چهارشنبه، خرداد ۲۸، ۱۴۰۴

ادامە فصل٢٦: تمرکز درست

 

شب نهم : تمرکز درست

شب بر فراز دزلی فرود آمده بود. مه نرم و آرام از سینه‌ی کوه بالا می‌آمد، و آتش کوچکی در حیاط یک خانه‌ی سنگی در دامنه روشن بود. گرداگرد آن، بچه‌ها نشسته بودند شاگردان مدرسه‌ای که دیوار نداشت، ولی دل داشت؛ سقف نداشت، اما آسمان را داشت.

پیر روشنا، با عبایی پشمین و چوب‌دستی‌ای از چوب بلوط، آرام قدم در دایره گذاشت. نسیمی از رودخانه ‌سیروان می‌آمد و موهای سپید پیرمرد را نوازش می‌داد.

او نشست و با صدایی آرام ولی نافذ گفت:

ــ «بچه‌ها... امشب می‌خواهم رازی را با شما در میان بگذارم، رازی از دل کوههای هورامان، رازی که سالها پیش در کنار درخت کهنسال کبکان شنیدم.»

بچه‌ها با چشمانی پرنور، گوش سپردند.

ــ «در آن زمان، درویشی خاموش در دل کوه تنها می‌زیست. نه با کسی حرف می‌زد، نه چیزی می‌خواست. ولی هر که به سراغش می‌رفت، با آرامشی عجیب بازمی‌گشت. می‌پرسیدند: چه کردی با ما؟ او تنها لبخند می‌زد و می‌گفت: هیچ. فقط گوش دادم.»

دختری از روستای دزلی گفت:

ــ «یعنی گوش دادن ما را آرام می‌کند؟»

پیر روشنا پاسخ داد:

ــ «نه فقط گوش دادن به دیگران، بلکه گوش دادن به خودت... به صدای قلبت، به نفست، به ترسهات، به امیدهات. تمرکز یعنی تو با تمام جانت در همان لحظه باشی. نه در دیروز، نه در فردا.»

آریاگفت:

ــ «ولی وقتی می‌نشینم، هزار فکر سرم را می‌برد...»

پیر روشنا لبخند زد.

ــ «اول بار که رود از دل سنگ می‌گذرد، آسان نیست... ولی قطره‌قطره که رفت، راه باز می‌شود. ذهن ما هم همین است. باید قطره ‌قطره آرامش را از راهِ تمرین، وارد دلش کنیم.»

بچه‌ها آرام شدند. حتی سگ پیر خانه، بی‌حرکت کنار آتش خوابید.

پیر روشنا گفت:

ــ «بنشینید. چشم‌ها را ببندید. به نفسهاتان گوش دهید. نه برای نمره، نه برای مسابقه. فقط برای خودتان.»

و آن شب، در زیر آسمان پرستاره‌ هورامان، بچه‌هایی که تا دیروز نام کوهها را فقط در کتابها می‌خواندند، یاد گرفتند که کوه شدن یعنی ایستادن، آرام بودن، و گوش سپردن.

سه‌شنبه، خرداد ۲۷، ۱۴۰۴

ادامه فصل ٢٦ — اندیشۀ درست

 


شب هشتم: داستان شب «اندیشه درست»

شبی دیگر بر شانه‌های هورامان نشسته بود. آتش در میان حلقه آرام می‌سوخت و صدای جیرجیرکها چون نجوای فرزانگان قدیم در فضا تنیده شده بود. باد، نرم می‌وزید و بوی آویشن و سنگ ‌نم‌خورده را با خود می‌آورد.

هیوا آن شب آمده بود، اما نه همچون سایه، که همچون سنگی که از خواب برمی‌خیزد. چشمانش، همچون چشمه‌ای که دوباره جوشیده باشد، می‌درخشید. کار مدارس بی دیوار در مناطق هورامان را به انجام رسانده بود.

پیر روشنا نگاهی به حلقه انداخت. هیچ‌کس سخنی نمی‌گفت. تنها صدای آتش بود، و آسمانی پر از ستاره.

سپس، پیر گفت:

– «اگر شب پیش، از "کوشش درست" گفتیم، امشب نوبت اندیشه است.

اندیشه، آن پرنده‌ای‌ است که پیش از هر پرواز، در دل می‌لرزد. اگر زخمی باشد، پر نمی‌زند... اگر آسوده باشد، راه را خودش پیدا می‌کند.

ما با اندیشۀ خود، جهان را می‌سازیم؛ یا می‌سوزانیم. اندیشه، همان چشم نامرئی‌ است که به همه‌چیز رنگ می‌زند.»

کودکان سرها را کمی جلو آوردند، نفسها آرام شد. حتی آتش، گویی آرامتر سوخت.

آریا چشمهایش را بست. شاید می‌خواست با تمام وجود، این شب را در خود حک کند.

پیر ادامه داد:

– «امشب، داستانی برایتان می‌گویم که از دل سکوت یک چوپان زاده شد؛ از مردی که اندیشه‌اش کوه بود، نه فریاد. مردی از تبار ما، از دل همان کوههایی که شما هر روز در آن می‌دوید...»

و اینگونه، در تاریکی لطیف شب، داستان "اندیشۀ درست" آغاز شد...

 

داستان: "خاموشی دل، آوای کوه"

در دهکدۀ کوه رشان، جایی در دل کوه‌های بلند هورامان، چوپانی زندگی می‌کرد به نام افشین. مردی خاموش، آرام، و همیشه تنها. کسی نمی‌دانست در دل این چوپان چه می‌گذرد. نه فریاد می‌زد، نه قضاوت می‌کرد، نه حتی زیاد سخن می‌گفت. فقط می‌شنید، می‌دید، و می‌اندیشید.

روزی بزرگی از روستا، به دل کوه زد تا با دل‌درد و اندوهی کهنه خلوت کند. خسته و درمانده، میان دره‌ای گم شد. غروب که شد، ستارگان طلوع کردند ولی راهی دیده نمی‌شد. سرمای کوه نفسش را برید. همان وقت، صدای زنگی آمد... زنگی آرام، از گوسفندانی که در تاریکی می‌جنبیدند.

افشین بود.

چوپان بی‌صدا نزدیک شد، چراغی از روغن گردو روشن کرد و گفت: «راه را گم کرده‌ای؟ بیا، امشب مهمان من باش.» 

آن شب، بزرگیِ روستا در غار کوچکی کنار آتش نشسته بود و به سکوت افشین گوش می‌داد.

گفت: «افشین، چرا همیشه خاموشی؟ چرا دربارۀ آنچه در دنیا می‌گذرد، چیزی نمی‌گویی؟»

 

افشین لبخند زد. گفت:

– «درخت، وقتی درخت می‌شود، دیگر فریاد نمی‌زند. سایه‌اش را می‌دهد، بی‌صدا.

آب، وقتی آب می‌شود، راه می‌رود، بی‌غرور.

اندیشه نیز، اگر درست باشد، فریاد نمی‌خواهد... فقط روشنی می‌آورد.»

بزرگ، چند لحظه نگاهش کرد. چیزی در دلش فرو ریخت. گفت: «تو چرا همیشه آرامی، حتی وقتی مردم بد می‌گویند؟» 

افشین گفت:

– «چون اندیشۀ من، جنگ نمی‌جوید.

اگر فکر من آرام باشد، رفتارم هم آرام خواهد بود. اگر درونم تاریک باشد، هرکس را دشمن خواهم دید.

ولی اگر اندیشۀ من چون چراغ باشد، حتی در شب کوه، راه پیدا می‌کنم.»

بزرگِ روستا، آن شب تا صبح خوابش نبرد. فردا، وقتی برگشت، دیگر همان آدم دیروز نبود. نرمتر حرف می‌زد. کمتر خشم می‌گرفت. بیشتر گوش می‌داد.

از آن پس، مردم گفتند: «بزرگ، خاموشی افشین را شنیده.»

و پیر روشنا، در میان سکوت شب و شعله‌های آتش، جمله‌ای آرام زمزمه کرد:

– «اندیشه، پیش از زبان می‌آید. اگر اندیشه‌ات را روشن نگه داری، جهان بیرون نیز روشنی خواهد گرفت.»

هیوا، در تاریکی نشسته بود. سرش اندکی خم بود، انگار چیزی را در دل تکرار می‌کرد...


ادامە فصل ٢٦: کوشش درست

 

شب هفتم - کوشش درست

داستانهای شبانه از زبان پیر روشنا در شب کوه

شب از میان صخره‌ها و درختان بلوط پایین آمده بود. نسیمی خنک از سمت قله‌ی "شاخی ‌تاجو" آرام می‌وزید. آسمان پرستاره بود و شعله‌ی آتش کوچک وسط حلقه‌ی شاگردان، می‌رقصید و تصویرش در چشمان آنها شعله‌ور می‌شد. پیر روشنا، با آن چشمهای پُر از یاد و سال، لبخند زد و گفت:

— امشب قصه‌ی "پیروز" را برایتان می‌گویم، پسر چوپانی از روستای چمی رشان.

 

بچه‌ها نزدیک‌تر آمدند. آریا هم ساکت نشست، مثل همیشه در کنار سنگ بزرگ، گوش تیز کرده.

 

پیر روشنا گفت:

 

پیروز، پسر چوپانی تنها بود. در کودکی مادرش را از دست داد و پدرش، خسته و شکسته، دل به زندگی نبسته بود. روزها را با گوسفندان در کوه می‌گذراند و شبها خسته، در پناه غار کوچکی در دل کوهستان می‌خوابید.

 

اما پیروز با دیگران فرق داشت.

او همیشه با خودش زمزمه می‌کرد:

«خدای کوهها، مرا ببین... می‌خواهم چیزی بیاموزم، نه فقط علف به گوسفندان بدهم...» 

یک شب سرد زمستان، در دل طوفانی از برف، گله‌اش گم شد. پیرمردی ناشناس، با شنلی سپید، ظاهر شد. گفت:

— دنبال گله‌ات نگرد. بیا، کاری دارم برایت...

پیروز مردد بود، اما چیزی در صدای پیر بود... نور؟ آرامش؟ هر چه بود، دنبالش رفت.

پیرمرد او را به دره‌ای برد، جایی دور از چشم انسانها، جایی که چشمه‌ای گرم می‌جوشید و کوهی از نور بالای آن دیده می‌شد.

— اینجا را می‌بینی؟ گفت پیر، این دره‌ی نفس زندگی است. هر که به راستی تلاش کند، نوری درون خود می‌یابد.

پیر از او خواست هر روز بیاید، آب چشمه را پاک کند، سنگهایش را بشوید، و برگه‌هایی از بوته‌ها جمع کند تا بخواند.

مدت‌ها گذشت. ماه‌ها. پیروز، گله را رها کرده بود. مردم گفتند: دیوانه شده. اما او هر روز برمی‌گشت. حتی در روزهایی که برف می‌بارید، دره را تمیز می‌کرد. حتی وقتی بیمار بود، از خواندن آن برگها باز نمی‌ماند.

تا روزی، چشمه شروع کرد به زمزمه:

«تو آزمون کوشش را گذراندی.»

و پیرمرد بار دیگر ظاهر شد. اما این‌بار نوری از چشمان پیروز می‌تابید.

پیر گفت:

— فرزندم، بسیاری می‌آیند با آرزو، با دعا... اما کمتر کسی با کوشش درست راه را می‌یابد. تو دانستی که فقط با وفاداری به تلاش، در سکوت و بی‌چشم‌داشت، انسان می‌بالد.

پیر روشنا مکث کرد، دستش را آرام روی خاک کوبید و گفت:

— بچه‌ها، کوششِ درست، آن است که نه برای ستایش دیگران، بلکه برای بیدار کردن نور درون انجام شود.

مثل پیروز، حتی وقتی هیچکس نمی‌بیند، حتی وقتی همه تو را فراموش کرده‌اند...

 

بچه‌ها ساکت بودند. حتی آتش آرام‌تر می‌سوخت.

آریا لبخند زد و آرام گفت:

— یعنی هنوز هم می‌شود راهی پیدا کرد، حتی اگر هیچکس باورت نداشته باشد؟ 

پیر روشنا با نگاهی ژرف پاسخ داد:

آریا جان، کوهها هم اول سنگ بودند... اما چون صبور بودند، روزی ابرها را بوسیدند.

 

روزهای مدرسۀ بی‌دیوار

روز در هورامان، زود آغاز می‌شود. با نخستین پرتوهای خورشید که از شکاف تیز کوه‌های دوله‌ژنه بر پیشانی روستا می‌تابند، صدای خروسها، زنگ گوسفندان، و بخار گرم چای از دهان کوزه‌ها برمی‌خیزد.

مدرسۀ بی‌دیوار، هرچند در شبها جان می‌گیرد، در روز اما خاموش نیست. شاگردان پیر روشنا، هر کدام به کاری می‌پرداختند که به رشد روح‌شان کمک کند: ژوانه، دخترِ گندم‌مو، در باغ سنگی پشت صخره بذر می‌کاشت؛ شیار را با دست خراش می‌داد و تخم را با ترس و احترام در دل خاک می‌نهاد.

سوران، پسر شجاع ولی پرشور، آتشدان قدیمی را می‌روبید و خاکسترها را برای خاک گلدان‌ها نگاه می‌داشت.

شیلان، در گوشه‌ای از صخره، دفتر پاره‌پاره‌ای از نرگس را داشت و روی آن می‌نوشت: چیزهایی که به یادش مانده بود از داستان دیشب؛ مثل این‌که حقیقت، گاهی خودش را پشت سکوت پنهان می‌کند...

روزها، تمرین خاموشی بود. تمرین گوش دادن به پرواز کلاغ‌ها. تمرین دیدن حرکت سایه‌ها. هیچ‌کس آنها را وادار نمی‌کرد. اما پیر روشنا گفته بود:

«روزی را زندگی کنید، که شب بتوانید چیزی برای گفتن داشته باشید.»

 

در این چند روز، هیوا غایب بود. نه غیبش را کسی پرسید، نه پیر روشنا نشانی از او داد. اما بعضی از بچه‌ها، وقتی از جویبار برمی‌گشتند، می‌گفتند هیوا را بالای تپه دیده‌اند؛ کنار سنگی که همیشه گرم بود، حتی زمستان‌ها.

بعضی دیگر، وقتی غرق مراقبه بودند، حس می‌کردند دستی بر شانه‌شان نهاده می‌شود... سبک، و از نور.

هیوا بود؟ خیال؟ یا بخشی از این مدرسۀ بی‌دیوار که هرگز همه‌اش را نمی‌شد دید؟ هیچ‌کس پاسخ نداشت. اما شب که فرا می‌رسید، همه سر جایشان بودند. آتش روشن، پیر روشنا نشسته، و سکوتی که قبل از هر داستان، قلبها را می‌کوبید...

ادامە فصل٢٦: نان پاک

شب ششم: « نان پاک »

(معاش درست انتخاب شغلی که به دیگران آسیب نرساند)

باد ساکت‌تر شده بود و فقط صدای خش‌خش برگها باقی مانده بود. بچه‌ها مثل همیشه دور آتش نشسته بودند و منتظر بودند پیر روشنا دوباره سخن بگوید.

او تکه چوبی در آتش انداخت و گفت:

– بچه‌ها،

امشب می‌خوام براتون قصه‌ای بگم از مردی که نونش بوی پاکی می‌داد... 

زمانی نه‌چندان دور، در دهی به نام دولکان، مردی زندگی می‌کرد به نام هادی.

کارش سنگ‌تراشی بود. مجسمه نمی‌ساخت، سنگِ آسیاب درست می‌کرد. برای نان مردم.

 

کارش سخت بود؛ روزی سه سنگ می‌تراشید، آن ‌هم با دست.

اما مزد زیادی نمی‌گرفت. چون می‌گفت: 

– نانی که از رنج مردم دربیاد، به گلوی خودم نمی‌ره.

روزی یکی از تجار بزرگ شهر آمد و گفت:

– هادی، اگه چند سنگ تیز و زهرآلود بتراشی، باهاش کارهایی می‌کنیم...

پولت سه برابر می‌شه! 

اما هادی گفت:

– من سنگ می‌تراشم برای چرخیدن نان مردم، نه بریدن دست کسی.

آن شب، خواب دید مادربزرگش آمده و نان گرد و گرمی در سینی گذاشته جلوش و گفت:

– این نان، بوی تو را دارد. بوی دل آسوده.

پیر روشنا به بچه‌ها نگاه کرد و آرام گفت:

– بچه‌ها، معاش درست یعنی همین.

یعنی کاری که از آن شر درنیاید. کاری که نانی باشد از دل زمین، نه از رنج آدمی. 

هر شغل اگر بوی وجدان بدهد، شریف است.

و هر شغل اگر بوی دروغ و آزار بدهد، ننگ است، حتی اگر تاج طلا رویش باشد.

 

دخترکی به نام هژین پرسید:

 

– اگه یکی فقیر باشه، ولی کار ناپاک نکنه چی؟ 

پیر روشنا چشمهایش را بست و با صدای محکم گفت:

– چنین آدمی، از ثروتمندترین‌هاست.

چون قلبش غنی ا‌ست، نانش پاک است و شبش آرام.

ادامە فصل ٢٦: دستهایی که می‌سازند

 

شب پنجم: «دستهایی که می‌سازند»

(کردار درست انجام اعمال نیک و پرهیز از رفتارهای نادرست)

باد خنک شبانگاهی از لابه‌لای درختان گردو می‌وزید. شعله‌ی آتش کم‌کم بالا گرفت و نور گرم آن بر چهره‌ بچه‌ها بازی می‌کرد. پیر روشنا چشمهایش را به آسمان دوخت و با صدایی آرام گفت:

– بچه‌ها...

اگه گفتار درست، زبان آدمه،

کردار درست، دست و پای آدمه.

و بعد، داستانی دیگر را آغاز کرد:

در روستای میرگه سور، پسری بود به نام هژار.

هژار زبون ‌دار نبود. کمتر حرف می‌زد، اما همیشه کاری می‌کرد.

هر وقت پُل خراب می‌شد، خودش بی‌صدا سنگ و چوب می‌آورد و تعمیرش می‌کرد.

هر وقت بزی از کوه می‌افتاد، بی‌چشم‌داشت می‌رفت دنبال کمک.

مردم زیاد حواسشون بهش نبود.

چون نه اهل دعا بود، نه اهل نصیحت.

فقط «می‌ساخت»... بی‌ادعا.

یه سال زمستون سختی اومد. راه‌ها بسته شد. برق قطع شد. نون و هیزم کم بود.

مردم حیرون و دست‌خالی.

ولی یه شب، چراغی تو دل مه پیدا شد.

هژار بود. با یه الاغ، بار نون، بار هیزم، بار امید...

 

هیچ‌کس نفهمید چطور تونسته اینهمه کمک جمع کنه. فقط گفت:

– وقتی می‌تونم کاری بکنم، چرا نکنم؟

 

بعدش مردم گفتن:

– کردار درست، همینه.

دعا خوبه، حرف خوبه، ولی دستی که کار کنه، نجات می‌ده.

 

پیر روشنا نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

 

– بچه‌ها، گاهی کار نیک یعنی یه نون پخش کردن، یه در باز کردن، یه حیوان رو آب دادن...

کاری که هیچ‌کس نمی‌بینه، ولی خدا می‌بینه.

 

و یادتون باشه،

نیکی کوچیک نیست، اگر از دل بیاد.

 

یکی از بچه‌ها دستش را بلند کرد و گفت:

 

– پیر روشنا... اگه کسی اشتباه کرده باشه چی؟

 

پیر روشنا لبخند زد:

 

– بهتر از نیکی، «جبران»ه.

کسی که راه درست رو بعد از اشتباه پیدا کنه، روشنتر از روزه.

دوشنبه، خرداد ۲۶، ۱۴۰۴

ادامە فصل٢٦: ( گفتار درست – پرهیز از دروغ، بدگویی و سخنان نادرست )

 

 

شب چهارم: « زبان دوتا نیست، دل یکی ا‌ست »

( گفتار درست پرهیز از دروغ، بدگویی و سخنان نادرست )

آن شب آسمان پر از ستاره بود. صدای جیرجیرکها از دشتهای هورامان به گوش می‌رسید. پیر روشنا چوب‌ دستی‌اش را به زمین زد، لبخندی زد و گفت:

– امشب از زبان می‌گم... از زبانی که می‌تونه مثل آب زلال باشه یا مثل تیغ برنده.

و براتون داستان "سید علی" رو تعریف می‌کنم.

بچه‌ها چشمانشان را ریز کرده بودند. بعضی ها نیم‌خواب، بعضی‌ها با دلِ مشتاق. پیر روشنا ادامه داد:

– سید علی پسر چوپانی بود از روستای نیسر. زبانش شیرین بود، اما دو رنگ.

اگر کسی جلوی او بود، از خوبی‌اش می‌گفت.

اگر می‌رفت، پشت سرش بد می‌گفت.

هر جا می‌رفت، بین مردم کینه می‌کاشت با حرفهایی که نباید می‌زد.

یه روز پیر زن دانایی بهش گفت:

– سید علی، تو دوتا زبان داری، ولی یه دل. حواست باشه کدومش رو داری به دنیا نشون می‌دی.

سید علی خندید و گفت:

– من فقط شوخی می‌کنم!

چند روز بعد، میان دو دوست قدیمی درگیری پیش اومد. همه گفتن: کار، کار زبان سید علی است.

مردم ازش فاصله گرفتن. دیگه تو گله‌داری تنها بود.

تا اینکه یه شب، گرگی به گله‌اش زد. هیچ‌کس نیومد کمکش. وقتی برگشت، گله‌اش پاشیده بود و خودش خسته و گرسنه بود.

همون پیرزن بهش گفت:

– دیدی زبان می‌تونه گله ازت بگیره؟

زبان، یا پل می‌سازه یا دیوار. تو با دیوارهایت خودت را زندانی کردی.

سید علی نشست و گفت:

– حالا می‌فهمم. از این به بعد، فقط حقیقت می‌گم. حتی اگر سکوت باشه، بهتر از دروغ گفتنه.

پیر روشنا رو کرد به بچه‌ها: 

– بچه‌ها، گفتار درست یعنی هر چی می‌گی، بوی راستی بده. نه دروغ، نه غیبت، نه حرفِ زخمی.

زبان اگر مثل چاقو ببره، دل رو زخمی می‌کنه.

ولی اگر مثل آینه باشه، حقیقت رو نشون می‌ده.

شب آرام شد. یکی از بچه‌ها زیر لب گفت:

کاش زبانم آینه باشه، نه تیغ...

ادامە فصل ٢٦:(نیت درست – داشتن نیت و هدف صحیح در زندگی)

 

شب سوم: « دست‌های خالی گردوک »

(نیت درست داشتن نیت و هدف صحیح در زندگی)

آن شب، نسیم خنک کوه از پنجره‌های شکسته‌ی مدرسه‌ بی‌دیوار می‌وزید. آتش هیزمی در میانه‌ی حیاط شعله‌ور بود و بچه‌ها مثل هر شب، گرد پیر روشنا نشسته بودند.

پیر، عصایش را به زمین کوبید و گفت:

– بچه‌ها، تا حالا شده کسی کاری خوب براتون بکنه، ولی حس کنید که پشتش یه چیزیه؟

یا برعکس، کسی هیچی نده ولی دلش پاک باشه؟

امشب براتون از گردوک می‌گم... پسرکی با دستهای خالی ولی نیت بزرگ.

همه گوش سپردند. 

پیر گفت:

– سالها پیش، توی روستای آلیانیای هورامان، گردوک، یه پسر یتیم بود. نون نداشت، لباس نداشت، ولی همیشه یه لبخند روی صورتش بود.

زمستون سختی بود. مردم نذر و نذورات می‌آوردن برای پیرمردی مریض توی آبادی. یکی با دَهل و شور می‌اومد و گوسفند هدیه می‌داد، یکی با جار و جنجال کیسه‌ی آرد می‌آورد...

اما گردوک چی داشت؟ فقط یک نان خشک و یک تکه چوب.

بچه‌ها پچ‌پچ کردند. پیر روشنا لبخند زد:

– گردوک نون رو نصف کرد، چوب رو تراش داد، ازش یه قاشق ساخت، و در سکوت، اون رو با یه نامه گذاشت کنار در خونه‌ پیرمرد. تو نامه نوشته بود:

« من چیزی ندارم، اما دوست داشتم از ته دلم چیزی بدم. این قاشق رو ساختم تا هر وقت سوپ خوردی، بدونی یکی به فکر شما بوده است.

پیرمرد هیچ‌کدوم از نذریهای پر سروصدا رو نگه نداشت. قاشق گردوک رو گذاشت کنار رختخوابش، هر شب نگاهش می‌کرد و می‌گفت:

– خدا دل این بچه رو نگه داره... این قاشق برکت داره.

پیر روشنا به بچه‌ها نگاه کرد:

– بچه‌ها، خوبی به نیتشه، نه به بزرگی‌اش.

اگر نیتت پاک باشه، حتی یه قاشق چوبی از هزار کیسه‌ی طلا با ارزشتره.

نیت درست، یعنی کاری بکنی چون درسته، نه برای دیده شدن...

 

باد، شعله‌های آتش را کمی کج کرد. سکوتی در هوا پیچید.

و گویی دل بچه‌ها هم قاشق کوچکی از مهر گردوک را چشیده بود..


ادامە فصل ٢٦: ( دیدگاه درست – درک واقعیت همان گونه که هست)

 

 داستانهای شبانه از زبان پیر روشنا_ شب دووم: « چشم خروس و چشم آهو»

( دیدگاه درست درک واقعیت همان گونه که هست)

شب، آهسته روی دیوارهای سنگی دهکده افتاده بود. آتش گرد خانه ا‌ی بی‌دیوار روشن بود و بچه‌ها حلقه‌زنان پیر روشنا را نگاه می‌کردند.

پیر روشنا با صدای نرمش گفت:

– امشب بچه‌ها، از دیدن می‌گم، نه با چشم، بلکه با دل...

همه ساکت شدند. پیر روشنا انگشت اشاره‌اش را بلند کرد و گفت:

– یه روزگاری، توی دره‌ی سرسبز کیله شین، دو حیوان با هم دوست بودن: خروسی به‌نام سارو و آهویی به‌نام زالن.

سارو، خروسی بود همیشه شاد و پر از حرف. دمش قرمز بود و چشمش برق می‌زد، ولی دنیا را فقط از پشت پرهای خود می‌دید. همیشه می‌گفت:

– وای بر کسی که صبح نخیزه! خورشید فقط برای زود بیدارها طلوع می‌کنه!

اما زالن، آهو بود... آرام، متفکر و کم‌گو. او طلوع را نه فقط در خورشید، بلکه در شکفتن گلها و وزیدن نسیم هم می‌دید. همیشه می‌گفت:

– طلوع یعنی هر لحظه‌ای که دل آدم روشن شه، نه فقط وقتی خورشید بیاد...

روزی از روزها، سارو به زالن گفت:

– تو زیادی رویا می‌بافی. باید واقع‌بین باشی! مثل من! دنیا فقط اونیه که با دو تا چشم دیده می‌شه.

زالن لبخندی زد و گفت:

– ولی شاید واقعیت، چیزی بیشتر از چشم باشه، سارو جان... واقعیت یعنی فهمیدن چیزها همون‌طور که هستن، نه همون‌طور که ما دوست داریم باشن.

سارو پوزخند زد و رفت. همان روز، پایش لای شاخه‌ای گیر کرد و به زمین افتاد. هیچکس نبود کمکش کنه. آنوقت بود که از لای درختها، زالن با آن چشمهای پر از آرامش آمد، کمکش کرد، و بی‌هیچ حرفی، رفت...

وقتی سارو دوباره توانست راه برود، فهمید... واقعیت نه فقط در پر زدن است، بلکه در دیدنِ آنکس که بی‌صدا می‌آید و بی‌ادعا کمک می‌کند.

پیر روشنا نگاهی به آسمان انداخت، بعد به بچه‌ها:

– بچه‌ها، دیدن فقط با چشم نیست. گاهی باید چشم دل رو باز کنید...

ببینید کی مهربونه، کی راست می‌گه، کی بی‌صدا نجات‌تون می‌ده.

دیدگاه درست یعنی فهمیدن چیزها همون‌طور که هستن، نه همون‌طور که دوست داریم باشن...

 

آتش آرام سوخت، و بچه‌ها در سکوتی شیرین به شعله‌های قرمز خیره شدند...

ادامە فصل بیست‌وششم:زرتشت و سفربە هورامان

 

داستانهای شبانه از زبان پیر روشنا - شب نخست: زَردتشت و سفر از معبد فره اسپه  تا هورامان

پیر روشنا چنانکه به بچه ها پیمان داده بود که هر شب، در غیاب هیوا داستانی را برایشان بازگو کند،  اگر چه خسته از راه بود، اما چشمانش پر از نور، آن شب باز به مدرسه‌بی‌دیوار برگشت. بچه‌ها در اطراف آتش حلقه زدند، چون می‌دانستند امشب او می‌خواهد داستان مردی را بگوید که به نور نوشت و با تاریکی صلح نکرد: زَرده شت یا زرتشت .

پیر روشنا با صدای آرام و ژرفش گفت:

"فرزندانم، روزگاری دور، در سرزمینی کوهستانی و پرآوازه به نام مکریان، در روستایی به نام مارگان، کودکی چشم به جهان گشود. پدرش، مردی از پیروان راه ایزدی، او را برای آموزش حکمت ایزدی به معبد بزرگی در نزدیکی تکاب فرستاد، جایی که به آن فره اسپه می‌گفتند، قبله‌ی زائران و خردمندان."

بچه‌ها با دقت گوش سپردند. پیر روشنا ادامه داد:

"این کودک، که بعدها زَردتشت نامیده شد، در آن معبد آموخت که نور و تاریکی دو دست یک تن‌اند؛ نور بی‌تاریکی معنا ندارد. اما دلش پر از اندیشه‌های نو بود. همیشه با خودش می‌گفت: چرا نباید راهی دیگر یافت؟ چرا نباید برای انسانها راهی آسانتر ترسیم کرد؟"

پیر روشنا لحظه‌ای سکوت کرد، و بعد گفت: 

"در سی‌سالگی، زردتشت از مکریان به هورامان سفر کرد. در میان کوهها و آتشکده‌ها، در سکوت شب، زیر آسمان ستاره‌باران، کتابی نوشت. کتابی که بعدها به نام اوستا شناخته شد."

آریا، شاگرد باهوش و کنجکاو، پرسید:

« پیر جان، چرا از او دلگیر شدند؟ مگر او دنبال نور نبود؟»

پیر روشنا لبخند زد و گفت:

"بله فرزندم، اما او باور داشت که نور و تاریکی در نبردند، که تنها یکی باید پیروز باشد. اما ما، در آیین ایزدی، باور داریم که نور و تاریکی، همچون روز و شب، چرخش زندگی‌اند. زردتشت خواست اصلاح کند، اما گاهی اصلاحات، ریشه ها را از یاد می‌برد. برای همین، پیران بزرگ ایزدی با اندوه، او را به سوی شرق تبعید کردند."

سپس به آرامی افزود:

"اما زَردتشت فراموش نکرد. آموزه‌هایش، هنوز هم پر از خرد است:

او گفت که خدا یکی ا‌ست، و پیامبران باید فرستادگان خرد و راستی باشند.

گفتار نیک، پندار نیک، کردار نیک... اینها حرفهای دشمن نیستند. اینها برگهایی از همان درخت کهن‌اند که ما نیز از آن سایه گرفته‌ایم."

بچه‌ها یکی‌یکی دست بالا کردند. یکی گفت: «یعنی ما باید زردتشت را دشمن بدانیم؟»

پیر روشنا جواب داد:

"نه، فرزندم. هیچ اندیشمندِ راستی‌گویی دشمن ما نیست. ما از او آموختیم، با او گفتگو کردیم، و راه خود را رفتیم. راه ما راه هماهنگی بود، نه تضاد."

آتش رو به خاموشی می‌رفت. پیر روشنا گفت:

"در پایان عمر، زردتشت هنوز به روشنی امید داشت. او جهان را به نیکی، به خرد و به آبادی فراخواند. و ما هم، با حفظ تفاوتها، از او سپاسگزاریم."

او چوبش را به خاک زد و گفت:

 

"زردتشت شاید از دل آیین ما برخاست، اما راهی نو رفت. همان‌گونه که هرکدام از شما، روزی، از این مدرسه‌ بی‌دیوار، راهی متفاوت می‌روید..."