فصل بیستودوم : پیر شالیار، وارث نور و راز
بر فراز کوههای پر رمز و راز هورامان، جایی که هر سنگ و بوتهای خاطرهای از گذشتگان در خود نهفته دارد، کلاس بیدیوار مدرسهای دوباره برپا شده بود. باد ملایم میان درختان بلوط میپیچید و نوای دوردست نی همچون زمزمهای از آسمان به گوش میرسید.
استاد، پیرمردی با عبایی روشن و چشمانی که آسمان را در خود داشت، کنار آتش کوچکی نشسته بود. شاگردان دایرهوار گرد او بودند، مشتاق شنیدن روایت امروز.
استاد گفت:
« امروز سخن از مردیست که کوهها هنوز صدایش را در خود دارند. پیر شالیار، نه فقط یکی از بزرگان تاریخ ما، بلکه از پیشوایان اهل یارسان و یکی از مریدان راستین شاه خوشین لرستانی بود. کسی که اگرچه در دل کوههای هورامان میزیست، دلش با تمام گیتی یکی بود.»
شاگردی با احترام پرسید: « استاد، مگر پیر شالیار فیلسوف نور نبود؟ »
استاد لبخند زد و گفت:
« آری، او هم فیلسوف بود، هم عارف، و هم درمانگر. اما فراتر از همه، او تجسم هماهنگی بود، پیرو آیینی که انسان را بخشی از هستی میدانست، نه برتر از آن .»
شاگرد دیگر گفت: «شنیدهام در متون مقدس یارسان، نام او آمده…»
استاد سر تکان داد و این کلام را تکرار کرد:
یاشای ساحیب شهرت، یاشای ساحیب شهرت
ئامانهن ئامان یاشای ساحیب شهرت
ئاسارش بهرئارد وردش کهرو بهرد
کنگور دنیا دنیاش کهرد وهگرد
سکوتی معنوی فضا را فرا گرفت. باد از روی دل کوهها گذشت و گویی خودش نیز این ذکر را با احترام شنید.
استاد ادامه داد:
« پیر شالیار از مقربان شاه خوشین بود و به همین خاطر، شاه خوشین قلعه پالنگان را برگزید تا به پیر نزدیک باشد. نزد اهل یارسان، پیر شالیار نهتنها رهبری روحانی، بلکه واسطهای بین عالم نور و عالم جسم بود. دیدگاه او به تاریکی و روشنایی همانند دیدگاه اشراق بود. تاریکی را طرد نمیکرد. بلکه آن را همزاد نور میدانست .»
او گفت:
« برای پیر شالیار، گیتی همچون آینهای دو رو بود: یکی از نور، یکی از سایه. هر دو لازم بودند تا حقیقت کامل گردد. درست همانطور که زن و مرد، شب و روز، خیر و شر، همه در تضاد ظاهرند اما در حقیقت، توازن میآفرینند.»
استاد در ادامە گفت:
« در مکتب پیر شالیار هم، درمان، موسیقی، دعا و مهربانی همه از نور میآمدند. نور درون انسان، اگر بیدار شود، میتواند حتی کوه را هم شفا دهد. و این نور، در تعادل با تاریکی معنا پیدا میکند. اگر شر نبود، خیر شناخته نمیشد. اگر زمستان نبود، بهار معنی نداشت .»
استاد رو به شاگردان کرد و افزود:
« در آیین یارسان، تناسخ تنها انتقال روح نیست، بلکه بازتاب رشد روح است. روح، اگر درس خود را نیاموزد، دوباره بازمیگردد؛ نه برای مجازات، بلکه برای ادامهٔ تکاملش. این همان چیزیست که هم سهروردی در حکمت انوارش میگوید، و هم پیر شالیار در اندیشهاش: سفر روح تا رسیدن به کمال ادامه دارد .»
سپس شاگردی خردسال که نور چشمش درخشان بود، آرام
گفت:
« استاد، ما باید چکار کنیم که مثل پیر شالیار نورانی شویم؟»
استاد لبخند زد:
« مهربانی کنید. طبیعت را گرامی بدارید. دل کسی را نشکنید. بخندید، دعا کنید، و با نور درون خود آشتی کنید. چون هر کدام از شما، ذرّهای از نور همان خورشیدید که پیر شالیار آن را میستود.»
آفتاب آهسته بر شانهٔ کوه نشست، و کلاس بیدیوار،
چون آتشی خاموشنشدنی، در دل بچهها روشن ماند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر