جمعه، خرداد ۲۳، ۱۴۰۴

فصل نوزدهم: نغمه‌هایی که از کوه برخاستند

 


فصل نوزدهم: نغمه‌هایی که از کوه برخاستند

بادی آرام از دل کوهستانهای هورامان می‌وزید. هوا آکنده بود از بوی بلوط و خاک تازه. درختان با برگهای سبزشان، سایه‌ای گسترده بودند بر حیاط یکی از مدرسه‌های بی‌دیوار، جایی که کلاس موسیقی، نه با تخته و میز، که با صدای نی آغاز می‌شد.

هیوا آن روز لباسی سپید به تن داشت، چهره‌اش مثل همیشه آرام بود، اما در نگاهش جرقه‌هایی از شور و رسالتی دیرینه می‌درخشید. دایره‌ای از کودکان، نوجوانان، هنرمندان محلی و حتی سالخوردگانی که سازشان را با خود آورده بودند، گرداگرد او نشسته بودند. در میان آن جمع، یک مرد یارسان، تنبوری بر زانو نهاده بود و دستی بر پوست دف داشت. دفی که گویی صدها سال نور و نجوا را در خود نگه داشته بود.

هیوا، به‌عنوان معلمی که فلسفه‌ نور را از شیخ اشراق و پیر لالش آموخته بود، نه برای آموزش یک ساز، بلکه برای بازگشت روح انسان به خویشتنِ خویش، این فصل را آغاز کرد. شاگردان، تنبور و دف  و دیگر آلات را نه برای موسیقی، بلکه برای درک معنا نواختند. در آن روز، مفهومی تازه به زندگی بازگشت:

"موسیقی در سرزمین ما، نه تفنن، بلکه تجلی نور است؛ و نجات انسان از راه زیبایی می‌گذرد، نه خشونت."

هیوا گفت:

« موسیقی برای ما کوردها، یک ابزار نیست نفس است، نیایش است، زندگی است. آنگاه که حرفی نمی‌توان زد، نغمه‌ها زبان ما می‌شوند. امروز آمده‌ایم تا از این نغمه‌ها سخن بگوییم، نه برای شنیدن، بلکه برای به یاد آوردن. موسیقی ما بر خاکستر نفرت ساخته نشده، بلکه بر ستونهای شعر، عرفان، و نیایش استوار است. هیچ‌گاه در تاریخ، کُرد آوای خود را برای نفرت بلند نکرده، بلکه برای صلح، عشق، و شوق زندگی.»

 

و نخستین نغمه از دل تنبور برخاست صدایی ژرف و کهن که زمین را به رعشه می‌انداخت، انگار ریشه‌اش به پیش از تاریخ می‌رسید، به نیایش‌هایی در کوه‌های زاگرس، جایی که هنوز هیچ خدایی نامی نداشت، اما صدا بود، سکوت بود، نور بود.

هیوا ادامه داد:

 « در میان ما، در دل یارسانها، تنبور بیش از سه هزار سال است که در آیینها نواخته می‌شود؛ نه برای طرب، که برای سلوک. دف نیز، که در مراسم پیر شالیار هزاران نفر با آن به کوه می‌کوبند، تنها سازی کوبه‌ای نیست. صدای دف، صدای هستی است.»

سپس، سرنا نواخته شد و دهل با آن همراه گشت. نغمه‌ای آغاز شد که «چمری» نام داشت، نغمه‌ای مخصوص بدرقه جانهای بزرگ. کودکان پرسیدند: « چرا در سوگ هم موسیقی می‌زنید؟»

هیوا لبخند زد و پاسخ داد:

« زیرا ما حتی به مرگ هم با نغمه پاسخ می‌دهیم؛ نغمه‌ای که او را با احترام به نور بازگرداند .»

پس از سکوتی کوتاه، یکی از پیران، شروع به خواندن «هوره» کرد. صدایش همچون غبار کهنی بود که از دل ایلام و کرماشان برمی‌خاست. او از اهورامزدا خواند، از عشق، از وفاداری. هیوا در گوش شاگردان زمزمه کرد:

 

« هوره، مرثیه‌ای نیست، نیایش است؛ آوازی برای درک روشنایی، برای پاسداشت بزرگان، نه در غم که در احترام.»

پس از آن، آوای «گورانی» برخاست. سبک نغمه‌هایی که در شمال کوردستان و نواحی کوردستان - ترکیه، در لاوژه‌های عاشقانه و نیایش‌های زنانه در دل کوههای ارومیه شنیده می‌شود. ریتم آنها آرام بود، همچون گامهای نازک بر برف؛ سبکی به نام «قه‌تار» که ریشه در واژه «گاتا» داشت سروده‌های مقدس زرتشتی، که اکنون در ترانه‌های کوردی دوباره زنده شده بودند.

هیوا ادامه داد:

« ما تنها از گذشته موسیقی نمی‌گوییم، بلکه از آینده آن هم می‌پرسیم. اگر نغمه در دل ما خاموش شود، تاریخ‌مان از یاد خواهد رفت. ما موسیقی را با خود حمل می‌کنیم، در عروسی با دهول و سرنا، در عزا با چمری، در سماع با دف و تنبور، در خلوت با نی.»

و پس از آن، یکی‌یکی سازها را به شاگردان شناساند:

شمشال: سازی برای رازهای شبانه‌ی چوپانان.

 دوزله و نایه: صدای شادیهای روستایی.

 باغلاما، دیوان، کمانچه: ابزار شعرخوانی و حماسه‌سرایی.

 بالابان، قوشمه، دوتار: پیوندهای شرقی ما با برادران کورد خراسانی.

 

در پایان آن روز، سکوتی گرم در جمع پدید آمد. دف ها در آغوش گرفته شدند، نی ها بوسیده شدند، تنبورها آرام بر خاک نهاده شدند. هیوا ایستاد و گفت:

 

« موسیقی ما بخش جدایی‌ناپذیر از روح‌مان است. نه تنها برای نواختن، بلکه برای زیستن. این موسیقی، سرودی ا‌ست برای آزاد زیستن، برای یاد گرفتن زندگی بدون نفرت، بدون انتقام. ما آواز سر می‌دهیم تا عشق را، تا حقیقت را، تا روشنی را به یاد بسپاریم. »

و وقتی شاگردان از آن کلاس برخاستند، گویی نه تنها درس موسیقی، که تکه‌ای از هویت با خود بردند نغمه‌ای در دل که تا کوههای دور هم شنیده می‌شد.

چهارشنبه، خرداد ۲۱، ۱۴۰۴

📖 فصل هجدهم: آیین زندگی در سرزمین نور و بازگشت بە ریشەها

 

 

📖 فصل هجدهم: آیین زندگی در سرزمین نور

( بازسازی کرامت انسانی در زیست روزمره بر بنیاد حکمت اشراق )

در روزهایی که مدرسه‌های بی‌دیوار در سراسر کوهها، دشتها و شهرهای کوردستان شکوفه می‌دادند، آموزش دیگر فقط دانستن نبود؛ بلکه زیستن در نور بود. نه فقط فلسفه، بلکه هنرِ نان خوردن، سخن گفتن، شنیدن، خندیدن و حتی خاموش ماندن، معنای دوباره می‌یافت. در کلاسهایی که دیوار نداشت، ولی دل داشت، استادان و شاگردان با هم می‌ساختند آنچه سالها ویران شده بود: آیین زندگی کوردی انسانی.

🌿 ۱. نان را باید بوسید: بازگشت حرمت به سفره

در آیین نور، نان نه فقط غذا، بلکه پیمان است. نان را کسی پرت نمی‌کند. کودک از نخستین روزها می‌آموخت که: 

نان را با دو دست به بزرگتر بدهد.

اگر نان افتاد، آن را ببوسد و بالا بگذارد.

غذا را با تشکر بخورد، نه با غفلت.

و هرگز تنها نخورد.

 

در مدرسه، آموزش تغذیه یعنی آموزش سپاس و همدلی. آموزش بر پایه سفره‌ای است که خاک، آفتاب، زن، مرد، و کار در آن شریکند.

 

🌞 ۲. سلام، نور است: آموزش گفتوگو

سلام در سنت کوردی همیشه نور داشته. نه سلام اداری، بلکه سلامی که از دل برمی‌خیزد، به چشم می‌رسد، و روی لب می‌نشیند.

در مدرسه‌های بی‌دیوار، بچه‌ها می‌آموختند:

چگونه با مهربانی حرف بزنند.

چگونه با ادب نقد کنند.

چگونه بدون تحقیر، مخالفت کنند.

هیوا می‌گفت: «در جهانی که سیاستِ تاریکی، زبانِ دشنام است، ما با زبانِ نور سخن می‌گوییم.»

 

🔥 ۳. جشن، یک آیین مقدس است

بزرگ‌ترین انقلاب فرهنگی در کلاسها، بازگرداندن جشن به قلب مردم بود:

جشن نوروز، نه فقط با آتش، بلکه با شعر و گفتوگوی چندنسلی.

جشن میانه تابستان، با موسیقی کهن، بازیهای دسته‌جمعی، و افسانه‌خوانی شبانه.

 

و حتی آیینهای ایزدی، یارسان، زرتشتی که از ترس فراموشی، در دلها خاک می‌خوردند، اکنون به زبان کودکان می‌آمدند.

 هر مدرسه، محفل بازگویی داستان نیاکان بود. آوازها، لالایی‌ها، مثل‌ها و شعرها... از زیر خاک بیرون آمدند.

 

💧 ۴. تطهیر بدون خشونت

در این مدرسه‌ها، اخلاق با چماق تحمیل نمی‌شد.

هیوا گفته بود: «نجات، بدون انتقام زیباست.»

و اکنون این را در رفتار می‌دیدی:

هیچکس برای خطا شرمنده نمی‌شد، بلکه راه بازگشت را می‌آموخت.

هیچ شاگردی مجازات نمی‌شد، فقط دوباره شنیده می‌شد.

هیچ اعتقادی تحقیر نمی‌شد؛ هر کیش و آیینی، تکه‌ای از خورشید دانسته می‌شد.

 

🌌 ۵. نور و تربیت: از مانی، شبک و یارسان تا ایزدی

یکی از مهم‌ترین دروس این فصل، گفتوگو درباره ادیان و آیینهای فراموش‌شده بود: 

ریشه‌های مشترک میان یارسان و ایزدیها.

آداب نیایش، راز سکوت، نقش نور در کیش‌های باستان.

تشریح آیینها بدون ترس، بدون تقیه، بدون شرم.

بچه‌ها می‌آموختند که گذشته‌شان تاریک نیست، بلکه نور را سالها در زیر خاک حفظ کرده‌اند.

 

 پایان: زندگی همان زیستن در نور است

فصل با گفتوگویی میان یک کودک و هیوا پایان می‌یابد:

 

– هیوا، آیا این همه درس و فلسفه یعنی ما باید دانشمند شویم؟

– نه فرزندم، فقط کافی‌ است انسان بمانیم.

– چگونه؟

با مهربانی، با شنیدن، با نان خوردن با هم، با نگه داشتن زبان‌مان، و با سلام گفتن به خورشید...

بازگشت به ریشه‌ها

وقتی هیوا مطمئن شد که مدرسه‌های بی‌دیوار در باشور کوردستان دیگر بدون او هم نفس می‌کشند، دلش به سوی زادگاهش کشیده شد. شنگال... جایی که هم خاکستر فاجعه را در خود داشت، هم نخستین جرقه‌ این راه را.

اما مقصد او تنها شنگال نبود. از آنجا می‌خواست به روژهلات برود، به هورامان. هم برای دیدن مدرسه‌های بی‌دیوار آنجا و هم برای اینکه خودش، به‌عنوان معلم، میان بچه‌ها بنشیند و داستان تاریخ را نه از کتابهای تحریف‌ شده، که از زبان خودشان و زمینشان روایت کند.

در هر شهری که گذشت اربیل، سلیمانیه، دهوک، کرکوک، حلبچه، نینوا شاگردان دیروز را به‌عنوان آموزگاران امروز در مدرسه‌ها گذاشت. کسانی که همان حلقه‌های کوچک بی‌دیوار، در دل خاک و آفتاب، پرورده بودشان.

آتش شنگال

بر تپه‌ای که بر کلاس بی‌دیوار شنگال سایه انداخته بود، ایستاد. شاگردان زیر انجیری کهنسال نشسته بودند و آموزگاری جوان برایشان از «واژه‌های خاموش» می‌گفت؛ همان واژه‌هایی که سالها در گلو مانده بودند تا مبادا زندگی را بسوزانند.

پیرمردی از اهالی روستا نزدیک آمد، دستی بر شانه‌اش گذاشت:

— «هیوا، تو که بروی، این آتش را چه کسی روشن نگه می‌دارد؟»

هیوا لبخندی زد:

— «اگر این آتش فقط از نفس من باشد، با رفتنم خاموش می‌شود. اما اگر از دل شما برخاسته باشد، طوفان هم خاموشش نمی‌کند.» 

شب، پیش از رفتن، همه دور آتش حلقه زدند. شعله‌ها بر چهره‌ها می‌رقصیدند. هیوا گفت:

— «من دیگر آموزگار یک مکان نیستم. من مسافرم، رهنمای راهی که از هر دره و هر مرز می‌گذرد. هرجا که خاموشی باشد، باید بروم. اما شما... شما نگهبان این چراغ باشید 

راه هورامان

صبحگاه، خط مینی بوس شنگال راه افتاد؛  چمدانی پر از لباس و کتاب در دست، و جاده‌ای پر پیچ‌ وخم که از شنگال به خانقین، از خانقین به کرمانشاه می‌رفت. بعد، پیاده، در دل کوهستانی که بوی بنفشه و آویشن می‌داد: هورامان.

شبها، گاهی در جمخانه‌های پنهان یارسانان می‌خوابید؛ گاهی در خانه‌های خاکی روستاییان که تنها نشانه‌ی حیاتشان شمعی لرزان بود.  یا حجره‌ای از خانقاه نقشبندیه که دیگر ذکری در آن گفته نمی‌شد، اما عطر گلهای خشک هنوز مانده بود.

در هر جایی که کلاس نبود، کلاس می‌ساخت. اگر آموزگار نبود، خودش می‌نشست. اما بیشتر وقتها، فقط گوش می‌داد: به مادرانی که از سالهای تبعید می‌گفتند، به پیرمردهایی که دیگر حتی نام دینشان را بر زبان نمی‌آوردند، و به کودکانی که برایشان «وطن» نه خانه، که زخمی در دل بود.

آستانه کلاس نو

هیوا حالا بیشتر شبیه پیران خردمند شده بود تا یک معلم جوان؛ نه از سال و سن، که از نوری که بی‌صدا، بی‌ادعا، میان دلها پخش می‌کرد.

و سرانجام، صبحی رسید که بر بلندای دره‌ی هورامان ایستاد. مه سرد در میان کوه‌ها می‌رقصید و آسمان پیامی داشت که فقط او می‌توانست بشنود:

«روشنایی از جایی آغاز می‌شود که جرأت کنیم تاریکی خود را ببینیم.»

از پشت سنگ‌ها صدای بچه‌ها آمد:

— «آموو... آمو هیوا!»

لبخند زد.

سفر تازه آغاز شده بود.

🕯️ ادامە فصل هفدهم: رازهایی از دل تاریکی

 

ادامە فصل هفدهم: رازهایی از دل تاریکی


پس از ماهها تلاش، گفتگو، و عبور از سخت ترین سنگلاخهای تاریخ، اکنون فصل تازه‌ای آغاز شده بود؛ فصلی که نه با خطابه‌های سیاسی و مرزهای خون چکان، بلکه با واژه‌های شعر، نور حکمت و زمزمه‌ی مهربانی در کلاسهای بی‌دیوار شکل می‌گرفت. هیوا دیگر نه تنها یک سفیر نور، که معلمی شده بود برای هزاران کودک، نوجوان، زن و مرد که در کلاس‌های آزاد کوهستان، کنار آتشهای آیینی، یا در دل کوچه‌ پس‌ کوچه‌های نینوا و کرماشان، دورش حلقه می‌زدند.

در یکی از جلسات نمادین، در سایه‌ی کوههای لالش، راهب بزرگ لالش با آرامش گفت:

« پیش از زرتشت، مردم این سرزمین پیرو خورشید، ستارگان، و آیین کهن نور بودند؛ همان چیزی که امروز به آن آیین ایزدی می‌گویید. زرتشت نه پیام‌آوری بیرون از این سنت، بلکه رفورمیست این آیین بود؛ آمد تا زبانی نو برای حقیقتی کهن بیاورد.»

 هیوا این سخنان را به شاگردانش منتقل می‌کرد؛ همان شاگردانی که از نینوا تا کرماشان، از عفرین تا مهاباد آمده بودند. او می‌گفت:

« کرامت انسانی نه در سایه سلاح، که در تابش نور حقیقت بازیابی می‌شود. ما فرزندان خورشیدیم، نه انتقام. آیینهای ایزدی، یارسان، زرتشتی، و حتی عرفان های شرقی مانند وداها، همه رشته‌هایی از همان نور واحدند که در دل تاریکی تاریخ پنهان شده‌اند.»

یکی از شاگردان پرسید:

« چرا یارسانها خود را پشت نام علی پنهان کردند؟»

هیوا با صدایی اندوهگین پاسخ داد:

« از ترس. ترس از حذف شدن. همانگونه که ایزدیان به یزید پناه بردند، نه برای محبت، بلکه برای بقا. تاریخ ما پر است از این پناه بردن های اجباری... و اکنون زمان آن است که بدون ترس، حقیقت وجود خود را بازگو کنیم 

در آن روزها، شیخ اشراق نیز در گفتوگوهای رمزی با هیوا ظاهر می‌شد. در رویاهای شفاف یا مکاشفه‌های فلسفی، به او از ترکیب نور و ظلمت، از عالم مثال و از بازگشت به اصل می‌گفت. هیوا پی برد که بسیاری از اندیشه‌های سهروردی، از مفاهیم آیین ایزدی و یارسانی ریشه گرفته‌اند؛ چون مفهوم تناسخ، چرخه‌ی نور و تاریکی، و حتی بازگشت به اصل، همگی بخشی از آن آموزه‌های باستانی بودند که سهروردی به زبان فلسفه اسلامی بازتعریف کرده بود.

اما تفاوت این فصل با فصلهای پیشین در آن بود که همه چیز به سیاست ختم نمی‌شد. اکنون هنر، ادبیات، موسیقی و نیایش‌های خاموش‌ شده دوباره جان می‌گرفتند. بازسازی هویت تنها بازگشت به گذشته نبود، بلکه سفری به سوی آینده‌ای نوین بود؛ آینده‌ای که در آن هیچ کودک کورد، هیچ پیرو آیین یارسان یا ایزدی، به خاطر ایمان یا زبانش احساس شرم نکند.

 درس این کلاس‌ها تاریخ نبود، بلکه بازیابی هویت بود؛ هویتی که نه بر خاکستر انتقام که بر زیبایی فراموش‌شده‌ وجود انسانی بنا نهاده می‌شد. اینبار هیوا با همراهی راهبان لالش، پیران یارسان، و بازماندگان شعر و فلسفه، به دل رمز و رازهای سرکوب‌ شده بازمی‌گشت.

📚 در این کلاس‌ها:

  • شاعران از حکمت خسروانی شعر می‌خوانند.
  • معلمان بی‌دیوار از پیوندهای تاریخی آیین‌های بومی مانند یارسان، ایزدی و زرتشتی سخن می‌گویند.
  • دروس برگرفته از شیخ اشراق، افلاطون، اوستا و آیین مهری برای نوجوانان تدریس می‌شود.
  • پرسش اصلی این است: آیا می‌شود حقیقت را بدون خشونت بازپس گرفت؟

🎨 در بخش‌هایی از مدرسه، شاگردان نقاشی هایی از خدای خورشید، نیایش کوهها و چشم‌اندازهای مقدس لالش، آتشکده‌های خاموش و محراب‌های یارسانی را می‌کشند.

🌿 و معلمان همیشه این جمله را تکرار می‌کنند:

«هویت را نمی‌شود دزدید، فقط می‌شود پنهانش کرد... و حالا زمانِ کشف دوباره‌اش فرا رسیده.»

مدرسه‌های بی‌دیوار، اکنون به کارگاهی بزرگ برای بازسازی هویت معنوی کوردها تبدیل شده‌اند. نه با کتابهای رسمی، بلکه با حافظه‌ی جمعی، شعر، اسطوره، فلسفه و هنر. هیوا دیگر یک سخنران سیاسی نیست، بلکه استاد و راهنماست، همانگونه که روزی شیخ اشراق بود.

 

 رازهایی از دل تاریکی، رو سوی نور

در یکی از نشست های مدرسه‌های بی‌دیوار، در هوایی آکنده از عطر عود، صدای آرام هیوا در حلقه شاگردان طنین انداخت. آن روز، قرار بود بحثی تازه آغاز شود، بحثی که قرنها در غبار سکوت و ترس مدفون شده بود. 

شیخ اشراق نیز در جمع حاضر بود، نه در قامت گذشته، که در نور مکاشفه و بینشی نو. هیوا نگاهی به شاگردان انداخت و گفت:

« فرزندان نور، امروز می‌خواهیم از رازی پرده برداریم که هزاران سال در پشت پرده‌ی واهمه پنهان مانده؛ از آیینهایی که نه تنها ریشه در هویت ما دارند، بلکه بذر حکمت و نور را در جان بشر کاشتند.» 

شاگردی پرسید: «استاد، چرا در کتابهای رسمی چیزی از این آیینها نمی‌خوانیم؟ نه از یارسان، نه از ایزدی، نه از شبک یا دروزی»

 شیخ اشراق، که نور لطیفی گرد چهره‌اش حلقه بسته بود، آهی کشید و گفت:

« زیرا در تاریخ، حقیقت همیشه قربانی قدرت بوده است. آنکه نور را می‌خواست، در تاریکی خاموشش کردند. آنکه حقیقت را گفت، به کفر متهم شد. اما اکنون زمان بازگشت است، نه بازگشت به انتقام، بلکه بازگشت به معنا.»

 

هیوا ادامه داد:

« در دل آیین یارسان و ایزدی، همان نور نخستین جاری‌ است. همان که شهاب‌الدین سهروردی، شیخ ما، آن را حکمت اشراق نامید. تناسخ، نور، و تاریکی، الهامی نبود از بیرون؛ این مفاهیم، از دل باورهایی آمده‌اند که در کوههای زاگروس، در معابد لالش، در غارهای اهورامانات و در دل‌ سروده‌های بی‌نام پدرانمان رشد کرده‌اند.»

 شاگردی دیگر پرسید: «پس چرا زرتشت؟ چرا اسلام؟ چرا همه اینها آمدند و ما را در خود بلعیدند؟» 

هیوا با نگاهی آرام پاسخ داد:

« زرتشت، اصلاحگر بود، اما اصلاح از دل همان آیین مهری و ایزدی. اسلام، در آغاز، پیام عدالت داشت، اما بعدها، قدرت چهره‌اش را تغییر داد. ما باید بفهمیم که هیچ آیینی دشمن ما نیست، آنچه خطرناک است، حذف و فراموشی است. ما از مسیر اشراق و نور، باید هر نام نیک را گرد هم آوریم. نه برای طرد دیگران، بلکه برای آشتی با خویشتن.»

شاگردی از میان جمع گفت: «و مدرسه‌های بی‌دیوار چه نقشی دارند در این راه؟» 

شیخ اشراق لبخند زد:

« مدرسه‌های بی‌دیوار، خانه‌های نورند. نه از برای آموزش رسمی، بلکه برای یادآوری؛ یادآوری اینکه کورد بودن، تنها یک نژاد نیست، بلکه حامل نوری است که از ایزدی تا یارسان، از زنانه‌ سروده‌های ماد تا عرفان خسروانی، در جریان است. ما دوباره خودمان را می‌سازیم، نه با خاکستر نفرت، بلکه با نور معنا.»

 

در پایان آن جلسه، شاگردان برخاستند، برخی اشک در چشمان داشتند، برخی سرشار از پرسش. اما همه با شعله‌ای تازه در دل، این مکان را ترک کردند.

هیوا رو به کوه‌های دور کرد و آرام گفت:

«امروز ما تنها راز را نگشودیم، امروز ما آغاز کردیم آغازی بی‌پایان، در مسیر نور.»

فصل هفدهم: دروازه‌های خاموش

 

فصل هفدهم دروازه‌های خاموش 

باد گرم عصرگاهی، بوی خاک و آتش را از دامنه‌های کوه شنگال به دشت می‌آورد. آسمان، رنگی میان سرخ و خاکستری داشت؛ گویی خورشید هم نمی‌خواست به این زمین غمزده پشت کند.

هیوا آرام از پیچ‌ وخم جاده خاکی پایین می‌آمد. کوله‌ای کهنه بر دوش داشت و عصای چوبی‌اش هر چند قدم یکبار بر سنگها ضربه می‌زد. الان هیوا هجده سال بیشتر نداشت، اما در نگاهش سنگینی سالهای یک مرد سی‌ ساله موج می‌زد. شاید چون در کودکی، مادر و خواهر کوچکش را در همان روزی از دست داده بود که پنج کامیون پر از مواد منفجره، اردوگاه آوارگان ایزدی در اطراف نینوا را به جهنمی بی‌انتها بدل کرد. هزار زن و کودک، در چشم‌ به‌همزدنی خاکستر شدند و او، به شکلی معجزه‌آسا، از زیر آهن و آتش بیرون کشیده شد.

آن روز، شعله‌های مرگ، بذر مکاشفه را در دلش کاشتند. سالها بعد، در یکی از همان شبهای بی‌پایان تبعید،برای چندمین بار شیخ اشراق را در خوابی روشن  در حیاط مدرسه لالش نوین دید که به او گفت:

« ای پسر نور، زمان آن رسیده که دانایی را از اسارت دیوارها رها کنی. مدرسه‌هایت را در هوای آزاد بساز، جایی که آسمان سقف باشد و زمین محراب .». 

اکنون، هیوا به شنگال برگشته بود تا نخستین مدرسه بی‌دیوار را بنا کند. جایی نه برای تکرار درسهای قدرتمندان، که برای زنده کردن ریشه‌های فراموش‌شده.

یک روز، در دامنه کوه، زیر سایه بلوطی کهنسال، حلقه‌ای از شاگردان با استاد شان از همان دیار جمع شدند: دختران ایزدی که هنوز رد زنجیرهای داعش بر مچ دستشان مانده بود، پسران یارسان که نسلها هویت خود را پنهان کرده بودند، شبکها، زرتشتی‌ها، مسلمانان و حتی بی‌ دینهایی که از جستجوی حقیقت به این حلقه آمده بودند.

پس از آنکه استاد، درس تاریخ را با موضوع انکار آیینهای باستانی در زیر سایه خلافت راتمام کرد، کلاس را به هیوا واگذار کرد. 

هیوا، با صدایی آرام ولی نافذ، گفت:

«  خوشحالم که شما را می بینم  در این مدرسه که از روستاها و  شهرها و اطراف استان نینوا آمده اید ، تا حقیقت را دریابید که چرا پدران ما سکوت کردند؟ چرا مادرانمان دعاهایشان را فقط در تاریکی زمزمه کردند؟»

پسری از میان جمع گفت:

«چون می‌ترسیدند. اگر می‌دانستند کی هستیم، ما را می‌سوزاندند.»

دختری ایزدی، با چشمانی که از آفتاب کویر رنگ گرفته بود، آهسته گفت:

«سالها گفتم مسلمانم تا به مادرم آسیبی نرسانند.»

هیوا نگاهش را به آسمان دوخت:

«اما تا کی می‌توان از نور فرار کرد؟ نور، حتی اگر پنهانش کنی، از زیر در بسته هم راهش را پیدا می‌کند.»

سپس، داستانی از مکاشفه خود با شیخ اشراق را بازگو کرد:

«در عالم مثال، پرنده‌ای طلایی هست که رازهای نخستین را بر بال دارد. اما او تنها بر شانه کسی می‌نشیند که جرأت نگاه کردن در آینه جانش را داشته باشد. امروز، من پرنده را بالای این حلقه می‌بینم»

سکوتی ژرف افتاد. تنها صدای باد و خش‌خش برگها بود. 

هیوا ادامه داد:

«قرار نیست انتقام بگیریم. قرار نیست نفرت بیافرینیم. ما باید حقیقت را به شعر بازگردانیم، به موسیقی، به داستان و به فلسفه. این مدرسه‌ها، خاکستر کینه نیستند، چراغهای بیداری‌اند.»

شاگردی یارسان پرسید:

«استاد، ما که از یک دین و یک شاخه نیستیم، پس چه چیزی ما را به هم پیوند می‌دهد؟»

هیوا لبخند زد:

«شاید نه از یک شاخه، اما از یک ریشه‌ایم و آن ریشه، نور است. نوری که از کوههای ما تا دل تاریخ می‌رود و هر بار که خواستند خاموشش کنند، شعله‌ورتر شد.»

 

آن روز، نخستین کلاس بی‌دیوار شنگال پایان گرفت. اما همه می‌دانستند این تنها آغاز است؛ آغازی که از دل خاکستر، مسیر خود را به همه کوهها و دشتهای کوردستان باز خواهد کرد.

 

شعله‌هایی که دیوار نمی‌شناسند

خبر «مدرسه بی‌دیوار شنگال» مثل نسیمی بهاری از کوهها گذشت و به دشتها رسید. در روستاهای دورافتاده بهدینان، در کوچه‌های باریک حلبچه، در دشتهای کرکوک و حتی در حیاطهای کوچک هورامان، ایلام و لورستان، پیرمردان قصه‌گو و زنان کتابخوان، از هیوا و حلقه شاگردانش حرف می‌زدند.

گفته می‌شد که در آن کلاسها، هیچ پرچمی جز آسمان نیست، هیچ دیواری جز دایره همدلی، و هیچ قانونی جز جستجوی حقیقت. هر کس می‌توانست بیاید: چوپان یا دانشجوی فلسفه، دختر نوجوان یا پیرزن حافظ شعرهای کهن.

یکماه بعد، دو جوان ایزدی که از شاگردان هیوا بودند، به دهوک رفتند و زیر درختان انار، کلاس دوم را برپا کردند. سه هفته بعد، جوانی یارسان از کرمانشاه، با الهام از آن حلقه، نخستین مدرسه بی‌دیوار روژهلات را در باغی قدیمی برپا نمود. 

هیوا، در نامه‌ای که برایشان فرستاد، نوشت:

«مدرسه بی‌دیوار یعنی جایی که سقفش آسمان باشد تا افق نگاهت محدود نشود. یعنی کتابت، سنگی باشد که روی آن می‌نویسی، یا برگی که از درخت افتاده. یعنی معلم و شاگرد، هر دو در جستجوی یک نور باشند.»

پیر روشنا نیز، وقتی از گسترش این حلقه‌ها شنید، گفت:

«این همان حکمتی است که شیخ اشراق در گوش من زمزمه کرد: نور را نمی‌توان در قفس گذاشت، حتی اگر قفسش از طلا باشد.» 

برای همین پیر روشنا بنا به سفارش شیخ اشراق،تصمیم گرفت در این راه یار و همراه هیوا باشد، تا این مدرسه ها  به بهترین شیوه اداره شوند و شاگردان این مدارس، فلسفه و شیوه درست زندگی کردن را یاد بگیرند و در سفر اشراقی به هر چهار بخش کوردستان هیوا تنها نباشد.

اما گسترش مدارس بی‌دیوار، تنها یک حرکت آموزشی نبود؛ آرام‌ آرام به جنبشی فرهنگی-فلسفی بدل شد. در حلقه‌ها، تاریخ واقعی کوردستان روایت می‌شد، داستانهای ممنوعه یارسان و ایزدی و علوی گفته می‌شد، و فلسفه اشراق با اسطوره‌های کوهستان پیوند می‌خورد.

حتی در شهرهایی که سایه امنیتی سنگینی داشت، مردم پنهانی حلقه‌هایی کوچک برپا می‌کردند. یک معلم زن از ارومیه نوشت:

«هر بار که کلاس شروع می‌شود، حس می‌کنم از تاریکی یک تونل به نور بازگشته‌ام.»

و هیوا در پاسخ نوشت:

«همین حس، یعنی فلسفه زنده است 

 

تا پیش از پایان زمستان، مدارس بی‌دیوار در بیش از سی نقطه از کوردستان برپا شده بود.

فصل شانزدهم نجات بی‌انتقام؛ بازگشت به کرامت

 

فصل شانزدهم

نجات بی‌انتقام؛ بازگشت به کرامت

در آستانه‌ی شب، هنگامی که آسمان بالای مدرسه‌ی "لالش نوین" به رنگ آبی-نقره‌ای درمی‌آمد و ستارگان، آرام‌آرام چون دانه‌های نور بر سقف آفرینش می‌نشستند، هیوا در مکاشفەای در حیاط مدرسه کنار شیخ اشراق نشسته بود. سکوتی ژرف، آمیخته با عطر آرامِ خاک نم‌خورده و بوی چوب‌های کهنه‌ای که دیوارهای مدرسه را ساخته بودند، آن فضا را پر کرده بود. چراغهای نفتی آرام می‌سوختند؛ همچو قلبهایی که در تاریکیها، هنوز از نور سخن می‌گفتند.

هیوا سرش را پایین انداخته بود، اما چشمانش پر از روایت بود. سپس با صدایی آرام و محزون گفت:

« شیخ من، در این سفر، دیدم که چگونه انسان می‌تواند از گوهر انسانی خویش دور شود، تنها به سبب ترس، قدرت یا نادانی. دیدم که چگونه می‌توان نور را خاموش کرد، اما باز از دل خاکسترها شعله‌ای برمی‌خیزد. در سازمان ملل، سخن گفتم، نه برای قدرت، که برای کرامت. گفتم که ما کوردها، هفتاد و سه بار سوختیم، ولی از انتقام دم نمی‌زنیم، چرا که انتقام، تنها آتش را به آتش می‌افزاید، و ما پیام‌آوران نوریم، نه آتش 

شیخ اشراق، با دستانی در هم گره‌ خورده، سرش را کمی خم کرد و گفت:

« آنکه نور را شناخت، می‌داند که نجات در پیوند با هستی است، نه در جدایی از آن. انتقام، سایه‌ خویش را بر روح می‌افکند و راه وصال را می‌بندد. اما کرامت، بازسازی می‌آفریند. تو، ای هیوا، با فلسفه‌ی اشراق، نه برای ملت خویش که برای انسان سخن گفتی. و این آغازِ رهایی حقیقی است . »

هیوا آهی کشید و ادامه داد:

 « سفرم به قلب درد بود. دیدم که کودکان ایزدی هنوز شبها در خواب از ترس می‌لرزند. دیدم که مادرانشان هنوز امید را در چشمان خورشید می‌جویند. دیدم که چگونه تاریخ می‌تواند تکرار شود، اگر ما از آن نیاموزیم. اما در دل همین دردها، جوانانی دیدم که لبخند می‌زدند. دختری که کتاب فلسفه‌ی تو را در اردوگاه خوانده بود و گفت: “من دیگر قربانی نیستم، من وارث نورم.”»

شیخ اشراق تبسمی ملایم کرد. آنگاه برخاست و آرام به سوی درخت کهنسال باغ رفت. دستی بر تنه‌ی درخت کشید و گفت:

« این درخت، قرنهاست که ایستاده، بارها طوفان دیده، ولی ریشه در خاک دارد. انسان نیز چنین است، اگر به اصل خویش بازگردد. نه اصلی قومی یا مذهبی، بلکه آن اصل اشراقی که پیش از هر دین و فرهنگ، در جانش نهاده شده است

هیوا بلند شد و نزد شیخ رفت. گفت:

« می‌خواهم فصل نوین را با مهر آغاز کنیم، نه کینه. اگر بناست ما نماینده‌ی نور باشیم، پس باید حتی دشمنان دیروز را نیز در دایره‌ی انسانیت ببینیم. باید بنویسیم و بیاموزانیم، نه برای اثبات، بلکه برای بیدار کردن

شیخ گفت:

« و این همان خسروانی است؛ حکمت شاهانه‌ای که برای قدرت نیست، بلکه برای نگهبانی از معناست. برای آن است که حتی در برابر ظلم، فرو نغلتیم، که ظلم، با ظلم از بین نمی‌رود. با نوری دیگر باید پاسخ گفت 

در همان شب، هیوا قلم برداشت و در دفتر خود نوشت:

« من بازگشته‌ام، نه با پرچمی در دست، بلکه با فانوسی از حکمت. نجات، تنها زمانی معنا دارد که انتقام، جای خود را به آموزش، و نفرت، به فهم بدهد. در جهانی که صدای انسان زیر نقاب سیاست گم شده، شاید صدای یک کودک کورد، با جامه‌ای ساده، بتواند ندای نور را دوباره بر دلها بنشاند

و آنگاه، تاریکی شب از هم شکافت، و نخستین پرتوهای فجر، از فراز کوه‌های پیر کوردستان، آرام آرام پدیدار شد...

نور، هنوز زنده بود.


درپایان فصل شانزدهم – "سفر آغاز می‌شود"

آن شب، در حیاط گِلی و خاموش مدرسه‌ی «لالش نوین» در اربیل، جایی میان کتابهای خاک‌ خورده و دیوارهای بی‌روح، شیخ اشراق چراغی از نگاهش به دل هیوا بخشید. دستی بر شانه‌اش گذاشت و گفت:

 

« زمان آن رسیده که دانایی را از اسارت دیوارها آزاد کنی... برو آنجا که هنوز لبخندها بوی سوختگی می‌دهند، اما کودکان، امید را از خاکستر بازمی‌سازند

 

هیوا چیزی نگفت. تنها دل سپرد. 

روانە شد به سرزمین خستگان. به شنگال، جایی که کوه هنوز سوگوار بود. اما در دامنه‌های پرزخم آن، کودکانی بودند که هنوز رؤیا را بلد بودند.

و آنجا، زیر آفتاب خاموش، در سایه‌ یک درخت انجیر، نخستین مدرسه‌ بی‌دیوار برپا شد.

 

هیوا دیگر تنها شاگرد شیخ اشراق نبود.

او آموزگاری شده بود با مشقی به نام امید، و تخته‌ای به نام آزادی.