پایان فصل بیست و ششم : شب یازدهم-کردارِ درست
باران ریز و آرامی، خاک کوهستانهای هورامان را تازه کرده بود. بوی گیاهان خیس در
هوا پیچیده بود و ابرها، همچون خوابروهای خاموش، از فراز درهها میگذشتند.
پیر روشنا آن شب، آرام روی تختهسنگی نشسته بود و با انگشت، طرحی را
روی خاک میکشید؛ شبیه پرندهای که بال گشوده، اما هنوز به پرواز درنیامده است.
یکی از شاگردان گفت:
ــ «استاد، چرا برخی از ما، خوب حرف میزنیم ولی بد رفتار میکنیم؟»
پیر سر برداشت و نگاهش را بر حلقهی گرد آمده انداخت:
ــ «زیرا گفتار آسان است... کردار، آزمون است. زبان را میشود آراست، اما دل را باید پرداخت.»
او به دستانش نگاه کرد؛ دستهایی پیر و پینهخورده:
ــ «کردار درست، یعنی هر عمل ما، ردِ نوری باشد در تاریکی جهان. حتی اگر کسی آن را نبیند.»
پسری نوجوان، زمزمه کرد:
ــ «ولی گاهی خوبی میکنی، و بد میبینی... دلسرد میشوی.»
پیر با نگاهی مهربان گفت:
ــ «اگر نیکی میکنی تا دیده شوی، آن نیکی از تو نیست... از غرور توست. کردار درست، مثل کاشتن درختیست که شاید میوهاش را هیچوقت نبینی، اما سایهاش روزی، بر کسی آرامش میدهد.»
دختری با صدای آرام پرسید:
ــ «چطور بفهمیم رفتارمان درست است یا نه؟»
پیر روشنا مشتی خاک برداشت و در باد پاشید:
ــ «هر کرداری، یا دل را سبک میکند، یا سنگین. دلِ تو، نخستین داور توست. اگر رفتارت بویی از خودخواهی، دروغ، یا آسیب داشت... دل، بیآنکه کسی چیزی بگوید، آرام نمیگیرد.»
او بلند شد، به آسمان نگاه کرد که اکنون ستارگانش، از پس ابرها
نمایان شده بودند:
ــ «کردار درست، یعنی هماهنگی میان آنچه میاندیشی، آنچه میگویی، و آنچه میکنی. اگر یکی از این سه راهِ خود را برود، انسان، تکهپاره میشود.»
و آن شب، شاگردان در خاموشی، هر کدام به یاد آوردند یکی از لحظاتی را
که شاید باید کار نیکی میکردند و نکردند… یا شاید کرده بودند، و به خاطرش نکتهای
نیندیشیده بودند.
آتش آن شب کمتر شعله کشید… اما بیشتر روشن کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر