چهارشنبه، خرداد ۲۱، ۱۴۰۴

📖 فصل هجدهم: آیین زندگی در سرزمین نور

 

 


📖 فصل هجدهم: آیین زندگی در سرزمین نور

بازسازی کرامت انسانی در زیست روزمره بر بنیاد حکمت اشراق )

 

در روزهایی که مدرسه‌های بی‌دیوار در سراسر کوه‌ها، دشت‌ها و شهرهای کوردستان شکوفه می‌دادند، آموزش دیگر فقط دانستن نبود؛ بلکه زیستن در نور بود. نه فقط فلسفه، بلکه هنرِ نان خوردن، سخن گفتن، شنیدن، خندیدن و حتی خاموش ماندن، معنای دوباره می‌یافت. در کلاس‌هایی که دیوار نداشت، ولی دل داشت، استادان و شاگردان با هم می‌ساختند آنچه سال‌ها ویران شده بود: آیین زندگی کوردی – انسانی.

 

🌿 ۱. نان را باید بوسید: بازگشت حرمت به سفره

در آیین نور، نان نه فقط غذا، بلکه پیمان است. نان را کسی پرت نمی‌کند. کودک از نخستین روزها می‌آموخت که: 

نان را با دو دست به بزرگ‌تر بدهد.

اگر نان افتاد، آن را ببوسد و بالا بگذارد.

غذا را با تشکر بخورد، نه با غفلت.

و هرگز تنها نخورد.

 

در مدرسه، آموزش تغذیه یعنی آموزش سپاس و همدلی. آموزش بر پایه سفره‌ای است که خاک، آفتاب، زن، مرد، و کار در آن شریکند.

 

🌞 ۲. سلام، نور است: آموزش گفت‌وگو

سلام در سنت کوردی همیشه نور داشته. نه سلام اداری، بلکه سلامی که از دل برمی‌خیزد، به چشم می‌رسد، و روی لب می‌نشیند.

در مدرسه‌های بی‌دیوار، بچه‌ها می‌آموختند:

چگونه با مهربانی حرف بزنند.

چگونه با ادب نقد کنند.

چگونه بدون تحقیر، مخالفت کنند.

هیوا می‌گفت: «در جهانی که سیاستِ تاریکی، زبانِ دشنام است، ما با زبانِ نور سخن می‌گوییم

 

🔥 ۳. جشن، یک آیین مقدس است

بزرگ‌ترین انقلاب فرهنگی در کلاس‌ها، بازگرداندن جشن به قلب مردم بود:

جشن نوروز، نه فقط با آتش، بلکه با شعر و گفت‌وگوی چندنسلی.

جشن میانه تابستان، با موسیقی کهن، بازی‌های دسته‌جمعی، و افسانه‌خوانی شبانه.

 

و حتی آیین‌های ایزدی، یارسان، زرتشتی که از ترس فراموشی، در دل‌ها خاک می‌خوردند، اکنون به زبان کودکان می‌آمدند.

 هر مدرسه، محفل بازگویی داستان نیاکان بود. آوازها، لالایی‌ها، مثل‌ها و شعرها... از زیر خاک بیرون آمدند.

 

💧 ۴. تطهیر بدون خشونت

در این مدرسه‌ها، اخلاق با چماق تحمیل نمی‌شد.

هیوا گفته بود: «نجات، بدون انتقام زیباست

و اکنون این را در رفتار می‌دیدی:

هیچکس برای خطا شرمنده نمی‌شد، بلکه راه بازگشت را می‌آموخت.

هیچ شاگردی مجازات نمی‌شد، فقط دوباره شنیده می‌شد.

هیچ اعتقادی تحقیر نمی‌شد؛ هر کیش و آیینی، تکه‌ای از خورشید دانسته می‌شد.

 

🌌 ۵. نور و تربیت: از شبک و یارسان تا ایزدی

یکی از مهم‌ترین دروس این فصل، گفت‌وگو درباره ادیان و آیین‌های فراموش‌شده بود: 

ریشه‌های مشترک میان یارسان و ایزدی‌ها.

آداب نیایش، راز سکوت، نقش نور در کیش‌های باستان.

تشریح آیین‌ها بدون ترس، بدون تقیه، بدون شرم.

بچه‌ها می‌آموختند که گذشته‌شان تاریک نیست، بلکه نور را سال‌ها در زیر خاک حفظ کرده‌اند.

 

پایان: زندگی همان زیستن در نور است

فصل با گفت‌وگویی میان یک کودک و هیوا پایان می‌یابد:

 

هیوا، آیا این همه درس و فلسفه یعنی ما باید دانشمند شویم؟

نه فرزندم، فقط کافی‌ست انسان بمانیم.

چگونه؟

– با مهربانی، با شنیدن، با نان خوردن با هم، با نگه داشتن زبان‌مان، و با سلام گفتن به خورشید...



پس از آنکە هیوا در هر یک از شهرهای اربیل، سلیمانیە، دهۆک، کرکوک ، حلبچە ، نینواو شنگال مدرسەهای بی دیوار را بە آموزگارانی سپرد کە از خود مدرسەهای بی دیوار رشد و پرورش یافتە بودند ، راهی زادگاهش شنگال شد.

مدرسه‌های بی‌دیوار دیگر تنها یک رؤیا نبودند. آن‌ها بودند. زنده، کوچک، سرسخت؛ همچون جوانه‌ای که از دل خاکستر روییده باشد.

هیوا بر بالای تپه‌ای ایستاده بود، جایی بالاتر از کلاس بی‌دیوار شنگال. شاگردانش زیر سایه‌ی انجیری کهنسال نشسته بودند، و آموزگار جوانی، با صدایی که هنوز رنگ ترس داشت اما لرزش نداشت، برایشان از راز واژه‌های خاموش می‌گفت.

هیوا آهی کشید.

ــ «وقت رفتن است...»

پیرمردی از اهالی روستا به او نزدیک شد. دستی بر شانه‌اش گذاشت.

ــ «شما رفتی، کی این آتیش و زنده نگه می‌داره؟»

هیوا لبخند زد.

ــ «این آتش، اگر از دل مردم نباشه، با نفس من هم خاموش می‌شه. اما اگه از دل شما باشه، با طوفانم نمی‌میره

آن شب، پیش از حرکت، همه دور آتش حلقه زدند. هیوا، میان نور سرخ زبانه‌ها، گفت:

ــ «من دیگر آموزگار یک مدرسه نیستم... من رهنمای راهی‌ام که از هر دره می‌گذرد. هرجا که آوای خاموشی‌ست، باید بروم. اما شما... شما نگهبان این چراغ باشید

صبحگاهان، کاروان کوچکی به‌راه افتاد.چند خورجین کتاب و اندکی آذوقه. مسیر، پیچ‌وخم دره‌های کوردستان بود. از شنگال تا خانقین، از خانقین تا اربیل، از آنجا به لالش، سپس با کاروانی یارسان تا کرمانشاه، و از آنجا دوباره با پای پیاده، به سوی کوهستان‌های پوشیده از بنفشه: هورامان.

شب‌ها در جمخانەهای پنهان یارسانان می‌خوابید. در خانه‌های خاکی ایزدیان که شمعی لرزان، تنها نشانه‌ی حیات معنوی بود. گاه در مسجدی متروکه، گاه در حجره‌ای فراموش‌شده از خانقای نقشبندیه، که دیگر کسی ذکر نمی‌گفت، اما عطر گل‌های خشک هنوز مانده بود.

او هرجا که می‌رسید، اگر کلاسی نداشتند، کلاسی می‌ساخت. اگر آموزگاری نبود، خودش می‌نشست. اما بیشتر وقت‌ها فقط گوش می‌داد. به مادرانی که از سال‌های تبعید گفتند. به پیرمردهایی که دیگر حتی نام دینشان را بر زبان نمی‌آوردند. به کودکانی که واژه "وطن" برایشان فقط یک درد بود، نه یک خانه. 

در این مسیر، هیوا از آموزگار به پیر خردمندی بدل شد. نه از راه سال و سن، بلکه از راه روشنایی‌ای که می‌خواست بی‌صدا، بی‌ادعا، میان دل‌ها پخش شود.

و سرانجام، آن روز از راه رسید. صبحی آرام، با مهی نرم و سرد، هیوا بر بلندای دره‌ی هورامان ایستاده بود. کوه‌ها خاموش بودند، اما آسمان چیزی می‌گفت. چیزی که فقط رهنمایی از دل تاریکی شنیده بود:

ــ «روشنایی، از جایی آغاز می‌شود که جرأت کنیم تاریکی خود را ببینیم

او حالا در آستانه‌ی کلاس بعدی بود. اما این بار نه در شنگال، نه در اربیل، نه در خانقین.

آنجا هورامان بود، و صدای بچه‌ها از پشت سنگ‌ها می‌آمد:

ــ «آموو... آمو هیوا!...»


🕯️ ادامە فصل هفدهم: رازهایی از دل تاریکی

 

ادامە فصل هفدهم: رازهایی از دل نور 

پس از ماه‌ها تلاش، گفتگو، و عبور از سخت‌ترین سنگلاخ‌های تاریخ، اکنون فصل تازه‌ای آغاز شده بود؛ فصلی که نه با خطابه‌های سیاسی و مرزهای خون‌چکان، بلکه با واژه‌های شعر، نور حکمت و زمزمه‌ی مهربانی در کلاس‌های بی‌دیوار شکل می‌گرفت. هیوا دیگر نه تنها یک سفیر نور، که معلمی شده بود برای هزاران کودک، نوجوان، زن و مرد که در کلاس‌های آزاد کوهستان، کنار آتش‌های آیینی، یا در دل کوچه‌پس‌کوچه‌های سنجار و کرمانشاه، دورش حلقه می‌زدند.

در یکی از جلسات نمادین، در سایه‌ی کوه‌های لالش، راهب بزرگ لالش با آرامش گفت:

« پیش از زرتشت، مردم این سرزمین پیرو خورشید، ستارگان، و آیین کهن نور بودند؛ همان چیزی که امروز به آن آیین ایزدی می‌گویید. زرتشت نه پیام‌آوری بیرون از این سنت، بلکه رفورمیست این آیین بود؛ آمد تا زبانی نو برای حقیقتی کهن بیاورد

 هیوا این سخنان را به شاگردانش منتقل می‌کرد؛ همان شاگردانی که از نینوا تا کرماشان، از عفرین تا مهاباد آمده بودند. او می‌گفت:

« کرامت انسانی نه در سایه سلاح، که در تابش نور حقیقت بازیابی می‌شود. ما فرزندان خورشیدیم، نه انتقام. آیین‌های ایزدی، یارسان، زرتشتی، و حتی عرفان‌های شرقی مانند وداها، همه رشته‌هایی از همان نور واحدند که در دل تاریکی تاریخ پنهان شده‌اند

یکی از شاگردان پرسید:

« چرا یارسان‌ها خود را پشت نام علی پنهان کردند؟»

هیوا با صدایی اندوهگین پاسخ داد:

« از ترس. ترس از حذف شدن. همان‌گونه که ایزدیان به یزید پناه بردند، نه برای محبت، بلکه برای بقا. تاریخ ما پر است از این پناه بردن‌های اجباری... و اکنون زمان آن است که بدون ترس، حقیقت وجود خود را بازگو کنیم 

در آن روزها، شیخ اشراق نیز در گفت‌وگوهای رمزی با هیوا ظاهر می‌شد. در رویاهای شفاف یا مکاشفه‌های فلسفی، به او از ترکیب نور و ظلمت، از عالم مثال و از بازگشت به اصل می‌گفت. هیوا پی برد که بسیاری از اندیشه‌های سهروردی، از مفاهیم آیین ایزدی و یارسانی ریشه گرفته‌اند؛ چون مفهوم تناسخ، چرخه‌ی نور و تاریکی، و حتی بازگشت به اصل، همگی بخشی از آن آموزه‌های باستانی بودند که سهروردی به زبان فلسفه اسلامی بازتعریف کرده بود.

اما تفاوت این فصل با فصل‌های پیشین در آن بود که همه چیز به سیاست ختم نمی‌شد. اکنون هنر، ادبیات، موسیقی و نیایش‌های خاموش‌شده دوباره جان می‌گرفتند. بازسازی هویت تنها بازگشت به گذشته نبود، بلکه سفری به سوی آینده‌ای نوین بود؛ آینده‌ای که در آن هیچ کودک کورد، هیچ پیرو آیین یارسان یا ایزدی، به خاطر ایمان یا زبانش احساس شرم نکند.

 درس این کلاس‌ها تاریخ نبود، بلکه بازیابی هویت بود؛ هویتی که نه بر خاکستر انتقام که بر زیبایی فراموش‌شده‌ی وجود انسانی بنا نهاده می‌شد. این‌بار هیوا با همراهی راهبان لالش، پیران یارسان، و بازماندگان شعر و فلسفه، به دل رمز و رازهای سرکوب‌شده بازمی‌گشت.

📚 در این کلاس‌ها:

  • شاعران از حکمت خسروانی شعر می‌خوانند.
  • معلمان بی‌دیوار از پیوندهای تاریخی آیین‌های بومی مانند یارسان، ایزدی و زرتشتی سخن می‌گویند.
  • دروس برگرفته از شیخ اشراق، افلاطون، اوستا و آیین مهری برای نوجوانان تدریس می‌شود.
  • پرسش اصلی این است: آیا می‌شود حقیقت را بدون خشونت بازپس گرفت؟

🎨 در بخش‌هایی از مدرسه، شاگردان نقاشی‌هایی از خدای خورشید، نیایش کوه‌ها و چشم‌اندازهای مقدس لالش، آتشکده‌های خاموش و محراب‌های یارسانی را می‌کشند.

🌿 و معلمان همیشه این جمله را تکرار می‌کنند:

«هویت را نمی‌شود دزدید، فقط می‌شود پنهانش کرد... و حالا زمانِ کشف دوباره‌اش فرا رسیده

مدرسه‌های بی‌دیوار، اکنون به کارگاهی بزرگ برای بازسازی هویت معنوی کوردها تبدیل شده‌اند. نه با کتاب‌های رسمی، بلکه با حافظه‌ی جمعی، شعر، اسطوره، فلسفه و هنر. هیوا دیگر یک سخنران سیاسی نیست، بلکه استاد و راهنماست، همان‌گونه که روزی شیخ اشراق بود.


🗣️ سخن آغازین کلاس توسط هیوا:

« بگذارید امروز، نه از زبان فاتحان، بلکه از زبان فراموش‌شدگان، تاریخ را دوباره بخوانیم


🔍 نکته محوری در ادامە این فصل:

هیوا در گفت‌وگو با شاگردان، به تأثیر ژرف آیین‌های باستانی منطقه بر اندیشه‌های بزرگ مانند حکمت اشراق می‌پردازد:

  • 🔸 نشان می‌دهد که شیخ اشراق شهاب‌الدین سهروردی – برخلاف تصویر رسمی، احتمالاً کورد بوده، و اندیشه‌اش ریشه در آیین‌های کوهستانی کوردستان، از جمله یزدان‌پرستی ئیزدی، یارسان و میترائیسم داشته.
  • 🔸 سپس توضیح می‌دهد که مفاهیمی همچون:
    • نور و ظلمت (یاری و دیو در آیین یارسان)
    • تناسخ چرخەی بازگشت ارواح در ئیزدی و آیین دراویدی هند)
    • و حتی مرگ اختیاری یا فنا فی‌النور،

نه از فلسفه یونانی و اسلامی، بلکه از حکمت شرقی و کوه‌نشینان کورد آمده است، و شیخ اشراق آن‌ها را با نبوغ خود در قالبی فلسفی و جهانی بیان کرده.


🎨 بخش هنری:

  • دانش‌آموزان نقاشی‌هایی از "نور در تاریکی" خلق می‌کنند.
  • یک دخترک، خورشید را روی پیشانی زنی از یارسان با گیسوان روشن می‌کشد.
  • و پسرکی، نقاشی مردی نورانی با لباس خاکی در کوه می‌کشد: «این شیخ اشراق است، وقتی هنوز یک چوپان جوان کورد بود

🌿 پیام نهایی این فصل:

هیوا به شاگردان می‌گوید:

« هویت، نه از کتاب و قانون، بلکه از نور درون زنده می‌ماند. آن نوری که در تاریک‌ترین قرن‌ها هم خاموش نشد. و آن نور اکنون در شماست

در ادامە این فصل : رازهایی از دل تاریکی، رو سوی نور

در یکی از نشست‌های مدرسه‌های بی‌دیوار، در هوایی آکنده از عطر عود، صدای آرام هیوا در حلقه شاگردان طنین انداخت. آن روز، قرار بود بحثی تازه آغاز شود، بحثی که قرن‌ها در غبار سکوت و ترس مدفون شده بود. 

شیخ اشراق نیز در جمع حاضر بود، نه در قامت گذشته، که در نور مکاشفه و بینشی نو. هیوا نگاهی به شاگردان انداخت و گفت:

« فرزندان نور، امروز می‌خواهیم از رازی پرده برداریم که هزاران سال در پشت پرده‌ی واهمه پنهان مانده؛ از آیین‌هایی که نه تنها ریشه در هویت ما دارند، بلکه بذر حکمت و نور را در جان بشر کاشتند 

شاگردی پرسید: «استاد، چرا در کتاب‌های رسمی چیزی از این آیین‌ها نمی‌خوانیم؟ نه از یارسان، نه از ایزدی، نه از شبک یا دروزی»

 شیخ اشراق، که نور لطیفی گرد چهره‌اش حلقه بسته بود، آهی کشید و گفت:

« زیرا در تاریخ، حقیقت همیشه قربانی قدرت بوده است. آن‌که نور را می‌خواست، در تاریکی خاموشش کردند. آن‌که حقیقت را گفت، به کفر متهم شد. اما اکنون زمان بازگشت است، نه بازگشت به انتقام، بلکه بازگشت به معنا


هیوا ادامه داد:

« در دل آیین یارسان و ایزدی، همان نور نخستین جاری‌ست. همان که شهاب‌الدین سهروردی، شیخ ما، آن را حکمت اشراق نامید. تناسخ، نور، و تاریکی، الهامی نبود از بیرون؛ این مفاهیم، از دل باورهایی آمده‌اند که در کوه‌های زاگروس، در معابد لالش، در غارهای اهورامانات و در دل‌سروده‌های بی‌نام پدران‌مان رشد کرده‌اند

 شاگردی دیگر پرسید: «پس چرا زرتشت؟ چرا اسلام؟ چرا همه این‌ها آمدند و ما را در خود بلعیدند؟» 

هیوا با نگاهی آرام پاسخ داد:

« زرتشت، اصلاحگر بود، اما اصلاح از دل همان آیین ایزدی. اسلام، در آغاز، پیام عدالت داشت، اما بعدها، قدرت چهره‌اش را تغییر داد. ما باید بفهمیم که هیچ آیینی دشمن ما نیست، آنچه خطرناک است، حذف و فراموشی است. ما از مسیر اشراق و نور، باید هر نام نیک را گرد هم آوریم. نه برای طرد دیگران، بلکه برای آشتی با خویشتن

شاگردی از میان جمع گفت: «و مدرسه‌های بی‌دیوار چه نقشی دارند در این راه؟» 

شیخ اشراق لبخند زد:

« مدرسه‌های بی‌دیوار، خانه‌های نورند. نه از برای آموزش رسمی، بلکه برای یادآوری؛ یادآوری اینکه کورد بودن، تنها یک نژاد نیست، بلکه حامل نوری است که از ایزدی تا یارسان، از زنانه‌سروده‌های ماد تا عرفان خسروانی، در جریان است. ما دوباره خودمان را می‌سازیم، نه با خاکستر نفرت، بلکه با نور معنا

 

در پایان آن جلسه، شاگردان برخاستند، برخی اشک در چشمان داشتند، برخی سرشار از پرسش. اما همه با شعله‌ای تازه در دل، این مکان را ترک کردند.

هیوا رو به کوه‌های دور کرد و آرام گفت:

«امروز ما تنها راز را نگشودیم، امروز ما آغاز کردیم… آغازی بی‌پایان، در مسیر نور.»


فصل هفدهم: دروازه‌های خاموش

 


فصل هفدهم: دروازه‌های خاموش

کاروان کوچک از پیچ‌وخم‌های خاکی پایین آمد. کوه شنگال، در سکوتی مه‌گون، سایه‌اش را روی دشت پهن کرده بود. هنوز بوی سوختگی در باد بود، هنوز چشم‌هایی در آوار به‌دنبال رویا می‌گشتند. اما از دور، میان چاله‌چوله‌های خاک، نوای کودکی به گوش می‌رسید که شعری ناتمام را زمزمه می‌کرد.

هیوا، با کوله‌ای خاک‌گرفته و چشمانی خسته، پا به شنگال گذاشت؛ جایی که خاطره‌ها روی هر سنگی نشسته بودند. مدرسه‌ای بنا کرد، بی‌دیوار، بی‌پرچم، اما پر از یاد.

باد خنکی بر شانه‌های کوه می‌وزید. خورشید، بی‌تکلف از لابه‌لای ابرهای خاکستری می‌تابید، گویی بی‌صدا به شاگردانی نگاه می‌کرد که در دامنه‌ی کوه نشسته بودند، بدون سقف، بدون ترس.

هیوا، آرام بر تخته‌سنگی نشست، عصای چوبی‌اش کنار پایش، نگاهی ژرف در چشم داشت، چنان‌که گویی شب قبل را در مکاشفه‌ای طولانی با شیخ اشراق گذرانده بود.

با صدایی آرام ولی نافذ گفت:

ــ «چرا ما سکوت کردیم؟ چرا پدرانمان سخن نگفتند؟ چرا مادربزرگ‌ها تنها در شب‌هنگام، زیر لب دعاهایی را زمزمه می‌کردند که هیچ‌وقت در مدرسه یا خیابان به زبان نیاوردند؟»

سکوت شاگردان، سنگین بود.

پسری از میان جمع گفت:

ــ «چون می‌ترسیدند... ما را آتش می‌زدند اگر می‌فهمیدند کی هستیم

دختری با پوست آفتاب‌سوخته، آرام گفت:

ــ «من ایزدی‌ام... ولی همیشه می‌گفتم مسلمانم، چون می‌ترسیدم به مادرم آسیب برسانند

هیوا نگاهی به آسمان انداخت:

ــ «اما تا کی می‌توان از نور فرار کرد؟»

آن شب، در حلقه‌ی آتش، هیوا داستانی از شیخ اشراق نقل کرد:

«می‌گویند در عالم مثال، پرنده‌ای طلایی، رازهای نخستین را در دل دارد. اما او تنها بر شانه‌ی کسی می‌نشیند که جرأت نگریستن در آینه‌ی خود را داشته باشد. شاگردان من، آن پرنده امروز در جستجوی شماست…»

صبح فردا، کلاس بی‌دیوار به آیینی بدل شده بود. دیگر بحث دین یا قوم نبود؛ بحث بر سر نوری بود که از دل تاریکی‌های تاریخ بیرون می‌زد.

هیوا، در میان جمعی از شاگردان ایزدی، یارسان، شبک، مسلمان، زرتشتی، مسیحی، و بی‌دین گفت:

ــ «آیا هر کدام از شما می‌توانید بگویید که نور در شما نیست، چون نام پدرتان متفاوت است؟... یا زبانی که در خانه حرف می‌زنید، به رسم‌الخط دیگری نوشته می‌شود؟»

شاگردی از اهالی یارسان گفت:

ــ «ما خودمان را سال‌ها پشت نام امام علی پنهان کردیم... تا نمیریم

شاگرد ایزدی پاسخ داد:

ــ «ما را به یزید چسباندند، تا نابودمان نکنند. گاهی برای زنده ماندن، باید چهره‌ای را که دوست نداریم، به چهره گرفت

هیوا آهی کشید:

ــ «اما امروز زمان آن است که در آینه‌ی بی‌پیرایه‌ی تاریخ بنگریم. شما فرزندان نورید. حقیقتتان دروغ نیست، پنهان شد، اما هرگز خاموش نشد

آن روز در پایان کلاس، هیوا گفت:

ــ «قرار نیست جنگ تازه‌ای آغاز کنیم، قرار نیست انتقام بگیریم. ما باید حقیقت خود را به شعر، به موسیقی، به داستان، و به فلسفه بازگردانیم... نه به شمشیر. این مدرسه‌ها، مأمن بازسازی هویت‌اند، نه خاکستر نفرت

و در آخر آن روز، شاگردی با صدای بلند پرسید:

ــ «استاد، آیا ما همان قومیم؟ ایزدی و یارسان و شبک و زرتشتی؟»

هیوا مکثی کرد، لبخند زد و گفت:

ــ «شاید نه از یک شاخه، اما از یک ریشه‌ایم... و آن ریشه، نور است

فصل شانزدهم نجات بی‌انتقام؛ بازگشت به کرامت

 

فصل شانزدهم

نجات بی‌انتقام؛ بازگشت به کرامت

 

در آستانه‌ی شب، هنگامی که آسمان بالای مدرسه‌ی "لالش نوین" به رنگ آبی-نقره‌ای درمی‌آمد و ستارگان، آرام‌آرام چون دانه‌های نور بر سقف آفرینش می‌نشستند، هیوا در حیاط مدرسه کنار شیخ اشراق نشسته بود. سکوتی ژرف، آمیخته با عطر آرامِ خاک نم‌خورده و بوی چوب‌های کهنه‌ای که دیوارهای مدرسه را ساخته بودند، آن فضا را پر کرده بود. چراغ‌های نفتی آرام می‌سوختند؛ همچو قلب‌هایی که در تاریکی‌ها، هنوز از نور سخن می‌گفتند.

 

هیوا سرش را پایین انداخته بود، اما چشمانش پر از روایت بود. سپس با صدایی آرام و محزون گفت:

 

« شیخ من، در این سفر، دیدم که چگونه انسان می‌تواند از گوهر انسانی خویش دور شود، تنها به سبب ترس، قدرت یا نادانی. دیدم که چگونه می‌توان نور را خاموش کرد، اما باز از دل خاکسترها شعله‌ای برمی‌خیزد. در سازمان ملل، سخن گفتم، نه برای قدرت، که برای کرامت. گفتم که ما کوردها، هفتاد و سه بار سوختیم، ولی از انتقام دم نمی‌زنیم، چرا که انتقام، تنها آتش را به آتش می‌افزاید، و ما پیام‌آوران نوریم، نه آتش 

 

شیخ اشراق، با دستانی در هم گره‌خورده، سرش را کمی خم کرد و گفت:

 

« آنکه نور را شناخت، می‌داند که نجات در پیوند با هستی است، نه در جدایی از آن. انتقام، سایه‌ی خویش را بر روح می‌افکند و راه وصال را می‌بندد. اما کرامت، بازسازی می‌آفریند. تو، ای هیوا، با فلسفه‌ی اشراق، نه برای ملت خویش که برای انسان سخن گفتی. و این آغازِ رهایی حقیقی است . »

 

هیوا آهی کشید و ادامه داد:

 

 « سفرم به قلب درد بود. دیدم که کودکان ایزدی هنوز شب‌ها در خواب از ترس می‌لرزند. دیدم که مادرانشان هنوز امید را در چشمان خورشید می‌جویند. دیدم که چگونه تاریخ می‌تواند تکرار شود، اگر ما از آن نیاموزیم. اما در دل همین دردها، جوانانی دیدم که لبخند می‌زدند. دختری که کتاب فلسفه‌ی تو را در اردوگاه خوانده بود و گفت: “من دیگر قربانی نیستم، من وارث نورم.”»

 

شیخ اشراق تبسمی ملایم کرد. آنگاه برخاست و آرام به سوی درخت کهنسال باغ رفت. دستی بر تنه‌ی درخت کشید و گفت:

 

« این درخت، قرن‌هاست که ایستاده، بارها طوفان دیده، ولی ریشه در خاک دارد. انسان نیز چنین است، اگر به اصل خویش بازگردد. نه اصلی قومی یا مذهبی، بلکه آن اصل اشراقی که پیش از هر دین و فرهنگ، در جانش نهاده شده است

 

هیوا بلند شد و نزد شیخ رفت. گفت:

 

« می‌خواهم فصل نوین را با مهر آغاز کنیم، نه کینه. اگر بناست ما نماینده‌ی نور باشیم، پس باید حتی دشمنان دیروز را نیز در دایره‌ی انسانیت ببینیم. باید بنویسیم و بیاموزانیم، نه برای اثبات، بلکه برای بیدار کردن

 

شیخ گفت:

 

« و این همان خسروانی است؛ حکمت شاهانه‌ای که برای قدرت نیست، بلکه برای نگهبانی از معناست. برای آن است که حتی در برابر ظلم، فرو نغلتیم، که ظلم، با ظلم از بین نمی‌رود. با نوری دیگر باید پاسخ گفت 

 

در همان شب، هیوا قلم برداشت و در دفتر خود نوشت:

 

« من بازگشته‌ام، نه با پرچمی در دست، بلکه با فانوسی از حکمت. نجات، تنها زمانی معنا دارد که انتقام، جای خود را به آموزش، و نفرت، به فهم بدهد. در جهانی که صدای انسان زیر نقاب سیاست گم شده، شاید صدای یک کودک کورد، با جامه‌ای ساده، بتواند ندای نور را دوباره بر دل‌ها بنشاند

 

و آنگاه، تاریکی شب از هم شکافت، و نخستین پرتوهای فجر، از فراز کوه‌های پیر کوردستان، آرام آرام پدیدار شد...

نور، هنوز زنده بود.


 

درپایان فصل شانزدهم – "سفر آغاز می‌شود"

آن شب، در حیاط گِلی و خاموش مدرسه‌ی «لالش نوین» در اربیل، جایی میان کتاب‌های خاک‌خورده و دیوارهای بی‌روح، شیخ اشراق چراغی از نگاهش به دل هیوا بخشید. دستی بر شانه‌اش گذاشت و گفت:

 

« زمان آن رسیده که دانایی را از اسارت دیوارها آزاد کنی... برو آنجا که هنوز لبخندها بوی سوختگی می‌دهند، اما کودکان، امید را از خاکستر بازمی‌سازند

 

هیوا چیزی نگفت. تنها دل سپرد. 

روانە شد به سرزمین خستگان. به شنگال، جایی که کوه هنوز سوگوار بود. اما در دامنه‌های پرزخم آن، کودکانی بودند که هنوز رؤیا را بلد بودند.

و آنجا، زیر آفتاب خاموش، در سایه‌ی یک درخت انجیر، نخستین مدرسه‌ی بی‌دیوار برپا شد.

 

هیوا دیگر تنها شاگرد شیخ اشراق نبود.

او آموزگاری شده بود با مشقی به نام امید، و تخته‌ای به نام آزادی.