دوشنبه، مهر ۲۸، ۱۴۰۴

خورشید و شمشیر

 

 

بر بلندای پرچمشان،

شمشیری  می‌درخشد ...

نه از نور، بلکه از خونِ بی‌نامان.

قرنهاست که در آیینشان،

جنگ، نانِ مقدس است

و فتح، عبادتِ بی‌وجدانان.

 

در کوچه‌های تاریخ،

گام‌هایشان صدای استخوان دارد،

و خاکِ هر سرزمینِ فتح‌شده،

گریه می‌کند به زبانِ خاموشِ رودها.

 

اما این سو،

همسایگانِ خورشید‌اند...

مردمی که پرچمشان را

با طلوع می‌دوزند،

نه با فریادِ شمشیر.

کوردستان،

سرزمینی که نور،

تنها اسلحه‌اش است.

 

در چشمِ خورشید،

جایی برای تاریکی نیست،

و در دلِ آنان که روشن‌اند،

جایی برای سلطه و سایه.

آنجا کودک،

با ترانه زاده می‌شود،

نه با زخمِ پرچم.

 

و روزی،

وقتی جهان از خون خسته شد،

تاریخ ورق خواهد خورد

آنگاه خواهند دید:

خورشید،

از هیچ شمشیری نترسید.

 

در انتهای جنگ،

وقتی شمشیرها از خستگی زنگ می‌زنند

و پرچم‌ها، از شرم پایین می‌افتند،

کوه‌ها هنوز ایستاده‌اند،

با پیشانیِ آفتاب‌زده.

 

خورشید از پشتِ آوارِ قرنها

سر می‌کشد،

به خون نمی‌نگرد،

بلکه به دانه‌ای که در خاک مانده...

به زندگی.

 

و بر فرازِ کوردستان،

پرچمی می‌رقصد

که در تار و پودش

هیچ فریادی نیست،

جز روشنایی، جز خورشید.


جمعه، مهر ۲۵، ۱۴۰۴

انسان، سایه‌ی نوری که در پی خویش می‌دود

 


در آغاز، هیچ معنایی نبود.

ما، خود معنا را ساختیم

از استخوانِ رنج و تردید.

 

انسان، موجودی‌ست که می‌داند می‌میرد،

اما باز می‌سازد،

می‌خندد،

و در آغوشِ فنا، جاودانگی می‌جوید.

 

زندگی پاسخی ندارد،

و همین، راز زیبایی آن است.

اگر همه چیز روشن بود،

هیچ نوری نمی‌درخشید.

 

خودت را بساز،

نه با تقلید،

بلکه با سوختنِ آرامِ درونت.

هیچ مسیر درستی نیست،

تنها راهی که می‌روی، درست می‌شود.

 

هر سقوط، تکه‌ای از دانایی است

که در زانوهایت می‌نشیند.

هر سکوت، کتابی‌ست

که تنها با درد خوانده می‌شود.

 

ما محکوم به آزادی‌ایم ...

به انتخابی که از آن می‌گریزیم،

به معنایی که باید از پوچی بیرون بکشیم

چون غواصی در خلأِ هستی.

 

و در آخر،

وقتی در آینه‌ی خویش می‌نگری،

بدان:

آن چشمی که می‌بیند،

از همان نوری ساخته شده

که جهان را می‌کاود.

شنبه، مهر ۱۹، ۱۴۰۴

در میان تاریکی و نور

 

 


🌙 در میان تاریکی و نور

 

در فلسفۀ ایزدی،

تاریکی و نور دشمن نیستند؛

دو هم‌ سفرند در راهِ آفرینش.

 

من در دوزخِ خاورمیانه زیسته‌ام،

جایی که هر سپیده، بویِ خاکستر می‌دهد.

اما آموختم:

نور از آسمان نمی‌آید،

از دلی می‌جوشد که از رنج گذشته است.

 

تاریکی، سایۀ نور است، نه نفیِ آن.

و زندگی، توازنِ ظریفی‌ست

میانِ سوز و روشنی.

 

من در دلِ تاریکی فهمیدم

هرکه نور را یافت،

از تاریکی عبور کرده است. 🌿

در زندگی آموختم

 


🌙 در زندگی آموختم

 

در زندگی آموختم که

با نادان مجادله نکنم؛

او در جهلِ خود آرام است،

و من در سکوتِ خود آزاد.

 

با بی‌وجدان نجنگم؛

زیرا پیروزی بر پوچی،

جز خستگیِ روح، ثمری ندارد.

 

از حسود فاصله بگیرم؛

که حتی اگر دنیا را به او ببخشی،

باز هم در روشنایی تو می‌سوزد.

 

و تنهایی را بشناسم،

نه به‌عنوان خلأ،

بلکه پناهگاهِ روحی که از هیاهوی جهان گذشته است.

 

آری، در زندگی آموختم:

همه‌ی گفتوگوها فهم نمی‌آورند،

همه‌ی نبردها پیروزی نمی‌خواهند،

و همه‌ی بودن ها، با بودن معنا نمی‌یابند. 🌿