📖 فصل بیستوچهارم: «روشنایی در دل تاریکی»
در دل کوههای آرام هورامان، در مدرسهای بیدیوار که با نور خورشید گرم میشد و با صدای باد درختان، درس آغاز میگشت، کودکی به نام «آریا» هر روز در اندیشهی پرسشهایی ژرف به کوه مینگریست.
روزی پیر دانایی به نام «پیر روشنا» از درهی لالش به آنجا آمد. لباس سادهای داشت و چشمانی که گویی درون آن ستارگان میدرخشیدند.
آریا جلو رفت و گفت:
ــ ای پیر، من شبها به آسمان نگاه میکنم و از خود میپرسم: «چرا من اینجام؟ چرا آدمها با هم مهربان نیستند؟ چه چیزی واقعیست؟»
پیر لبخندی زد.
ــ آریا جان، این پرسشها را هزاران سال پیش، بزرگانی چون شیخ اشراق و پیر شالیار نیز از خود میپرسیدند. آنها میگفتند: «هر چیز زیبایی، پرتوی از نور حقیقت است.»
آریا گیج شد:
ــ یعنی چه؟
پیر دست آریا را گرفت و به چشمهای برد.
ــ بنگر، این آب زلال است. تو را همانگونه که هستی، نشان میدهد. همانند خردِ درونِ تو. وقتی خوب فکر میکنی و دلَت آرام است، میتوانی حقیقت را ببینی.
او ادامه داد:
ــ شیخ اشراق میگفت: نور در دلِ همهچیز هست. حتی تاریکی، خودش راهی است برای شناخت نور. مثل شب و روز، هر دو لازماند. و پیر لالش میگفت: گیتی مانند آدم است، روح دارد. باید با او مهربان بود، چون ما جزئی از او هستیم، نه حاکمش.
آریا با تعجب گفت:
ــ یعنی کوهها، درختها و حتی باد هم مثل ما روح دارند؟
ــ بله فرزندم، پیران یارسان نیز باور داشتند که جان همه چیز با شادی و نیکی زنده میماند. وقتی به درختی احترام میگذاری، وقتی به یک گنجشک آب میدهی، در حقیقت، نور درون خودت را هم روشن میکنی.
آریا نشست و گفت:
ــ من دوست دارم مثل آنها باشم، مثل پیر شالیار که میگفت تاریکی و روشنایی دشمن هم نیستند، بلکه مثل دوستهایی هستند که دست هم را گرفتهاند.
پیر روشنا لبخند زد و گفت:
ــ احسنت! تو آغازگر راهی هستی که از دل فلسفه
و مهر میگذرد. از امروز، هر روز با دوستانت بنشینید و دربارهی این پرسشها حرف بزنید:
چرا باید به دیگران کمک کنیم؟
چگونه میتوان با طبیعت دوست شد؟
آیا همه چیزهایی که میبینیم واقعیاند؟
و چرا باید خوب باشیم حتی وقتی کسی ما را نمیبیند؟
در پایان روز، آریا دست بر قلبش گذاشت و گفت:
ــ من درون خودم نوری احساس میکنم. مثل ستارهای
که خاموش نباشد.
پیر پاسخ داد:
ــ آن نور، همان جان توست که با تفکر و نیکی
زنده میماند، همان نوری که شیخ اشراق آن را «نور اسپهبدی» مینامید، و پیر شالیار
آن را در دل خاک و آسمان و کودکانی چون تو میدید...
و اینگونه، مدرسهی بیدیوار کوردستان، سرشار
شد از گفتوگوهای کودکانهای که رنگ نور داشتند و بوی گلهای بهاری.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر