فصل دهم: بازسازی ایمان،
پس از خاکستر
شبی آرام بود.
در پناه خرابههای
شنگال، جایی میان کوه و سکوت، نشسته بودیم:
من، شیخ اشراق، و سه
دختر ایزدی که از دل تاریکی بازگشته بودند.
دخترانی که روزی اسیر
بازارهای نینوا بودند، حالا چون فانوسهایی لرزان اما بیدار، به ما خیره بودند.
شیخ، با چشمانی پُر
مهربانی گفت:
« شما، پیامبران خاموش این قرن هستید.
شما از جهنم برگشتهاید
— اما هنوز شعلهتان خاموش نشده.
در صدایتان، نوری هست که از کتابها نمیآید؛ از زیستن میآید».
یکی از دختران با صدایی
زخمی اما استوار گفت:
« آنچه ما را نکُشت، ما را تبدیل کرد.
نه به قربانی، بلکه
به خاطرهی زندهی ظلم.
و از دل آن ظلم، ما معنای ایمان را دوباره شناختیم»
من پرسیدم:
« ایمان؟ پس از آنهمه کشتار؟ تجاوز؟ اسارت؟
کدام ایمان باقی مانده؟»
دختر گفت:
« ایمان ما، دیگر در دین نیست.
دین، لباس آنان بود
که ما را فروختند.
ایمان ما، در چشم خواهرم
بود، وقتی شبها بیغذا، بیامید، آرام زمزمه میکرد:
“روزی، خورشید باز خواهد گشت.”
او هر روز با نور دعا
میکرد، نه با کتاب.
این ایمان بود — نه آنچه داعشیان فریاد میزدند».
شیخ اشراق آرام گفت:
« نور، در دل زنها دوام میآورد، وقتی مردان میمیرند.
ایمان، آنچیزیست
که از خاکستر میجوشد، نه آنچه در محراب تجویز میشود.
و شما، دوباره ایمان را معنا کردید.»
آنگاه یکی از دختران
از من پرسید:
« تو گفتی که ما، پیش از اسلام، همه پیرو آیین ایزدی بودیم. آیا راستی چنین بود؟.»
سرم را به تأیید تکان
دادم.
« آری. قبل از اسلام، حتی قبل از زرتشت، این کوهها و درهها با آیین خورشید
روشن بودند.
آیینی که ستایش نور
بود، نه سایه؛
احترام به زن، نه بردگی؛
جشن با طبیعت، نه جنگ
با آن.
زرتشت آمد و فقط
"رفورم" کرد؛ او خواست ایزدی را با خرد پیوند زند — اما با آمدن اسلام، همه
چیز برچیده شد.
نه با گفتوگو، بلکه
با شمشیر، با جزیه، با ترس، با حذف.
کوردها، هزار سال با
خورشید زندگی کردند؛
و تنها وقتی نور را از ایشان گرفتند، سایهها شروع کردند به بلعیدنشان.»
شیخ گفت:
« و با این حال، باز هم ایزدی ماندند.
پنهان، دور از قدرت،
در لالش، در غار، در زمزمهی مادران، در دعای بیصدا.
نور، حتی اگر زیر خاک باشد، شعلهور میماند.»
سکوت...
آنگاه یکی از دختران
برخاست، رو به شرق ایستاد، همانجا که خورشید طلوع میکرد.
با دستان لرزان، اما
مطمئن، رو به آسمان کرد و گفت:
« ما دختران خورشیدیم.
ما از هفتاد و سه نسل
جینوساید برخاستهایم.
و باز هم نور را فراموش
نخواهیم کرد.
دین ما، زندگی ماست؛
نه کتاب؛ نه قاضی؛ نه قفل.
دین ما، طلوعیست که هر روز، بیاجازه، از نو آغاز میشود.»
اشک از چشمانم ریخت.
و در دل گفتم:
این، ایمان است.
نه آنچه میگویند؛
بلکه آنچه دوام میآورد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر