پنجشنبه، خرداد ۲۹، ۱۴۰۴

فصل بیست و هفتم:خاکی که فراموش کردیم از آنیم

 

فصل بیست و هفتم:خاکی که فراموش کردیم از آنیم

سحرگاهان، هیوا، بی‌هیاهو، هورامان را ترک گفت. نه آن‌چنان که گویی می‌رود، بلکه گویی بازمی‌گردد. مسافری نبود در پی مقصد، بلکه راهی بود در جست‌وجوی خویش.

در مسیر دالاهو، سکوت کوه‌ها، حکایتی دیگر آغاز کرده بود. مدرسه‌های بی‌دیوار در دامنه‌های کرماشان، لرستان و ایلام، به اردویی گرد آمده بودند تا بار دیگر صدای گم‌شده‌ٔ خود را در صدای هیوا بجویند.

وقتی از او خواستند که سخن بگوید، نایستاد بر سکو، نه لبخند زد و نه دست برافراشت. ایستاد همچون درختی در باد، ساده، استوار و بی‌ادعا.

"من نه پیامبرم، نه قاصد آینده‌ای گنگ. من فقط صدای خاموش خاکی‌ام که قرن‌هاست زبان بریده اما هنوز گوش دارد.

آمده‌ام تا نگوییم که کy بودیم، بلکه بفهمیم که چرا فراموش شدیم."

او از تاریخ نگفت، از سکوتی گفت که بر تاریخ سایه انداخت.

از قومی گفت که بومی بود، اما مهاجرانِ پیروزمند، سرزمینش را «بهشت موعود» نامیدند و به نام خود سند زدند.

از مردمانی که آفتاب راستایش می کردند نه به‌خاطر نور، که به‌خاطر راستی، اما بعدها همان آفتاب، چون "مهر" کهنشان، به اهریمن بدل شد تا تاریخ فاتحان، از او فرشته بسازد، و از آنان، دیو.

"ما روزی به زبان ئیلامی ، سومری، مادی و ساسانی سخن می‌گفتیم.

آن‌روزها هنوز واژه‌ها خاکستر نشده بودند.

تا اینکه با شمشیر، زبان دیگری را بر ما نگاشتند. نه از برای دانایی، که از برای سلطه."

هیوا گفت: "اسطوره‌های رسمی، به ما آموختند که ضحاک هیولاست، اما نگفتند او کیست.

ما را دیو نامیدند، چون تاب نیاوردند که در ما نوری هست که نه از تخت‌جمشید، که از دل سنگستان است.

ما تاریخ ننوشتیم، چون همیشه وقت فرار داشتیم.

و آن هنگام که ایستادیم، قلم در دست دیگران بود."

بچه‌ها نگاهش می‌کردند. کوه هم سکوت کرده بود.

"امروز، دیگر زمان آن نیست که خود را در آیینی ساختگی پنهان کنیم، تا زنده بمانیم.

امروز زمان آن است که با صدای خویش، با زبان خویش، و با نوری که از طبیعت و انسانیت می‌تابد، برخیزیم و خود را بشناسیم.

ما بازماندگان  مهر و ایزدی و یارسانیم.

ما از سلاله‌ی میترای کهنیم، نه فرشتگان شاهنشاهان."

 

هیوا، بی آنکه کسی چیزی بپرسد، گفت:

"آری، ما ملتی بی‌تاریخ نیستیم. ما فقط ملتی هستیم که تاریخمان را با جوهر خود ننوشته‌ایم.

و تا چنین نکنیم، به هیچ آینده‌ای تعلق نخواهیم داشت."

آن شب، هیچ‌کس نخوابید. چون صدایی برخاسته بود از دل خاک، نه برای بیدار کردنشان، بلکه برای به‌خاطر آوردنشان.

در ادامە فصل:

در نگاه اول، سفر هیوا ساده می‌نمود: از هورامان تا دالاهو، از مدارسی بی‌دیوار تا اردوگاهی از شاگردانی که به امید شنیدن حقیقت، روزها پیاده آمده بودند. اما هیوا می‌دانست، این تنها جابه‌جایی مکان نبود، بلکه سفری بود به اعماق حافظه‌ی گم‌شده‌ی مردمی که صدای خود را فراموش کرده بودند.

کوه‌ها آرام بودند، اما خاک‌شان هنوز تشنه‌ی نام‌های فراموش‌شده بود؛ نام‌هایی که زمانی بر لب نیاوردن‌شان جرم بود. نام‌هایی که مادران در گوش فرزندانشان آهسته زمزمه می‌کردند، مبادا دیوارها بشنوند و سطرهایی دیگر از تاریخ‌شان پاک شود.

هنگامی که شب فرا رسید، آتشی افروخته شد. ستارگان، خاموش و شکیبا، به پایین می‌نگریستند. و هیوا، در سکوتی ژرف،  دوبارە برخاست. نگاهش همچون شعله‌ای آرام بود، اما کلامش آتشی کهنه را زنده می‌کرد:

ــ «ما، ساکنان این کوه‌ها، وارث تاریخی هستیم که دیگران برای‌مان نوشته‌اند. تاریخی که در آن، نیاکان ما اهریمن نامیده شدند... تنها به این دلیل که آزاد بودند

شاگردی از میان جمع گفت:

ــ «آیا این همان چیزی نیست که از اجدادمان پنهان کردند؟»

هیوا آهی کشید:

ــ «بله... آن‌ها نه تنها زمین‌مان را فتح کردند، که آسمان‌مان را هم تصاحب کردند. آئین‌مان را شرک خواندند، زبان‌مان را تحقیر کردند، و اسطوره‌مان را به دیو تبدیل نمودند

شاگردی دیگر با صدایی خفه گفت:

ــ «ما از خودمان شرم داشتیم، استاد… ما را چنان ساختند که گمان کنیم، عرب ، ترک وفارس بودن، یعنی باکلاس بودن

هیوا نگاهی به افق انداخت، جایی که کوه و آتش یکی شده بود:

ــ «اما امروز، آتش درون ما زنده است. امروز نه از سر نفرت، که از سر شناخت، باید گذشته را بازخوانی کنیم. نه برای انتقام، که برای بازسازی. باید بپرسیم، شک کنیم، بخوانیم و از نو بیاندیشیم

او ادامه داد:

ــ «زمانی،ئیلامیها، سومریها، مادها وارث این سرزمین بودند. زبانی داشتند که اکنون در کوچه‌های،شنگال،کوبانی، آمێد تا کرمانشاه و ایلام و سنندج شنیده می‌شود، اما نامی از آن نیست. آئینی داشتند که مهربانی و طبیعت‌گرایی اساس آن بود. اما با شمشیر، قلم، و دروغ، به تدریج به حاشیه رانده شدند

سکوتی سنگین بر جمع حاکم شد.

هیوا به آرامی گفت:

ــ «اگر ما تاریخ خود را ننویسیم، دیگران به جای ما خواهند نوشت. اگر فرهنگ‌مان را نشناسیم، با نام‌های دیگری اسطوره‌هایمان را غصب می‌کنند. از این پس، وظیفه‌ی شماست که آتش را حمل کنید... نه در نفرت، بلکه در نور. بازگردیم به اصل خویش، به طبیعت، به عدالت، به ریشه‌هایی که هرگز دروغ نگفتند

و آن شب، پیش از آن‌که شعله‌های آتش خاموش شوند، یکی از شاگردان آرام زمزمه کرد:

ــ «ما از اهریمن بودن خسته‌ایم، استاد... وقت آن رسیده که دوباره خورشید خود باشیم

هیوا لبخند زد.

ــ «خورشید همیشه پشت ابر بود، پنهان شد، خاموش نشد... از امروز، به روشنی خود سوگند یاد کنیم

در ادامە فصل:

آتشی کم‌سو در میانه‌ی شب هنوز می‌سوخت. باد دالاهو، به‌نرمی بر شانه‌های شاگردان نشسته بود. صدایی نبود، جز صدای قلب‌هایی که آماده‌ی شنیدن بودند.

هیوا، با لباسی ساده و نگاهی نافذ، کنار آتش ادامە داد و گفت:

ــ «پیش از آن‌که دین‌ها ما را جدا کنند، نور ما را به هم پیوند می‌داد. پیش از آن‌که نام‌ها بر ما نهاده شود، ما با ستاره‌ها سخن می‌گفتیم

شاگردی آرام پرسید:

ــ «استاد، آیین میترایی چه بود؟ چرا هرچه از آن مانده، یا پنهان است یا شیطانی جلوه داده شده؟»

هیوا نگاهی به آتش انداخت. انگار از میان شعله‌ها، صدایی با او حرف می‌زد:

ــ «میترای ماد، ایزد پیمان بود. نگهبان راستی. او را در غار می‌دیدند، میان نور و تاریکی. او نه فقط خدای جنگ یا آفتاب، که نماد پیوند انسان با جهان بود. ولی... وقتی قدرت سیاسی از ماد به پارس منتقل شد، میترا را ربودند. خورشیدش را گرفتند، واژه‌اش را مصادره کردند، و خودِ او را به سایه تبعید کردند

شاگردی دیگر گفت:

ــ «یعنی همان کاری که با زبان مادری‌مان، با موسیقی‌مان، با اسم‌مان کردند؟»

هیوا لبخندی تلخ زد:

ــ «دقیقاً. همه چیز از آن‌جا آغاز شد که ما، به‌جای نوشتنِ خود، اجازه دادیم دیگران ما را تعریف کنند

دختری که از ایلام آمده بود، با صدایی لرزان گفت:

ــ «یارسان هم مثل ایزدی، خودش را پنهان کرد. گفتند ما مسلمانیم، اما هرگز باور نکردند. به ما خندیدند، ما را تحقیر کردند... و ما، آرام آرام، خودمان را گم کردیم

هیوا سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد:

ــ «و آن‌گاه که خود را فراموش کردید، آن‌ها تصویری جعلی از شما ساختند. اما امروز، من آمده‌ام تا شما را دعوت کنم... نه به جنگ، نه به نفرت، بلکه به نور. نوری که درون خود دارید، و سال‌ها آن را سرکوب کرده‌اند

پسری با صدای رسا گفت:

ــ «ولی استاد، ما از کجا باید شروع کنیم؟ از کجا مطمئن شویم که این‌بار نیز اشتباه نمی‌کنیم؟»

هیوا، نگاهش را به افق دوخت، جایی که کوه در تاریکی حل می‌شد، اما نور پنهان بود:

ــ «با فلسفه. با پرسش. با شک. نه هر چیزی را بپذیرید. نه هر روایت را، نه هر قهرمانی را. حقیقت، همیشه در ساده‌ترین چیزها نهفته است... در نان، در خاک، در موسیقی مادربزرگ‌تان

سکوتی ژرف بر فضا سایه انداخت. سپس هیوا آرام افزود:

ــ «شیخ اشراق می‌گوید: حقیقت، از میان اشراق می‌جوشد. از درون، نه از بیرون. این‌جا، در دل این کوه‌ها، نور هنوز دفن نشده... فقط باید با چشم دل ببینید

شاگردی آرام گفت:

ــ «یعنی بازگشت به اصل خویش؟»

هیوا با لبخند پاسخ داد:

ــ «نه بازگشت به گذشته، بلکه بازیافتن ریشه. ما از نور بودیم، به خاک افتادیم، اما هنوز گرم‌ایم. و هرکس که بیدار شود، خود می‌شود شمعی در این شب دراز

در پایان آن شب، کسی نپرسید نام دین‌شان چیست. کسی نپرسید نژادشان چیست. همه فقط به آتش نگاه می‌کردند، و به نور درون خویش.

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر