دوشنبه، خرداد ۲۶، ۱۴۰۴

ادامە فصل٢٦: زبان دوتا نیست، دل یکی‌ست

 

 

📖 ادامە فصل بیست‌وششم – شب چهارم:

« زبان دوتا نیست، دل یکی‌ست »

گفتار درست – پرهیز از دروغ، بدگویی و سخنان نادرست )

آن شب آسمان پر از ستاره بود. صدای جیرجیرک‌ها از دشت‌های هورامان به گوش می‌رسید. پیر روشنا چوب‌دستی‌اش را به زمین زد، لبخندی زد و گفت:

امشب از زبان می‌گم... از زبانی که می‌تونه مثل آب زلال باشه یا مثل تیغ برنده.

و براتون داستان "هەزار" رو تعریف می‌کنم.

بچه‌ها چشمانشان را ریز کرده بودند. بعضی‌ها نیم‌خواب، بعضی‌ها با دلِ مشتاق. پیر روشنا ادامه داد:

هەزار پسر چوپانی بود از روستای نیسەر. زبانش شیرین بود، اما دو رنگ.

اگر کسی جلوی او بود، از خوبی‌اش می‌گفت.

اگر می‌رفت، پشت سرش بد می‌گفت.

هر جا می‌رفت، بین مردم کینه می‌کاشت با حرف‌هایی که نباید می‌زد.

یه روز پیر زن دانایی بهش گفت:

هەزار، تو دوتا زبان داری، ولی یه دل. حواست باشه کدومش رو داری به دنیا نشون می‌دی.

هەزار خندید و گفت:

من فقط شوخی می‌کنم!

چند روز بعد، میان دو دوست قدیمی درگیری پیش اومد. همه گفتن: کار، کار زبان هەزاره.

مردم ازش فاصله گرفتن. دیگه تو گله‌داری تنها بود.

تا اینکه یه شب، گرگی به گله‌اش زد. هیچ‌کس نیومد کمکش. وقتی برگشت، گله‌اش پاشیده بود و خودش خسته و گرسنه بود.

همون پیرزن بهش گفت:

دیدی زبان می‌تونه گله ازت بگیره؟

زبان، یا پل می‌سازه یا دیوار. تو با دیوارهایت خودت را زندانی کردی.

هەزار نشست و گفت:

حالا می‌فهمم. از این به بعد، فقط حقیقت می‌گم. حتی اگر سکوت باشه، بهتر از دروغ گفتنه.

پیر روشنا رو کرد به بچه‌ها: 

بچه‌ها، گفتار درست یعنی هر چی می‌گی، بوی راستی بده. نه دروغ، نه غیبت، نه حرفِ زخمی.

زبان اگر مثل چاقو ببره، دل رو زخمی می‌کنه.

ولی اگر مثل آینه باشه، حقیقت رو نشون می‌ده.

شب آرام شد. یکی از بچه‌ها زیر لب گفت:

– کاش زبانم آینه باشه، نه تیغ...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر