شنبه، خرداد ۲۴، ۱۴۰۴

فصل بیست‌و‌یکم: آواز زمین و درخت

 


فصل بیست‌و‌یکم: آواز زمین و درخت

صبحی مه‌آلود بود. دشت‌ها پوشیده از شبنم و پرندگان در همهمه‌ی ترانه‌ی تازه‌ای بودند. در مدرسه‌ای بی‌دیوار، میان کوه‌های بلند هورامان، بچه‌ها گرد معلمی نشسته بودند که جامه‌ای از تنبور و رایحه‌ی جنگل پوشیده بود. معلمی که نامش "آواز خاک" بود، اما بچه‌ها او را مامۆستا دڵەزار صدا می‌زدند.

دڵەزار آهسته گفت:

ــ بچه‌ها، امروز برایتان قصه‌ای دارم. قصه‌ای که از ریشه‌های کهن سرزمینمان روییده. قصه‌ای از گۆڵەڕێشان، دختری از تبار آب و آتش و باد و خاک.

یکی از بچه‌ها پرسید:

ــ مامۆستا، گۆڵەڕێشان واقعی بود؟

ــ گۆڵەڕێشان در دل هر کوردی هست، اگر خوب گوش کنید، صدای نفسش را از دل برگ‌ها می‌شنوید...

دڵەزار ادامه داد:

گۆڵەڕێشان دخترکی بود که در روستایی میان جنگل و رودخانه به دنیا آمده بود. مادرش زمین بود و پدرش باد. همیشه با پرندگان می‌خواند، با برگ‌ها نجوا می‌کرد و با چشمه‌ها می‌دوید. او از بچگی آموخته بود:

"ما رئیس طبیعت نیستیم، ما یکی از فرزندان اوییم."

مادربزرگ گۆڵەڕێشان هر بهار، وقتی زمین باردار می‌شد، به او یاد می‌داد:

ــ دخترم، آرام قدم بردار. زمین دارد نوزاد سبز خودش را می‌پروراند.

پدرش هر وقت به جنگل می‌رفت، می‌گفت:

ــ ما هیچ درختی را بی‌اجازه‌ی روحش نمی‌بُریم. اگر هم مجبور شدیم، دعا می‌کنیم تا روحش آرام گیرد...

دڵەزار لبخند زد و از درون خورجینش شاخه‌ای خشک بیرون آورد و ادامه داد:

ــ بچه‌ها، این شاخه، داستان دارد. زمانی جوان بوده، درختی بلند در جنگل شێخان. اما حالا پیر شده، خشک شده، و خودش خواست تا به هیزم تبدیل شود. ما هم با احترام، او را به چرخه‌ی زندگی برگرداندیم.

یکی از بچه‌ها به آهستگی گفت:

ــ مامۆستا، من یک بار دیدم کسی درخت سبز را برید، بدون دعا... آن روز دلم خیلی درد گرفت.

دڵەزار با چشمانی آرام گفت:

ــ وقتی دل تو درد گرفت، یعنی درخت گریه کرد... جنگل با هم می‌گرید، وقتی یکی از درختانش بی‌دلیل می‌افتد. دل آدم هم اگر گوش بدهد، با طبیعت یکی می‌شود.

سپس به آسمان اشاره کرد و گفت:

ــ بچه‌ها، آسمان پدر ماست. وقتی باران می‌بارد، یعنی دارد برای ما شعر می‌خواند، شادترین آواز هستی‌ست، چون آب را برای زمین می‌آورد.

و همان‌طور که نسیمی در کلاس پیچید، دڵەزار ادامه داد:

ــ ما کوردها هزاران سال است با طبیعت پیمان داریم. ما گندم را می‌کاریم، ولی هیچ‌گاه خاک را زخمی نمی‌کنیم. ما ماهی را شکار می‌کنیم، ولی با دعا، نه با طمع. چون باور داریم که:

"اگر حتی یک درخت را بی‌جهت ببُریم، سایه‌ی مهربانی از روی دلمان کم‌کم کنار می‌رود..."

و آن‌گاه، تنبورش را از دیوار سنگی آویزان برداشت، نوایی آرام نواخت، و در سکوت کلاس، صدای تنبور آمیخته شد با ترنم رود و پر زدن پرنده‌ها.


نتیجه و پیام درس:

در پایان روز، بچه‌ها با چشمانی درخشان به خانه برگشتند. آنها یاد گرفتند:

  • طبیعت فقط یک منظره نیست، یک مادر است.
  • باد، نجواگر رازهای کوه است.
  • آتش، تنها برای سوختن نیست، برای گرم‌کردن جان آدمیان است.
  • آب، آیینه‌ای‌ست که دل زمین را می‌شوید.
  • خاک، بستر هر رویشی‌ست. ما از اوییم و به او باز می‌گردیم.

و چنین بود که گۆڵەڕێشان، از طریق دلەزار، به دل تک‌تک بچه‌های مدرسه بی‌دیوار برگشت. و از آن پس، هیچ‌کس حتی یک برگ را بی‌اجازه‌ی طبیعت، نمی‌چید...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر