دوشنبه، خرداد ۲۶، ۱۴۰۴

ادامە فصل بیست‌وششم:زرتشت و سفربە هورامان

 


ادامە فصل بیست‌وششم - داستانهای شبانە از زبان پیر روشنا - شب نخست: زَردەشت و سفر از لالش تا هورامان

پیر روشنا چنانکە بە بچەها پیمان دادە بود کە هر شب داستانی را برایشان بازگو کند،  اگر چە خسته از راه بود، اما چشمانش پر از نور، آن شب باز به مدرسه‌ی بی‌دیوار برگشت. بچه‌ها در اطراف آتش حلقه زدند، چون می‌دانستند امشب او می‌خواهد داستان مردی را بگوید که به نور نوشت و با تاریکی صلح نکرد: زَردەشت . یا زرتشت

پیر روشنا با صدای آرام و ژرفش گفت:

"فرزندانم، روزگاری دور، در سرزمینی کوهستانی و پرآوازه بە نام مکریان، در روستایی به نام مارگان، کودکی چشم به جهان گشود. پدرش، مردی از پیروان راه ایزدی، او را برای آموزش حکمت ایزدی به معبد بزرگی در نزدیکی تکاب فرستاد، جایی که به آن فرەاسپە می‌گفتند، قبله‌ی زائران و خردمندان."

بچه‌ها با دقت گوش سپردند. پیر روشنا ادامه داد:

"این کودک، که بعدها زَردەشت نامیده شد، در آن معبد آموخت که نور و تاریکی دو دست یک تن‌اند؛ نور بی‌تاریکی معنا ندارد. اما دلش پر از اندیشه‌های نو بود. همیشه با خودش می‌گفت: چرا نباید راهی دیگر یافت؟ چرا نباید برای انسان‌ها راهی آسان‌تر ترسیم کرد؟"

پیر روشنا لحظه‌ای سکوت کرد، و بعد گفت: 

"در سی‌سالگی، زردەشت از مکریان به هورامان سفر کرد. در میان کوه‌ها و آتشکده‌ها، در سکوت شب، زیر آسمان ستاره‌باران، کتابی نوشت. کتابی که بعدها به نام اوستا شناخته شد."

هیوا، شاگرد باهوش و کنجکاو، پرسید:

« پیر جان، چرا از او دلگیر شدند؟ مگر او دنبال نور نبود؟»


پیر روشنا لبخند زد و گفت:

"بله فرزندم، اما او باور داشت که نور و تاریکی در نبردند، که تنها یکی باید پیروز باشد. اما ما، در آیین ایزدی، باور داریم که نور و تاریکی، همچون روز و شب، چرخش زندگی‌اند. زردەشت خواست اصلاح کند، اما گاهی اصلاحات، ریشەها را از یاد می‌برد. برای همین، پیران بزرگ ایزدی با اندوه، او را به سوی خراسان تبعید کردند."

سپس به آرامی افزود:


"اما زَردەشت فراموش نکرد. آموزه‌هایش، هنوز هم پر از خرد است:

او گفت که خدا یکی‌ست، و پیامبران باید فرستادگان خرد و راستی باشند.

گفتار نیک، پندار نیک، کردار نیک... اینها حرف‌های دشمن نیستند. اینها برگ‌هایی از همان درخت کهن‌اند که ما نیز از آن سایه گرفته‌ایم."

بچه‌ها یکی‌یکی دست بالا کردند. یکی گفت: «یعنی ما باید زردەشت را دشمن بدانیم؟»


پیر روشنا جواب داد:

"نه، فرزندم. هیچ اندیشمندِ راستی‌گویی دشمن ما نیست. ما از او آموختیم، با او گفتگو کردیم، و راه خود را رفتیم. راه ما راه هماهنگی بود، نه تضاد."

آتش رو به خاموشی می‌رفت. پیر روشنا گفت:

"در پایان عمر، زردەشت هنوز به روشنی امید داشت. او جهان را به نیکی، به خرد و به آبادی فراخواند. و ما هم، با حفظ تفاوت‌ها، از او سپاسگزاریم."

او چوبش را به خاک زد و گفت:


"زردەشت شاید از دل آیین ما برخاست، اما راهی نو رفت. همان‌گونه که هرکدام از شما، روزی، از این مدرسه‌ی بی‌دیوار، راهی متفاوت می‌روید..."


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر