📖 فصل بیستوششم:شب هشتم- تمرکز درست
در دل شب هورامان، کنار آتش کلاس بیدیوار
شب بر فراز دزلی فرود آمده بود. مه نرم و آرام از سینهی کوه بالا میآمد،
و آتش کوچکی در حیاط یک خانهی سنگی در دامنه روشن بود. گرداگرد آن، بچهها نشسته
بودند — شاگردان مدرسهای که دیوار نداشت، ولی دل داشت؛ سقف نداشت، اما آسمان را
داشت.
پیر روشنا، با عبایی پشمین و چوبدستیای از چوب
بلوط، آرام قدم در دایره گذاشت. نسیمی از رودخانهی سیرۆان میآمد و موهای
سپید پیرمرد را نوازش میداد.
او نشست و با صدایی آرام ولی نافذ گفت:
ــ «بچهها... امشب میخواهم رازی را با شما در میان بگذارم، رازی از دل کوههای هورامان، رازی که سالها پیش در کنار درخت کهنسال کێلەشین شنیدم.»
بچهها با چشمانی پرنور، گوش سپردند.
ــ «در آن زمان، درویشی خاموش در دل کوه تنها میزیست. نه با کسی حرف میزد، نه چیزی میخواست. ولی هر که به سراغش میرفت، با آرامشی عجیب بازمیگشت. میپرسیدند: چه کردی با ما؟ او تنها لبخند میزد و میگفت: هیچ. فقط گوش دادم.»
دختری از روستای دزلی گفت:
ــ «یعنی گوش دادن ما را آرام میکند؟»
پیر روشنا پاسخ داد:
ــ «نه فقط گوش دادن به دیگران، بلکه گوش دادن به خودت... به صدای قلبت، به نفست، به ترسهات، به امیدهات. تمرکز یعنی تو با تمام جانت در همان لحظه باشی. نه در دیروز، نه در فردا.»
پسرکی از نودش گفت:
ــ «ولی وقتی مینشینم، هزار فکر سرم را میبرد...»
پیر روشنا لبخند زد.
ــ «اول بار که رود از دل سنگ میگذرد، آسان نیست... ولی قطرهقطره که رفت، راه باز میشود. ذهن ما هم همین است. باید قطرهقطره آرامش را از راهِ تمرین، وارد دلش کنیم.»
بچهها آرام شدند. حتی سگ پیر خانه، بیحرکت کنار آتش خوابید.
پیر روشنا گفت:
ــ «بنشینید. چشمها را ببندید. به نفسهاتان گوش دهید. نه برای نمره، نه برای مسابقه. فقط برای خودتان.»
و آن شب، در زیر آسمان پرستارهی هورامان، بچههایی که تا دیروز نام
کوهها را فقط در کتابها میخواندند، یاد گرفتند که کوه شدن یعنی ایستادن، آرام
بودن، و گوش سپردن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر