در دل دشتهای وسیع حرکت کردند تا به تپه‌ای برسند که هزاران سال سکوت، در سنگ‌هایش نهفته بود.

در میان دایره‌های سنگی مرازا، پیر آیرین رو به آسمان کرد و گفت: «اینجا، انسان نخستین، آسمان را نه فقط رصد، بلکه با آن گفتوگو می‌کرد. این ستونها، کتابهایی‌اند از جنس سنگ، اما با روحی شعله‌ور.»

کوروژ، حیرت‌زده از حجم پیچیدگی حکاکی‌ها، زیر لب گفت: «روباه، عقرب، شیر و خورشید... آیا این نمادها نشانی از اسطوره‌های آغازین نیستند؟ از پیوند انسان با نیروهای طبیعت؟»

پیر روشنا پاسخ داد: «آری. اینجا، نه تنها نخستین پرستشگاه، بلکه نخستین مدرسه عرفان نیز هست. نیاکان ما، پیش از آنکه خدایان را بیافرینند، راز نور و سایه را فهمیدند.»

هیوا: «و شاید، این مکان، نخستین اعتراض به تاریکی هم بوده. نیاکان ما با ساختن این دایره‌ها، اعلام کردند که در میانه‌ی صخره و خشکسالی نیز می‌توان امید را به سنگ بخشید.»

پیر آیرین: «و این همان رمز رهایی‌ است. نه در فرار، بلکه در بازگشت؛ در یادآوری نور. ابراهیم، بعدها در همین سرزمین، در برابر نمرود ایستاد. اما شاید نخستین ابراهیم ها، هزاران سال پیش، همین‌جا با تاریکی جنگیده‌اند.»

 

در خانه پیر آیرین شب گفتوگو درباره ملت، هویت و انکار

ساعتی از بازگشت از گرێ مرازا گذشته بود. سکوتی سرشار از معنا فضای خانه پیر آیرین را فرا گرفته بود. شام محلی با عدس پلو، نان تازه و ماست گوسفندی صرف شده بود، و حالا پیر روشنا، هیوا، کوروژ و پیر آیرین در ایوان نشسته بودند. آسمان شبِ ‌اورفه چون سقفی از آینه بالای سرشان می‌درخشید. ستاره‌ها گویی گوش می‌دادند.

کوروژ، که یادداشتهای پایاننامه‌اش را ورق می‌زد، سکوت را شکست:

 

کوروژ: «پیر، اینجازیر این آسمان، کنار این تپه های هزاران‌ سالهیک سؤال ذهنم را رها نمی‌کند. ما که در گهواره تمدنها زاده شدیم، چرا امروز باید در ادبیات سیاسی خودمان از گفتن کلمه ملت بترسیم؟ چرا این‌ همه اصرار بر «خلق» و «جوامع» و «همزیستی»؟ آیا این خود، نوعی خودانکاری نیست؟»

 

هیوا: «در سرزمینی که تاریخ ما را خاک کرده‌اند، و استخوان پادشاهانمان در موزه‌هایشان به نمایش گذاشته می‌شود، وقتی از «خلق» به‌جای «ملت» حرف می‌زنیم، دقیقاً داریم آن خاکستر را فوت می‌کنیم. بدون آتش‌ زدن دوباره آن خاطره، فقط خاکستری بی‌حرارت می‌ماند.»

پیر آیرین نگاهی به چراغ فانوس انداخت که روی میز می‌سوخت و آهسته گفت: «در این دیار، ملت کورد تنها ملتی بود که در برابر نظم برده‌دارانه‌ا یستاد. نه به دین رسمی تن داد، نه به سلطنت، نه به سرکوب فرهنگی. امروز، آنانکه از زبان ما، مفاهیم ملت را زدوده‌اند، همان‌هایی‌اند که از درون، ملت را چون شعری بی‌قافیه بازنویسی کرده‌اند.»

پیر روشنا با صدایی نرم و پر تأمل گفت: «برخی از ما، ناخواسته مأموریت دولتها را پذیرفته‌ایم. این را نه از روی خیانت، بلکه از ترس، از میل به پذیرش، از خستگی هزارساله. اما فراموش کرده‌اند که ما ملتیم، نه فقط جماعتی فرهنگی. ما تاریخ‌ داریم، زبان‌داریم، خاک داریم، حافظه داریم. ملت یعنی حافظه زنده، یعنی آگاهی از خود.»

کوروژ با شور گفت: «اما پیر، احزابی چون HDP، به اسم همزیستی، هویت ملی ما را از سیاست حذف می‌کنند. ما را به «جوامع فرهنگی» تنزل می‌دهند، تا جایی که انگار نه حق داریم دولت بخواهیم، نه سرنوشت خود را تعیین کنیم. مگر نه اینکه مبارزه‌ی یک ملت، بدون نام ملت، خودش انکار است؟»

هیوا پاسخ داد: «دقیقاً، اینجا، خود-ملت‌ زدایی در جریان است. یعنی نه دشمن، بلکه خود ما از درون، خویش را بی‌خطر، بی‌مطالبه، و بی‌قدرت می‌سازیم. آنانکه نمی‌خواهند کوردها خواهان استقلال باشند، آنها را به «خلق‌هایی متنوع» در دل «ترکیه‌ای دموکراتیک» تبدیل می‌کنند. این استعمار نوین است؛ نرمی که استخوان را بی‌صدا می‌شکند.»

پیر آیرین: «و اوجالان، با بازنمایی رابطه ترک و کورد به‌مثابه «اتحاد هزار ساله» نه‌تنها واقعیت تاریخی را تحریف می‌کند، بلکه بذر تداوم انقیاد را در ذهن ما می‌کارد. اگر این اتحاد داوطلبانه بود، چرا قیامها را در خون خواباندند؟ چرا زبانمان را ممنوع کردند؟ این یک گفتمان استعماری است که از زبان خودمان می‌خواهند ما را به فراموشی بکشانند.»

پیر روشنا: «حقیقت، همان لحظه‌ای است که از نامیدن خود هراس نداشته باشیم. ملت کورد در آستانه یک انتخاب تاریخی‌ است: یا در خیال برادری جعلی حل شویم، یا حقیقت خود را با صدایی بلند فریاد کنیم. رهایی، نه در تسلیم، بلکه در آگاهی از ظلم و مقاومت در برابر روایت رسمی است.»

کوروژ: «پس تز من نه فقط درباره تحلیل، بلکه اعلام موجودیت است. ما ملتیم. و این ادعا را از زیر خاکسترهای فراموشی بیرون خواهیم آورد.»

کوروژ به آسمان نگاه کرد. سکوتی افتاد. و فانوس همچنان می‌سوخت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر