پنجشنبه، خرداد ۲۹، ۱۴۰۴

فصل بیست نهم:افسانەهای شعله‌ور در قلب کوه



فصل:  نهم افسانەهای شعله‌ور در قلب کوه

باد نرم شبانه از لابه‌لای بلوط‌های سر به فلک کشیدهٔ دالاهو می‌وزید. بچه‌ها گرد شعلەهای آتش نشسته بودند و هیوا، در کنارشان، چشم به پیرمردی داشت که به آرامی از شیب تپه پایین می‌آمد. لباس لرستانی بر تن داشت، نگاهش ژرف، ابروانش چون سایه‌های بلند صخره‌ها، و قدم‌هایش استوار همچون کوه‌های زاگرس.

بچه‌ها با کنجکاوی به او نگریستند. پیرمرد نشست. نگاهی به آتش انداخت. صدایش، همان‌قدر که آرام بود، لرزشی در جان می‌انداخت:

ــ منم... شاه‌خوشینِ دلشکستهٔ لرستان... راوی قصه‌هایی که افسانه نیستند؛ بلکه حقیقت‌هایی‌اند که زمانه آنان را پوشانده تا کسی دیگر از ما و ریشه‌مان نپرسد.

شاگردان خاموش شدند. هیوا نیز سر فرود آورد. شاه‌خوشین ادامه داد:

ــ زندگی را افسانه پندارید... نه از آن رو که وهم است، بلکە از آن رو که روایتِ نیک از آن، ارزشِ بودن را معنا می‌دهد. آنکه نیک می‌زید، هرچند عمرش کوتاه باشد، در دل‌ها ماندگار است.

او دست بر قلبش گذاشت و افزود:

ــ مردی که بی‌احساس باشد، تنها یک گام با حماقت فاصله دارد. چون دهان بگشاید، در آن گام می‌افتد.

شاگردی جوان آهسته پرسید: «پس شجاعت از کجا می‌آید؟»

شاه‌خوشین لبخند زد:

ــ شجاعت در دل شماست... ما بسیاری از کارها را انجام نمی‌دهیم، نه چون دشوارند، بلکە چون بی‌دل شده‌ایم. ولی هر سختی‌ای، اگر دل داشته باشید، راهی به ستارگان است. بگذارید سختی شما را بسازد، نه بشکند.

او به آسمان پرستاره نگاه کرد:

ــ زندگی را منتظر فردا نباید گذاشت، که امروزتان را می‌بلعد. و خشم... خشم چون اسیدی‌ست که بیشتر از دشمن، ظرف خودش را می‌سوزاند. آرام باشید، اما بیدار.

شاگردی دیگر پرسید: «یعنی رنج خوب است؟»

شاه‌خوشین نگاهش کرد و گفت:

ــ خوشبخت‌ترین انسان کسی‌ست که رنج را چشیده باشد و از آن بگذرد. که در طوفان خودش را آزموده باشد، نه آنکه تنها در آفتاب زیسته باشد.

او چوبی برداشت و دایره‌ای در خاک کشید:

ــ روح نجیب، در پی راستی ست نه شهرت. آن‌چه درباره خود می‌اندیشی، بسی مهم‌تر است از گفتهٔ دیگران. باید سخن‌مان با جان‌مان یکی باشد، و جان‌مان با جهان یکی.

پیرمرد نگاهی به چشم‌های مشتاق بچه‌ها انداخت:

ــ زندگی سه بخش است: گذشته‌ای که حقیقت است، آینده‌ای که مشکوک است، و اکنونی که چون نسیمی کوتاه می‌گذرد. آن را دریابید پیش از آن‌که دیر شود.

و سپس، به آرامی زمزمه کرد:

ــ آزادی آن نیست که هیچ بندی بر پا نباشد؛ آزادی آن است که اسیر هیچ چیز نباشی، حتی طمع، حتی ترس.

بچه‌ها مجذوب بودند. هیوا نیز از این نگاه تاریخی-فلسفی سرشار شده بود. شاه‌خوشین ادامه داد:

ــ هرکه با خودش دوست باشد، با جهان آشتی‌ست. اما اگر خود را گم کنی، در هیچ جای جهان خانه نخواهی یافت.

آتش آرام گرفته بود. اما دل‌ها فروزان‌تر از هر زمانی بودند. پیرمرد برخاست، به قلهٔ دالاهو اشاره کرد و گفت:

ــ راه دانایی، از دل همین کوه‌ها می‌گذرد. از تاقوسان تا کلماکره، هر سنگی تاریخ دارد، و هر صخره‌ای نشانه‌ای‌ست. اما تنها با گوش جان می‌توان آن را شنید. و شما... شاگردان مدارس بی‌دیوار کوردستان... شمایید که دیوارهای جهل را در هم می‌کوبید.

و پیش از آن‌که برود، این جمله را چون وردی شبانه بر زبان آورد:

ــ اگر نمی‌دانید به کدام بندر می‌روید، هیچ بادی به کمک‌تان نخواهد آمد. پس، مقصدتان را روشن کنید، و با نیت راست، با بادهای سرنوشت به پیش روید.

او آرام در تاریکی محو شد. و هیوا، شعلهٔ باقی‌ماندهٔ آتش را به دل شاگردان سپرد.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر