فصل یازدهم: نور در
شهر بیمحراب
به اربیل رسیدیم.
دختران ایزدی، همراه
شیخ اشراق و من، از جادههای شنگال تا خیابانهای آسفالتشدهی پایتخت آمدند.
اما با هر گامی که
به برجها و ادارات نزدیکتر شدیم، چیزی از نورشان کاسته شد.
شهر، بزرگ بود، روشن
بود، پر از مسجد...
اما وقتی یکی از دختران
پرسید:
« در این شهر هزارساله، کجاست معبد ما؟»
هیچکس پاسخی نداشت.
شیخ ایستاد.
رو به بنای عظیمی کرد
با گنبد طلایی، صدای اذان از بلندگوهایش پخش میشد.
و آرام گفت:
« ایراد در مسجد نیست؛ ایراد در انحصار است .
چگونه میشود در سرزمینی
که لالش در آن زاده شده،
یک معبد برای ایزدیان
نباشد؟
نه نیایشگاه، نه مدرسهی
دینی، نه موزهای از فاجعهشان؟
آیا این، فراموشیست یا حذف؟»
دختر ایزدی گفت:
«ما از کوه آمدهایم، اما بیریشه نیستیم .
مگر ما کورد نیستیم؟
اگر بوی خاک ما یکیست،
پس چرا صدای ما بیجا مانده؟
چرا در رسانهها فقط
زمانی از ما یاد میشود که مردهایم؟
چرا پس از داعش، صد
مسجد ساخته شد —
اما حتی یک لالش کوچک، نه؟.»
من، به یاد روزی افتادم
که در دهات کوچک، هر روستا مسجدی تازه داشت،
و پسران ایزدی، برای
رفتن به مدرسه، مجبور بودند قرآن حفظ کنند تا از تحقیر در امان بمانند.
شیخ گفت:
« دین رسمی، وقتی ابزار سیاست میشود، دیگر دین نیست.
آنکه نور را محدود
میکند، دشمن خداست — حتی اگر عمامه بر سر داشته باشد.
آنکه فقط مسجد میسازد،
و نه وجدان، نه عدالت، نه همزیستی،
او معمار ترس است، نه ایمان.»
ما به ادارهی اوقاف
اربیل رفتیم.
نامهای نوشتیم، در
آن نوشتیم:
« ما دختران ایزدی،
خواستار یک محرابیم
— کوچک، ساده، اما پر از احترام.
جایی برای نیایش، نه
برای قدرت.
جایی برای شفا، نه
سیاست.
ما خواستار این نیستیم
که مسلمانان از دینشان برگردند،
بلکه تنها میخواهیم باور ما نیز حق زیستن در پایتخت خود داشته باشد.»
پاسخی نیامد.
تنها سکوت.
شاید سکوتی از بالا.
شاید سکوتی از ترس.
اما دختر ایزدی، با
دلی پر نور، آهسته گفت:
« ما باز هم نیایش خواهیم کرد.
حتی اگر میان خیابان،
حتی اگر بیمحراب،
ما رو به خورشید خواهیم
ایستاد،
چرا که نور، نیاز به
دیوار ندارد.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر