شنبه، تیر ۲۸، ۱۴۰۴

از انکار تا مقاومت – شرق کوردستان در آینهٔ تاریخ، هویت و خون


ادامه فصل پنجاه ویکم: از انکار تا مقاومت

سکوت در فضای اتوبوس سنگینی می‌کرد، تنها صدای آرام چرخهای اتوبوس بر آسفالت کوهستانی شنیده می‌شد. هیوا به افق خیره شده بود و پیر روشنا، با چشمانی نیمه‌بسته، در تأملی عمیق فرو رفته بود. روژمن، که از کنار پنجره بیرون را تماشا می‌کرد، لحظه‌ای مکث کرد، سپس برگه‌ای از کیف کوچک همراهش بیرون آورد و آرام آن را به سوی هیوا گرفت.

« این مقاله‌ای‌ است که تازه تمامش کردم نمی‌دونم، شاید چیز مهمی نباشه، اما دلم خواست اول شما بخونیدش.»

هیوا نگاهی پر معنا به پیر روشنا انداخت، سپس لبخندی کوتاه زد و برگه را گرفت. پیر روشنا چشمانش را باز کرد، گویی بی‌آنکه چیزی بشنود، تمام گفتوگو را حس کرده بود.

روژمن گفت: «می‌خوام بدونم این حرفها فقط درد دل‌اند یا می‌تونن به آگاهی بدل شن. اگه فکر می‌کنید باید منتشر بشه، کمکم کنید»

هیوا، درحالی‌که مشغول خواندن نخستین پاراگراف می‌شد، آرام گفت: «بعضی واژه‌ها، مثل بذرند. اگر به خاکی مناسب بیفتند، جنگلی از آگاهی می‌رویانند.»

و روژمن، آرام و بی‌صدا، به صندلی‌اش تکیه داد، به آسمانی که کم‌کم به غروب می‌رفت

 عنوان مقاله: از انکار تا مقاومت شرق کوردستان در آینه تاریخ، هویت و خون 

نویسنده: روژمن خسروی

در جغرافیای خاموشی، گاهی صدایی برخاسته از خاک، می‌تواند حقیقتی را فریاد کند که سالها در حاشیه رانده شده است. شرق کوردستان_سرزمین کوه، آتش، مقاومت و زخم_در طول یک قرن گذشته نه تنها از سوی قدرتهای حاکم در ایران انکار شده، بلکه در تلاش بوده‌اند حتی نامش را از حافظه حذف کنند. اما تاریخ، همیشه راهی برای بازگشت دارد؛ حتی اگر از دل شناسنامه‌های جعلی، گورهای بی‌نام، و گویش‌های ممنوعه.

ما، کوردهای شرق کوردستان، در استانهای سنه، کرماشان، ایلام، لرستان و ارومیه، نه تنها جغرافیا را با هم قسمت کرده‌ایم، بلکه اسطوره، زبان، فرهنگ و سرنوشت را نیز. اما در دهه‌های اخیر، سیاست‌های فرهنگی پهلوی و جمهوری اسلامی کوشیده‌اند بخشی از ما را "لر" بنامند، بخشی را "ایرانی اصیل" بخوانند، و تنها بخشی کوچک را "کورد" به رسمیت بشناسند و آن هم به‌عنوان "اقلیتی قومی" در حاشیه.

در حالی که منابع قوم‌شناسی معتبر، از جمله کریستین سن (Christian Lassen)، و همچنین پژوهشگران معاصری چون احسان یارشاطر، به‌روشنی لرها را بخشی از شاخه‌های قوم کورد می‌دانند که در مناطق جنوبی کوردستان سکونت دارند. زبان لکی، که حلقه پیوندی میان کردی سورانی و گورانی است، گواه زنده‌ای بر این پیوستگی است. فرهنگ شفاهی، آداب سوگواری، موسیقی مقامی، و حتی افسانه‌های محلی، همگی از ریشه‌ای واحد سخن می‌گویند.

سیاستی که از ابتدای قرن بیستم در ایران، ترکیه و عراق هم صدا اجرا شد: انکار، آسیمیلاسیون، و تجزیه ملت کورد به چند اقلیت پراکنده. این پروژه، نه فقط با سرنیزه، که با کتاب درسی، برنامه تلویزیونی، و نام‌گذاری شهرها و فرزندان اجرا شد. ژینا امینی، نمونه‌ای تلخ از این تاریخ است. دختری که نام کوردی‌اش در شناسنامه جای نداشت. ژینا، یعنی زندگی، اما نظامی که با زندگی دشمن است، او را "مهسا" نامید. و چه تناقضی‌ است، که همین دختر، با مرگش، نام واقعی‌اش را جاودانه کرد.

انقلاب ژن، ژیان، ئازادی که از خاک کوردستان برخاست و در جان ایران افتادنقطه شکستن انکار بود. نسل ما، فرزندان دهه‌های ممنوعیت زبان مادری، سانسور کتاب کوردی، و اعدام به جرم تعلق، دیگر تصمیم گرفته‌اند که فقط زنده نمانند؛ بلکه با صدای بلند زندگی کنند.

در این مسیر، ما باید از نو پیوندهایمان را تعریف کنیم. لرستان، نه یک قوم جدا، بلکه شانه‌به‌شانه سنه و کرماشان، در کوچه‌های مبارزه حضور دارد. موسیقی‌شان، سوگواری‌شان، حتی ریتم حرف زدن‌شان، با ما یکی‌ است. تاریخ، ما را جدا نکرده؛ این حکومتها بوده‌اند که با خط‌کش سیاسی خواسته‌اند میان برادران، دیوار بکشند.

در کنار این، آذربایجان نیز، روزگاری با کوردستان پیوندهای دینی و فرهنگی داشت. سهرورد، زادگاه شیخ اشراق، نه تنها قلب فلسفه نور بوده، بلکه محل تلاقی آیین مهر و حکمت خسروانی است. اما پروژه تُرکسازی یا ترکیزاسیون، که از دوران رضاشاه و تحت نفوذ پان‌ترکیسم عثمانی آغاز شد، کوشید این پیوندها را بگسلد. اکنون، بخشی از مردم آن سامان، به‌جای اتحاد با کورد، در برابر او ایستاده‌اند؛ بی‌آنکه بدانند جدایی ما، محصول مهندسی قدرت است، نه تاریخ.

ما باید روایت را بازنویسی کنیم. از ستیز، به پیوند. از ترس، به شناخت. از بی‌اعتمادی، به همدلی. اگر امروز آذربایجانی جوان، با کوردی همصدا شود، فردا در برابر فاشیسم، هیچ‌گاه تنها نخواهیم ماند.

شیخ اشراق، سهروردی، در همین سرزمین می‌زیست. او سعادت را در نجات نفس از زندان ظلمت می‌دانست؛ و این رهایی را نه با اطاعت کور، بلکه با شناخت، سلوک، و بازگشت به نور ممکن می‌دانست. او می‌گفت: «اگر در ظلمت بمانی، نه فقط راه را گم می‌کنی، بلکه چشم دیدن روشنی را هم از دست می‌دهی.»

ما، طایفه جن نیستیم. ما، تاریخیم. ما، مردمانی هستیم که صدایمان را حتی اگر دفن کنند، در خاک خواهد جوشید. انقلاب ژینا نشان داد که اگرچه درکوردستان متولد شد، اما دل تهران و تبریز و اصفهان را لرزاند. اگر در ارومیه خون ریخت، پژواکش در برلین و پاریس شنیده شد.

مقاومت امروز، تنها ایستادن در برابر گاز اشک‌آور و گلوله نیست. مقاومت یعنی بازگشت به ریشه، بازتعریف هویت، و نوشتن داستان خودمان. نه به زبانِ تحمیل‌شده، بلکه با واژگانی که از دل مادران‌مان شنیده‌ایم.

ما، از انکار برمی‌خیزیم. و در بازگشت به نور، به نام ژینا، به نام زندگی، جهان را صدا می‌زنیم.

#ژن_ژیان_ئازادی

 هنوز آفتاب به‌تمامی غروب نکرده بود که اتوبوس در یکی از شهرکهای اطراف باتمان توقف کوتاهی کرد. روژمن چمدانش را برداشت. لحظه‌ای به دو مسافر نورانی نگاه کرد_هیوا که هنوز صفحه آخر مقاله را می‌خواند، و پیر روشنا که چشمانش چون آسمان غروب، پر از راز بود.

روژمن گفت: «وقت رفتنه. نمی‌دونم این راه منو به کجا می‌بره ولی همین که توی این سفر، شما رو دیدم، فهمیدم که راه، مهم‌تر از مقصد بود.»

پیر روشنا آرام گفت: «تو از ما شدی، نه به خاطر نزدیکی، بلکه به خاطر روشنی. هر کجا که نوری باشد، تو هم آن‌جایی.»

و هیوا فقط گفت: «مقاله‌ات، آغاز راه خیلی‌ها خواهد بود.»

روژمن لبخند زد. با دستی بر قلبش، از اتوبوس پیاده شد. اتوبوس به آرامی از ایستگاه دور شد، و در آینه عقب، آخرین تصویری که ماند، قامت مردی بود در میان غروب، رو به جاده‌ای که شاید به سوی روشنایی می‌رفت...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر