📖 ادامەفصل بیستوششم – شب سوم
« دستهای خالی گەردۆک »
(نیت درست – داشتن نیت و هدف صحیح در زندگی)
آن شب، نسیم خنک کوه از پنجرههای شکستهی مدرسهی بیدیوار میوزید. آتش هیزمی در میانهی حیاط شعلهور بود و بچهها مثل هر شب، گرد پیر روشنا نشسته بودند.
پیر، عصایش را به زمین کوبید و گفت:
– بچهها، تا حالا
شده کسی کاری خوب براتون بکنه، ولی حس کنید که پشتش یه چیزیه؟
یا برعکس، کسی هیچی نده ولی دلش پاک باشه؟
امشب براتون از گەردۆک میگم... پسرکی با دستهای خالی ولی نیت بزرگ.
همه گوش سپردند.
پیر گفت:
– سالها پیش، توی روستای ئاڵیانیای هورامان، گەردۆک، یه پسر یتیم بود. نون نداشت، لباس نداشت، ولی همیشه یه لبخند روی صورتش بود.
زمستون سختی بود. مردم نذر و نذورات میآوردن برای پیرمردی مریض توی آبادی. یکی با دَهل و شور میاومد و گوسفند هدیه میداد، یکی با جار و جنجال کیسهی آرد میآورد...
اما گەردۆک چی داشت؟ فقط یک نان خشک و یک تکه چوب.
بچهها پچپچ کردند. پیر روشنا لبخند زد:
– گەردۆک نون رو نصف
کرد، چوب رو تراش داد، ازش یه قاشق ساخت، و در سکوت، اونرو با یه نامه گذاشت کنار
در خونهی پیرمرد. تو نامه نوشته بود:
« من چیزی ندارم، اما دوست داشتم از ته دلم چیزی بدم. این قاشق رو ساختم تا هر وقت سوپ خوردی، بدونی یکی برای تو فکر کرده...»
پیرمرد هیچکدوم از نذریهای پر سروصدا رو نگه
نداشت. قاشق گەردۆک رو گذاشت کنار رختخوابش، هر شب نگاهش میکرد و میگفت:
– خدا دل این بچه رو نگه داره... این قاشق برکت داره.
پیر روشنا به بچهها نگاه کرد:
– بچهها، خوبی به
نیتشه، نه به بزرگیاش.
اگر نیتت پاک باشه، حتی یه قاشق چوبی از هزار
کیسهی طلا باارزشتره.
نیت درست، یعنی کاری بکنی چون درسته، نه برای دیده شدن...
باد، شعلههای آتش را کمی کج کرد. سکوتی در هوا
پیچید.
و گویی دل بچهها هم قاشق کوچکی از مهر گەردۆک
را چشیده بود..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر