سه‌شنبه، خرداد ۲۷، ۱۴۰۴

ادامه فصل ٢٦ — اندیشۀ درست

 


 ادامه فصل بیست‌وششم — شب هفتم- اندیشۀ درست

داستان شب — «اندیشه درست»

شبی دیگر بر شانه‌های هورامان نشسته بود. آتش در میان حلقه آرام می‌سوخت و صدای جیرجیرک‌ها چون نجوای فرزانگان قدیم در فضا تنیده شده بود. باد، نرم می‌وزید و بوی آویشن و سنگ‌نم‌خورده را با خود می‌آورد.

 

هیوا آن شب هم آمده بود، اما نه همچون سایه، که همچون سنگی که از خواب برمی‌خیزد. چشمانش، همچون چشمه‌ای که دوباره جوشیده باشد، می‌درخشید.

پیر روشنا نگاهی به حلقه انداخت. هیچ‌کس سخنی نمی‌گفت. تنها صدای آتش بود، و آسمانی پر از ستاره.

سپس، پیر گفت:

 

 «اگر شب پیش، از "کوشش درست" گفتیم، امشب نوبت اندیشه است.

اندیشه، آن پرنده‌ای‌ست که پیش از هر پرواز، در دل می‌لرزد. اگر زخمی باشد، پر نمی‌زند... اگر آسوده باشد، راه را خودش پیدا می‌کند.

ما با اندیشۀ خود، جهان را می‌سازیم؛ یا می‌سوزانیم. اندیشه، همان چشم نامرئی‌ست که به همه‌چیز رنگ می‌زند

کودکان سرها را کمی جلو آوردند، نفس‌ها آرام شد. حتی آتش، گویی آرام‌تر سوخت.

هیوا چشم‌هایش را بست. شاید می‌خواست با تمام وجود، این شب را در خود حک کند.

پیر ادامه داد:

 «امشب، داستانی برایتان می‌گویم که از دل سکوت یک چوپان زاده شد؛ از مردی که اندیشه‌اش کوه بود، نه فریاد. مردی از تبار ما، از دل همان کوه‌هایی که شما هر روز در آن می‌دوید...»

و این‌گونه، در تاریکی لطیف شب، داستان "اندیشۀ درست" آغاز شد...


داستان: "خاموشی دل، آوای کوه"

در دهکدۀ کێوه‌رێشان، جایی در دل کوه‌های بلند هورامان، چوپانی زندگی می‌کرد به نام دڵاوەر. مردی خاموش، آرام، و همیشه تنها. کسی نمی‌دانست در دل این چوپان چه می‌گذرد. نه فریاد می‌زد، نه قضاوت می‌کرد، نه حتی زیاد سخن می‌گفت. فقط می‌شنید، می‌دید، و می‌اندیشید.

روزی بزرگی از روستا، به دل کوه زد تا با دل‌درد و اندوهی کهنه خلوت کند. خسته و درمانده، میان دره‌ای گم شد. غروب که شد، ستارگان طلوع کردند ولی راهی دیده نمی‌شد. سرمای کوه نفسش را برید. همان وقت، صدای زنگی آمد... زنگی آرام، از گوسفندانی که در تاریکی می‌جنبیدند.

دڵاوەر بود.

چوپان بی‌صدا نزدیک شد، چراغی از روغن گردو روشن کرد و گفت: «راه را گم کرده‌ای؟ بیا، امشب مهمان من باش 

آن شب، بزرگیِ روستا در غار کوچکی کنار آتش نشسته بود و به سکوت دڵاوەر گوش می‌داد.

گفت: «دڵاوەر، چرا همیشه خاموشی؟ چرا دربارۀ آنچه در دنیا می‌گذرد، چیزی نمی‌گویی؟»

 

دل‌آوار لبخند زد. گفت:

 «درخت، وقتی درخت می‌شود، دیگر فریاد نمی‌زند. سایه‌اش را می‌دهد، بی‌صدا.

آب، وقتی آب می‌شود، راه می‌رود، بی‌غرور.

اندیشه نیز، اگر درست باشد، فریاد نمی‌خواهد... فقط روشنی می‌آورد

 

بزرگ، چند لحظه نگاهش کرد. چیزی در دلش فرو ریخت. گفت: «تو چرا همیشه آرامی، حتی وقتی مردم بد می‌گویند؟»

 

دل‌آوار گفت:

 «چون اندیشۀ من، جنگ نمی‌جوید.

اگر فکر من آرام باشد، رفتارم هم آرام خواهد بود. اگر درونم تاریک باشد، هرکس را دشمن خواهم دید.

ولی اگر اندیشۀ من چون چراغ باشد، حتی در شب کوه، راه پیدا می‌کنم

 

بزرگِ روستا، آن شب تا صبح خوابش نبرد. فردا، وقتی برگشت، دیگر همان آدم دیروز نبود. نرم‌تر حرف می‌زد. کمتر خشم می‌گرفت. بیشتر گوش می‌داد.

 

از آن پس، مردم گفتند: «بزرگ، خاموشی دڵاوەر را شنیده

 

و پیر روشنا، در میان سکوت شب و شعله‌های آتش، جمله‌ای آرام زمزمه کرد:

 

 «اندیشه، پیش از زبان می‌آید. اگر اندیشه‌ات را روشن نگه داری، جهان بیرون نیز روشنی خواهد گرفت

 

هیوا، در تاریکی نشسته بود. سرش اندکی خم بود، انگار چیزی را در دل تکرار می‌کرد...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر