چهارشنبه، خرداد ۲۸، ۱۴۰۴

ادمە فصل ٢٦: گفتار درست

 

 ادامە فصل بیست وششم: شب دەهم -گفتارِ درست

شب از نیمه گذشته بود. آتش هنوز می‌سوخت، اما دیگر شور شعله‌ها فروکش کرده بود. نسیمی خنک از دل کوه پایین می‌آمد، و صدای جویبار دوردست، انگار حرفی را زمزمه می‌کرد که کسی جرأت گفتنش را نداشت.

پیر روشنا، سر در گریبان، چیزی نمی‌گفت.

سکوتی سنگین بر جمع نشسته بود، تا آن‌که صدایی شکسته، اما صادق از گوشه‌ای شنیده شد:

ــ «استاد... چرا گاهی حرف زدن، مثل سنگی‌ست که می‌افتد و دیگر جمع نمی‌شود؟»

پیر، آرام سر بلند کرد. نگاهش به دوردست بود، به جایی که مه و کوه یکی شده بودند.

ــ «زیرا هر واژه‌ای، سایه‌ای دارد... سایه‌ای که یا پناه است، یا تازیانه

او عصایش را بلند کرد و در خاک دایره‌ای کشید:

ــ «گفتار درست، یعنی شمشیری که زهر ندارد، اما دروغ هم نمی‌برد. سخنی که زخمی نکند، اما سکوتِ ترس هم نباشد

پسری نوجوان پرسید:

ــ «اما اگر سکوت کنیم، شاید فکر کنند که چیزی برای گفتن نداریم...»

پیر تبسمی کرد:

ــ «گاهی نگفتن، فریادی‌ست که تنها دل‌های بیدار می‌شنوند. و گاهی گفتن، اگر بی‌درنگ باشد، تنها پژواکِ ترس است، نه روشنی

او مشت خاکی برداشت و در آتش ریخت. شعله فرو نشست.

ــ «هر سخنی آتش است. اگر درست گفته شود، خانه را گرم می‌کند. اگر نابه‌جا، خاکسترش، دل‌ها را می‌سوزاند

شاگردی دیگر آهسته گفت:

ــ «یعنی همیشه باید راست گفت؟ حتی اگر درد داشته باشد؟»

پیر روشنا مکثی کرد. نگاهی به چشم‌ها انداخت:

ــ «نه هر راستی را باید گفت، و نه هر راستی را باید پنهان کرد. گفتار درست، یعنی سنجیدنِ واژه با مهربانی، با حقیقت، و با سود

باد در کوه زوزه کشید. صدای گرگی دور دست آمد. پیر روشنا برخاست:

ــ «در تاریکی، صدای راست، مثل فانوس است. و در غوغا، گفتار دروغ، مثل آتش در باد؛ نه روشنی می‌دهد، نه گرما، فقط خاکستر

آن شب، هیچ‌کس جز برای دعا، چیزی نگفت. و شاید آن سکوت، از هزار سخن، درست‌تر بود.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر