فصل بیستم: آینههای نور و خاک
خورشید از پشت قلههای برفی سرازیر میشد. درختان
بلوط، آرام در نسیم تکان میخوردند. هیوا، در سکوت در کنار چشمهای نشسته بود، شاگردان
دورش جمع بودند. سکوت جنگل، صدای نفس گیتی بود.
آن روز، نه برای آموزش علوم، بلکه برای لمس حکمت
آمده بودند؛ حکمتِ آمیخته با خاک، باد، آب، و آتش.
پیرمردی از اهالی «دوره یارسان» نیز همراهشان
بود. نامش «خاوەندگار» بود و در صدای آرامش، تاریخ نفس میکشید.
هیوا دست بر زمین گذاشت و گفت:
« در کوردستان، پیش از آنکه واژهای نوشته شود، طبیعت کتاب بود. هر درختی، کلمهایست. هر چشمهای، جملهای. هر کوه، فصلی از حکمت است.»
پیر خاوەندگار به آرامی گفت:
« در آیین ایزدی و یارسان، گیتی همچون انسانی زنده است؛ با روان، با احساس. اینطور نیست که ما بر طبیعت فرمان رویم، بلکه خود طبیعت، آموزگار ماست. خاک، مادر ماست. باد، نفس ما. آب، جُنبنده جان ما. و آتش، چراغ معرفت.»
کودکی از شاگردان، دستی در آب فرو برد. انعکاس
نور بر سطح چشمه، او را خیره کرد.
هیوا به لبخند گفت:
« شیخ اشراق، سهروردی، میگوید که زیبایی، همان نور است که از شیء ساطع میشود. وقتی آبی زلال، یا نوای دف، یا چهرهای معصوم را زیبا میدانیم، درواقع، نور را میبینیم؛ نه با چشم، بلکه با نفس.»
پیرمرد آهسته ادامه داد:
« زیبایی، همان نور اسپهبدیست. نور جان. به همین دلیل است که در نیایشهای باستانی کورد، سرودهایی هست که خورشید را، رود را، ماه را، گیاه را، و حیوان را میستاید. این ستایش، ستایش نور است.»
و آنگاه، از دل کولهاش، تنبوری کوچک بیرون آورد. نغمهای نواخت. نغمهای آرام و روان چون بوی خاک خیس.
هیوا گفت:
« وقتی موسیقی مینوازیم،
یا شعری میخوانیم، یا نقشی بر سنگی حک میکنیم، نور را آزاد میکنیم.
در فلسفه اشراق، همه چیز نوری دارد. حتی سنگ. و طبیعت، چون آینهایست که نور هستی را بازتاب میدهد .»
در سکوت، صدای آب و موسیقی تنبور در هم آمیخت.
بچهها چشمانشان را بستند.
پیر به آرامی شعری زمزمه کرد، برگرفته از آیینهای
باستان:
« آتش را میستایم،
که مرا گرم و روشن میدارد.
آب را میستایم،
که گرسنگی خاک را میکاهد.
باد را میستایم،
که پیامهای آسمان را با خود میآورد.
خاک را میستایم،
که خوابم را در خویش آرام خواهد کرد.»
هیوا سر بلند کرد.
« در جهانی که از زیبایی
فاصله گرفته،
ما باید مبلغان نور باشیم.
نه با سیاست، نه با شعار،
بلکه با موسیقی، با درخت کاشتن،
با احترام به هر سنگ و قطره و برگ.»
و آن شب، هنگامی که شاگردان به خانه برگشتند،
برای نخستین بار، به درختی خشکیده در راه سلام کردند،
و با بادی که بر گونهشان وزید، آهسته گفتند:
«سپاس.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر