فصل ششم: مرگ بیخون،
تولد بیرحم
من، پس از گذر از عقل
و شرع، وارد دشتی شدم بینام. سکوت آن، چنان سنگین بود که نفس را بند میآورد. خورشید
در آسمان نبود. و خودم را نمیدیدم؛ انگار چهرهام را گم کرده بودم.
شیخ اشراق آمد، بیصدا.
لباس سیاه بر تن داشت، نه چون عزادار، بلکه چون کسی که وارد شب شده، تا از آن عبور
کند.
گفت:
« رسیدی، ای سالک. اینجا، جاییست که باید بمیری. نه با خون، نه با شمشیر.
باید نفست بمیرد. آن
بخشی از تو که سایه است، نه نور.
آن بخشی که دروغ را میفهمد، اما به حقیقت پشت میکند».
پرسیدم:
« یعنی مرگ اینجاست؟ و اگر من با مرگ جسم نیامدهام، چرا باید بمیرم؟»
او گفت:
« نفس تو، همانند چراغیست که دوده گرفته.
نه میسوزد، نه میتابد.
تا این دوده را نسوزانی، تا این مرگ رخ ندهد، نوری نخواهی دید—حتی اگر هزار بار قرآن بخوانی یا تورات یا وِد ا».
سکوت کردم. گفتم:
« اما من باور به دین ندارم. من از دین، فقط
دیوار دیدهام، و دار.
پس آیا برای رسیدن به نور، باید ایمان داشته باشم؟»
شیخ خندید، تلخ و عمیق:
« کدام ایمان؟ ایمان به فتوا؟ ایمان به قاتلانی
که با نام خدا، انسان را تکهتکه کردند؟
نه... آن، ایمان نیست.
آن، تجارت است با آسمان.
و نور، با هیچ معاملهای
پدید نمیآید.
تو، اگر عاشق حقیقتی، حتی بیدین، به نور نزدیکتری از کسی که دین دارد، اما دل ندارد».
زانو زدم. اشک در چشمم
نشست. گفتم:
« پس آنها که دین را کشتند و از آن سلاح ساختند… آیا میتوانند به نور برسند؟»
نگاهش سخت شد:
« اگر نفسشان نمیرد، نه.
اگر در دل خود از قدرت،
جاه، تقدّسِ دروغین عبور نکنند، نه.
آنان در ظاهر دیندارند،
اما در باطن بتسازند.
و بت خطرناکتر از خداییست که از نور تهی شده باشد».
من گفتم:
« پس من، اگر صادق باشم با خود، اگر هیچ دروغی را نپذیرم—حتیاگر از کتاب آسمانی آمده باشد—میتوانم به نور نزدیک شوم؟»
او به من نزدیک شد،
چشمانش مثل دو شعلهی زنده:
« آری. اگر با خودت صادق باشی. اگر دروغ را
نه از زبان، بلکه از جانت بیرون بریزی.
و اگر بتوانی آن بخش
تاریک نفست را ببینی و نترسی.
این، مرگ نفس تاریک است: دیدن آنچه از آن فراری هستی، و خاموش کردنِ توهماتت، نه حقیقت».
سپس چاقویی از نور
به من داد:
« اکنون، خود را از تاریکی جدا کن. نه با کینه،
بلکه با فهم.
نه با خشونت، بلکه
با دیدن.
آن لحظه که بخش دروغین خود را بشناسی و بگویی: این من نیستم — همان لحظه، از مرگ گذشتهای. و به نور، زاده شدهای».
و من، با دستان لرزان،
به درون خود فرو رفتم…
و برای نخستینبار،
بخش تاریکی از خودم را دیدم که همیشه با نام ایمان، منطق، عرف، و ترس پنهانش کرده بودم.
و گفتم:
« این من نیستم ».
و تاریکی، فرو ریخت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر