ادامە📖فصل بیستوششم – داستانهای شبانە از زبان پیر روشنا_ شب دووم:
« چشم خروس و چشم آهو»
( دیدگاه درست – درک واقعیت همانگونه که هست)
شب، آهسته روی دیوارهای سنگی دهکده افتاده بود. آتش گرد خانهی بیدیوار روشن بود و بچهها حلقهزنان پیر روشنا را نگاه میکردند.
پیر روشنا با صدای نرمش گفت:
– امشب بچهها، از دیدن میگم، نه با چشم، بلکه با دل...
همه ساکت شدند. پیر روشنا انگشت اشارهاش را بلند کرد و گفت:
– یه روزگاری، توی درهی سرسبز بَرۆهڕۆ، دو حیوان با هم دوست بودن: خروسی بهنام سارۆ و آهویی بهنام زاڵهن.
سارۆ، خروسی بود همیشه شاد و پر از حرف. دمش قرمز بود و چشمش برق میزد، ولی دنیا را فقط از پشت پرهای خود میدید. همیشه میگفت:
– وای بر کسی که صبح نخیزه! خورشید فقط برای زودبیدارها طلوع میکنه!
اما زاڵهن، آهو بود... آرام، متفکر و کمگو. او طلوع را نه فقط در خورشید، بلکه در شکفتن گلها و وزیدن نسیم هم میدید. همیشه میگفت:
– طلوع یعنی هر لحظهای که دل آدم روشن شه، نه فقط وقتی خورشید بیاد...
روزی از روزها، سارۆ به زاڵهن گفت:
– تو زیادی رویا میبافی. باید واقعبین باشی! مثل من! دنیا فقط اونیه که با دو تا چشم دیده میشه.
زاڵهن لبخندی زد و گفت:
– ولی شاید واقعیت، چیزی بیشتر از چشم باشه، سارۆجان... واقعیت یعنی فهمیدن چیزها همونطور که هستن، نه همونطور که ما دوست داریم باشن.
سارۆ پوزخند زد و رفت. همان روز، پایش لای شاخهای گیر کرد و به زمین افتاد. هیچکس نبود کمکش کنه. آنوقت بود که از لای درختها، زاڵهن با آن چشمهای آرامش آمد، کمکش کرد، و بیهیچ حرفی، رفت...
وقتی سارۆ دوباره توانست راه برود، فهمید... واقعیت نه فقط در پر زدن است، بلکه در دیدنِ آنکس که بیصدا میآید و بیادعا کمک میکند.
پیر روشنا نگاهی به آسمان انداخت، بعد به بچهها:
– بچهها، دیدن فقط
با چشم نیست. گاهی باید چشم دل رو باز کنید...
ببینید کی مهربونه، کی راست میگه، کی بیصدا
نجاتتون میده.
دیدگاه درست یعنی فهمیدن چیزها همونطور که هستن، نه همونطور که دوست داریم باشن...
آتش آرام سوخت، و بچهها در سکوتی شیرین به شعلههای
قرمز خیره شدند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر