فصل بیستوپنجم: پیر
هورامان و حکمت فرهمند خسروانی
در دل کوههای سر به آسمان کشیدهی هورامان، آنجا که باد بوی گندمزارهای
وحشی و دود اجاقهای سنگی را با خود میآورد، پیر بزرگ ایزدی نشسته بود. نه
یارسانی بود، نه زرتشتی، تنها یکی از نگهبانان حکمت ایزدی و فرزند آتش مقدس، از
تبار پیران بینام که سینهبهسینه رازهای کهن را از روزگار روشنای پیش از تاریکی
حفظ کرده بودند.
گرد او، گروهی از کودکان هورامی، با لباسهای گلدوزیشدهی محلی، در
حلقهای از نور نشسته بودند. صدای چشمههای کوه و آواز پرندگان، پسزمینهای بود
برای سخن گفتن پیر؛ مردی که نهتنها زبان طبیعت را میدانست، بلکه از دل آتش و
نور، رازهای هستی را خوانده بود.
با صدایی نرم و ژرف گفت:
« ای فرزندان آفتاب و صخره، بشنوید حکایتی از حکمت خسروانی. این حکمت، چون رودخانهایست که از کوههای زاگرس سرچشمه گرفته و از دل دلیران،باباچاویش ، شەمۆ و چاواسپ، به دریاهای راستی جاری شده. ما، کوردها، از تبار این رودیم. ما حاملان فروغ ایزدیم.»
یکی از دخترکان، با چشمان درخشان پرسید:
« پیرجان، ایزد کیست؟»
پیر نگاهی به طلوع آفتاب میان دو قله انداخت و گفت:
« ایزد، روشنی بیپایان است. نه در دوردست، نه در کتاب، که در نفس پاک
شماست. او را در چشم بز کوهی، در غرش رعد، در لبخند مادرتان میتوان دید. او
فزاینده است، پویاست، و هرکه در مسیر فزایندگی باشد، از نور او لبریز میشود.»
پسرکی لاغر، دست بلند کرد و گفت:
« پیر، چرا تاریکی هست اگر ایزد نور است؟»
پیر آهی کشید، دستی به ریش نقرهگونش کشید و گفت:
« تاریکی دشمن نور نیست، برادر اوست. در هورامان، شب همان اندازه مقدس
است که روز. چون در دل شب، رؤیاها زاده میشوند. چون بیزمستان، بهار معنایی
ندارد. ایزد ما را آفریده تا در دل تاریکی نیز نور بیافرینیم.»
آنگاه دست بر خاک گذاشت، مشت کوچکی خاک برداشت و ادامه داد:
« این خاک، مادر ماست. از او زاده شدهایم و به او بازمیگردیم. از دل
همین خاک، راستی میروید. و حکمت خسروانی، بر سه ستون استوار است: راستی، خرد، و
فرە. راستی، چون چشمهای زلال. خرد، چون کوه استوار. و فرە، فروغیست که ایزد بر دل
انسان میتاباند تا روشنی را در دل هستی بگستراند.»
دخترکی دیگر گفت:
پیر، ما چطور فرە بگیریم؟»
پیر با مهربانی گفت:
« فرزندانم، فرە به کسی میرسد که دلش خانهی روشنی باشد. کسی که دیگران
را بیداوری بپذیرد، کسی که دروغ نگوید، کسی که خشم را به بخشش بدل کند. فرە،
پاداشِ هماهنگی با هستیست. و هستی، جز نیکی، چیزی نمیخواهد.»
و سپس با نگاهی نافذ ادامه داد:
« یادتان باشد، کورد بودن تنها پوشیدن شالوشاپک نیست. کورد بودن یعنی وارث حکمت بودن. ما فرزندان آتشیم، فرزندان طبیعت. هر درخت، هر پرنده، هر کوه، برای ما کتابیست. و هر کودک، چراغیست برای آینده. بپرسید، بیندیشید، شک کنید، و همیشه در راه نیکی گام بردارید.»
در پایان، همانطور که مه کوه را در آغوش میکشید، پیر با زبان
هورامی دعایی زمزمه کرد:
« بێ خەتا بی، فرە و رۆشنی بۆدڵتان، دەنگی سروشت بۆ گوێتان، و راستی بۆ ڕەفتارتان.»
و کودکان هورامی، در سکوتی پر از نور، فهمیدند که پیران این کوهستان،
نه تنها حافظان سنت و آیین بودند، بلکه معلمان نادیدنیِ فلسفهای روشن بودند؛
فلسفهای برای دلهای کودک، برای روزهایی که دوباره، نور بر تاریکی چیره میشود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر