یکشنبه، خرداد ۱۸، ۱۴۰۴

فصل یازدهم: نور در شهر بی‌ محراب

 

فصل یازدهم: نور در شهر بی‌ محراب

به اربیل رسیدیم. 

دختران ایزدی، همراه شیخ اشراق و من، از جاده‌های شنگال تا خیابانهای آسفالت ‌شده‌ی پایتخت آمدند.

اما با هر گامی که به برجها و ادارات نزدیکتر شدیم، چیزی از نورشان کاسته شد.

شهر، بزرگ بود، روشن بود، پر از مسجد...

اما وقتی یکی از دختران پرسید:

« در این شهر هزارساله، کجاست معبد ما؟»

هیچ‌کس پاسخی نداشت. 

شیخ ایستاد.

رو به بنای عظیمی کرد با گنبد طلایی، صدای اذان از بلندگوهایش پخش می‌شد.

و آرام گفت:

« ایراد در مسجد نیست؛ ایراد در انحصار است .

چگونه می‌شود در سرزمینی که لالش در آن زاده شده،

یک معبد برای ایزدیان نباشد؟

نه نیایشگاه، نه مدرسه‌ی دینی، نه موزه‌ای از فاجعه‌شان؟

آیا این، فراموشی ا‌ست یا حذف؟»

دختر ایزدی گفت:

 «ما از کوه آمده‌ایم، اما بی‌ریشه نیستیم .

مگر ما کورد نیستیم؟

اگر بوی خاک ما یکی ا‌ست، پس چرا صدای ما بی‌جا مانده؟

چرا در رسانه‌ها فقط زمانی از ما یاد می‌شود که مرده‌ایم؟

چرا پس از داعش، صد مسجد ساخته شد —

اما حتی یک لالش کوچک، نه؟.»

 

من، به یاد روزی افتادم که در دهات کوچک، هر روستا مسجدی تازه داشت،

و پسران ایزدی، برای رفتن به مدرسه، مجبور بودند قرآن حفظ کنند تا از تحقیر در امان بمانند.

شیخ گفت:

« دین رسمی، وقتی ابزار سیاست می‌شود، دیگر دین نیست.

آنکه نور را محدود می‌کند، دشمن خداست حتی اگر عمامه بر سر داشته باشد.

آنکه فقط مسجد می‌سازد، و نه وجدان، نه عدالت، نه همزیستی،

او معمار ترس است، نه ایمان.»

ما به اداره‌ی اوقاف اربیل رفتیم.

نامه‌ای نوشتیم، در آن نوشتیم:

« ما دختران ایزدی،

خواستار یک محرابیم کوچک، ساده، اما پر از احترام.

جایی برای نیایش، نه برای قدرت.

جایی برای شفا، نه سیاست.

ما خواستار این نیستیم که مسلمانان از دینشان برگردند،

بلکه تنها می‌خواهیم باور ما نیز حق زیستن در پایتخت خود داشته باشد.»

پاسخی نیامد.

تنها سکوت.

شاید سکوتی از بالا.

شاید سکوتی از ترس.

اما دختر ایزدی، با دلی پر نور، آهسته گفت:

« ما باز هم نیایش خواهیم کرد.

حتی اگر میان خیابان، حتی اگر بی‌محراب،

ما رو به خورشید خواهیم ایستاد،

چرا که نور، نیاز به دیوار ندارد.»

 

فصل دهم: بازسازی ایمان، پس از خاکستر

 

فصل دهم: بازسازی ایمان، پس از خاکستر

شبی آرام بود.

در پناه خرابه‌های شنگال، جایی میان کوه و سکوت، نشسته بودیم:

من، شیخ اشراق، و سه دختر ایزدی که از دل تاریکی بازگشته بودند. 

دخترانی که روزی اسیر بازارهای نینوا بودند، حالا چون فانوسهایی لرزان اما بیدار، به ما خیره بودند.

شیخ، با چشمانی پُر مهربانی گفت:

« شما، پیامبران خاموش این قرن هستید.

شما از جهنم برگشته‌اید اما هنوز شعله‌تان خاموش نشده.

در صدایتان، نوری هست که از کتابها نمی‌آید؛ از زیستن می‌آید».

 

یکی از دختران با صدایی زخمی اما استوار گفت:

« آنچه ما را نکُشت، ما را تبدیل کرد.

نه به قربانی، بلکه به خاطره‌ی زنده‌ی ظلم.

و از دل آن ظلم، ما معنای ایمان را دوباره شناختیم»

 

من پرسیدم:

« ایمان؟ پس از آن‌ همه کشتار؟ تجاوز؟ اسارت؟

کدام ایمان باقی مانده؟» 

دختر گفت:

« ایمان ما، دیگر در دین نیست.

دین، لباس آنان بود که ما را فروختند.

ایمان ما، در چشم خواهرم بود، وقتی شبها بی‌غذا، بی‌امید، آرام زمزمه می‌کرد:

“روزی، خورشید باز خواهد گشت.”

او هر روز با نور دعا می‌کرد، نه با کتاب.

این ایمان بود نه آنچه داعشیان فریاد می‌زدند». 

شیخ اشراق آرام گفت:

« نور، در دل زنها دوام می‌آورد، وقتی مردان می‌میرند.

ایمان، آن‌ چیزی ا‌ست که از خاکستر می‌جوشد، نه آنچه در محراب تجویز می‌شود.

و شما، دوباره ایمان را معنا کردید.»

آنگاه یکی از دختران از من پرسید:

« تو گفتی که ما، پیش از اسلام، همه پیرو آیین ایزدی بودیم. آیا راستی چنین بود؟.»

سرم را به تأیید تکان دادم.

« آری. قبل از اسلام، حتی قبل از زرتشت، این کوهها و دره‌ها با آیین خورشید روشن بودند.

آیینی که ستایش نور بود، نه سایه؛

احترام به زن، نه بردگی؛

جشن با طبیعت، نه جنگ با آن.

 

زرتشت آمد و فقط "رفورم" کرد؛ او خواست ایزدی را با خرد پیوند زند اما با آمدن اسلام، همه چیز برچیده شد.

نه با گفتوگو، بلکه با شمشیر، با جزیه، با ترس، با حذف.

کوردها، هزار سال با خورشید زندگی کردند؛

و تنها وقتی نور را از ایشان گرفتند، سایه‌ها شروع کردند به بلعیدن‌ شان.» 

شیخ گفت: 

 « و با این حال، باز هم ایزدی ماندند.

پنهان، دور از قدرت، در لالش، در غار، در زمزمه‌ی مادران، در دعای بی‌صدا.

نور، حتی اگر زیر خاک باشد، شعله‌ور می‌ماند.»

سکوت...

آنگاه یکی از دختران برخاست، رو به شرق ایستاد، همان جا که خورشید طلوع می‌کرد.

با دستان لرزان، اما مطمئن، رو به آسمان کرد و گفت:

« ما دختران خورشیدیم.

ما از هفتاد و سه نسل جینوساید برخاسته‌ایم.

و باز هم نور را فراموش نخواهیم کرد.

دین ما، زندگی ماست؛ نه کتاب؛ نه قاضی؛ نه قفل.

دین ما، طلوعی ا‌ست که هر روز، بی‌اجازه، از نو آغاز می‌شود.»

اشک از چشمانم ریخت.

و در دل گفتم:

این، ایمان است.

نه آنچه می‌گویند؛ بلکه آنچه دوام می‌آورد.


فصل نهم: بازگشت از لالش، به دنیای تاریک

 

فصل نهم: بازگشت از لالش، به دنیای تاریک

وقتی از لالش بازمی‌گشتیم، خورشید پشت کوه خوابیده بود.

شیخ اشراق، عبایش را دور خود پیچید، گویی سرمایی پنهان، نه از هوا، بلکه از زمان، در جانش خزیده بود.

سکوت‌مان سنگین بود. تا اینکه من گفتم:

« ای شیخ... تو نور را شناختی، آن را نوشتی، به خاطرش جان دادی...

اما ببین، ایزدیان، همان مردمی که به خورشید نماز می‌خوانند،

در همین قرن بیست و یکم، دوباره در آتش افتادند.

نه به دست مغول، نه تیمور، نه شاهان دینی

بلکه به دست جماعتی که نامشان “داعش” بود با پرچمهایی سیاه، با ادعای شریعت.

آمدند و خورشید را حرام خواندند، نور را جرم کردند.

هزاران زن و دختر ایزدی را فروختند، به بردگی بردند

و همه را با فتوای دین»

شیخ، ایستاد. سرش را به آرامی پایین انداخت. اشک در چشمانش نبود، اما نورش لرزید.

گفتم:

« تو گفتی نور ازلی ا‌ست.

پس چرا بارها خاموشش می‌کنند؟

چرا خورشید، در سرزمینهایی که از آن زاده شد، هفتاد و سه بار قربانی شده؟

آیا این همان سرزمین نور است، یا سرزمین جهل؟»

شیخ گفت:

« آنان که نور را دشمن می‌پندارند،

هرگز نور را نشناخته‌اند.

آنها سایه‌های متحرک‌اند؛ نور که بتابد، می‌میرند». 

بعد آرام ادامه داد:

« ایزدیان را نه به‌خاطر خورشید، بلکه به‌خاطر آزادی کشتند.

چون خورشید، مستقل است؛

نه نیاز به فتوا دارد، نه اجازه‌ی پادشاه.

و زنِ ایزدی، آزاد است؛ دعا می‌خواند بی‌واسطه، بی‌روحانی، بی‌محراب.

این بود که ترسیدند.»

من فریاد زدم:

« پس دین چه شد؟

چرا این ‌همه دین داریم، ولی کمتر انسان؟

این همه مسجد، کلیسا، مذهب... اما هنوز بازار برده برقرار است؟»

شیخ اشراق با صدایی آهسته، گویی از درون شب گفت:

« دین، اگر نور نباشد، جوازِ قتل است.

کتاب، اگر آینه نباشد، چاقو است.

و فتوا، اگر از مهر نیاید، طناب دار است.

آنچه بر ایزدیان رفت، نه دین بود، نه خدا بلکه تاریکی بود، در لباس ایمان.»

سکوت...

پرسیدم:

« پس نور چه؟

کجاست در این قرن تاریک؟

آیا دیگر امیدی هست؟»

شیخ رو به شرق کرد.

خورشیدِ خفته، پشت کوه‌، هنوز کمی روشنایی بر لبه‌ی آسمان گذاشته بود.

گفت:

« نور را نمی‌کُشند.

حتی اگر هفتاد و سه بار نسلش را بریده باشند.

دختر ایزدی، که از بردگی برگشته،

با چشمانی سرخ، دوباره دعا می‌خواند این‌بار نه فقط برای خود، بلکه برای همه‌ی جهان.»

و آرام ادامه داد:

« نور، در هر زنی ا‌ست که سوخته اما ساکت نمانده.

در هر مردی ا‌ست که بر خاک افتاده، اما زمین را ترک نکرده.

نور، اکنون در قرن بیست‌ویک، میان زخمها می‌درخشد نه میان کاخها..»

من گفتم:

« پس هنوز می‌توان به اشراق رسید؟ حتی پس از جینوساید؟

حتی با دستان خالی؟.»

شیخ لبخندی زد. گفت:

« نور، اگر به دست بیاید، دیگر نور نیست.

نور، در خود توست.

اگر حتی در تاریکی محض، نخواهی مانند آن شوی، تو حامل نوری.

و آن نور، دشمن تمام جهل‌هاست حتی اگر نام‌شان دین باشد.»

فصل هشتم: در لالش، کنار خورشید

 

فصل هشتم: در لالش، کنار خورشید

سحرگاه بود، کوههای خاموشِ شنگال چون خوابِ پرنده‌ای در مه فرو رفته بودند.

من، همراه شیخ اشراق، پا به دره‌ای گذاشتیم که نامش هزاران سال بود در آتش روشن مانده: لالش.

درختان سکوت کرده بودند. نهرهای نازک، میان سنگها نجوا می‌کردند. و در آن سکوت، صدای پایمان چون پرنده‌ای بی‌صدا میان نور و سنگ می‌لغزید.

در نزدیکی معبد، مردی ایستاده بود با عمامه‌ی سفید، دستانی پاک، و چشمانی که انگار آفتاب را سالها نوشیده بود.

او پیر لالش بود. 

شیخ اشراق، آرام قدم برداشت. گفت:

« ای فرزند کوه و آتش، ما از سرزمینهای دور آمده‌ایم، اما با نورِ تو بیگانه نیستیم .»

پیر لبخند زد. بی‌هیچ‌ سؤال، بی‌هیچ ‌قضاوت.

او نگاهی به خورشید کرد، که از لابه‌لای کوه بالا می‌آمد.

پیر گفت:

« ما در هنگام نیایش، رو به خورشید می‌ایستیم؛ اما خورشید را نمی‌پرستیم.

او را آینه‌ای می‌دانیم از آن نورِ ناپیدا، از یزدان.»

شیخ اشراق لبخند زد. در دل من شعفی افتاد. او گفت:

« و من، در فلسفه‌ام، همه‌چیز را مراتب نور دانسته‌ام.

و خورشید، در این سلسله، یکی از بلندترین پله‌های ظهور است.

ای پیرِ لالش، تو مرا از فلسفه به واقعیت آوردی.»

 

پیر گفت:

« ما به بازگشت روح باور داریم.

پرنده‌ای که از آشیانه‌ای به آشیانه‌ی دیگر می‌رود، تا به جایگاه نخستین بازگردد.

آیا در کتاب هایت از این گفته‌ای، ای شیخ؟»

شیخ اشراق پاسخ داد:

« در عالم مثال، بله.

جان را پرنده‌ای می‌دانم که از قفس جسم پر می‌کشد.

اگر پاک باشد، به سرچشمه‌ی نور بازمی‌گردد؛ اگر سنگین باشد، بار دیگر در این جهان سایه‌ها گرفتار می‌شود.»

« و من، که شنونده‌ی این دو خورشید بودم، گفتم :

پس شما، یکی در کوه و دیگری در کتاب، به یک چیز می‌رسید:

نور، آزادی، بازگشت به اصل.

بدون خشونت، بدون ترس، بدون حصار شریعت.» 

پیر گفت:

« ما از شریعت گذشته‌ایم، اما بی ‌بی‌راهه رفتن .

ما دین را راه می‌دانیم نه دیوار.» 

شیخ اشراق آهی کشید، و به آسمان نگریست:

« اگر جهان، دین را به شکل تو می‌شناخت، هیچکس کشته نمی‌شد.

و من، شاید در قلعه‌ی سَلَف، به دار نمی‌رفتم

سکوت افتاد. تنها صدای باد، و نوای پرنده‌ای در دوردست.

من در دل گفتم:

نور، اینجاست.

نه در شهر، نه در کتاب، نه در فتوا

در دل آنکه خورشید را نشانه می‌داند نه خدا.

شنبه، خرداد ۱۷، ۱۴۰۴

فصل هفتم: اشراق در سایه‌ برج های شیشه‌ای

فصل هفتم: اشراق در سایه‌ برج های شیشه‌ای

من، با شعله‌ای در دل، به ناگاه خود را در شهری بی‌زمان دیدم.

نه کوفه بود، نه دمشق، نه بغداد.

بلکه چیزی شبیه نیویورک، شبیه تهران، شبیه سئول. برج‌ها، آسمان را در آغوش گرفته بودند. مردم، در گوشی هایشان غرق بودند. نماز نبود، اما گاهی نیاز بود. دین نبود، اما گاه ایمان های کوچک و گمشده، در نگاه مادر به کودک برق می‌زد. 

و آنجا، شیخ ایستاده بود.

با همان جامه‌ی روشن، اما اکنون، چهره‌اش خسته‌تر، چشمهایش نگران تر. 

به او گفتم:

« ای شیخ! قرن ما، قرن تو نیست. اینجا، دینها فرسوده شده‌اند؛

نه چون مردم فاسد شده‌اند، بلکه چون زمان تغییر کرده است.

چگونه می‌خواهند با فقه هزار سال پیش، جامعه‌ای پیچیده را اداره کنند؟

چرا نمی‌فهمند که آدم امروزی، دیگر نه چوپان است، نه رعیت؟

او شهروند است، انسانی آگاه، با پرسش‌هایی تازه »

شیخ آرام گفت:

 «.فرزند نور، زمان تغییر کرده، اما نور تغییر نکرده.

آنچه باید بمیرد، پوسته‌هاست؛

نه معنا، نه عشق، نه حقیقت ». 

گفتم:

«اما هنوز در گوشه‌هایی از جهان، انسانها با نام خدا شلاق می‌خورند، سنگ می‌خورند، آزادی‌شان بسته می‌شود.

و این کار، با مهر شریعت، با فتوای دین، با تأیید دربارهای مذهبی صورت می‌گیرد.

آیا این، نور است؟»

شیخ ساکت ماند. نگاهی کرد، به آسمان‌خراش‌هایی که بازتاب نور نبودند، بلکه سایه‌های بزرگ‌تر از کوه داشتند. 

سپس گفت: 

«نه، آنها از دین چیزی جز قدرت گرفته‌اند.

دینِ راستین، آن است که انسان را آزاد کند، نه مطیع کور.

و اگر دینی دیگر نتواند با انسانِ امروز سخن بگوید، آن دین باید دوباره زاده شود.

نه از متن، بلکه از حقیقت.»

 

پرسیدم:

«آیا می‌توان دین تازه‌ای آفرید؟ دینی که به‌جای فتوا، نور دهد؟ به‌جای جبر، آزادی؟

نه با نفی دینهای کهن، بلکه با جذب روشن‌ترین وجوه‌شان؟ »

شیخ، با نوری در چشمانش، پاسخ داد:

« نه دینی تازه؛ بلکه زبانی تازه برای دینی کهن.

حقیقت، یکی ا‌ست. اما زمان، پوست آن را می‌تراشد.

در هر عصر، باید حقیقت را با واژه‌های تازه گفت.

دینی که نمی‌تواند خود را ترجمه کند، تبدیل به معبد مردگان می‌شود  

سپس پرسیدم:

«در این عصرِ مصرف و زرق ‌و برق، پر از حواس ‌پرتی، پر از هوس و هوای نفس...

چگونه می‌توان به نور رسید؟

چگونه می‌توان در عصر اینترنت، روح را شنید؟»

شیخ گفت: 

با خاموشی درون.

با تنهایی آگاهانه.

با شجاعت دروغ‌زدایی از خود.

« هر روز، باید لحظه‌ای را بی‌هیچ نمایش، بی‌هیچ نقاب، بی‌هیچ دستگاه...

به نگاه درون اختصاص دهی.

تنها از آن راه است که نور خود را نشان می‌دهد، نه از خطبه، نه از اپلیکیشن.»

سپس شعله‌ای کوچک، از میان انگشتانش به سوی من آمد. 

 «نور را نه می‌شود صادر کرد، نه تبلیغ.

نور، کشف است. شخصی، اما جهانی.

تو، اگر با صداقت، با وجدان، و با دلی تشنه قدم برداری، حتی بی‌دین، از دیندارِ دروغین نوری بیشتر خواهی یافت.»

و با نگاهی پر از مهر گفت: 

« پس برو. نه به مسجد، نه به بازار.

برو به درون.

نور، آنجاست. حتی در قرن بیست‌ویک.»

فصل ششم: مرگ بی‌خون، تولد بی‌رحم

 

فصل ششم: مرگ بی‌خون، تولد بی‌رحم

من، پس از گذر از عقل و شرع، وارد دشتی شدم بی‌نام. سکوت آن، چنان سنگین بود که نفس را بند می‌آورد. خورشید در آسمان نبود. و خودم را نمی‌دیدم؛ انگار چهره‌ام را گم کرده بودم. 

شیخ اشراق آمد، بی‌صدا. لباس سیاه بر تن داشت، نه چون عزادار، بلکه چون کسی که وارد شب شده، تا از آن عبور کند.

گفت:

 « رسیدی، ای سالک. اینجا، جایی ا‌ست که باید بمیری. نه با خون، نه با شمشیر.

باید نفست بمیرد. آن بخشی از تو که سایه است، نه نور.

آن بخشی که دروغ را می‌فهمد، اما به حقیقت پشت می‌کند». 

پرسیدم:

« یعنی مرگ اینجاست؟ و اگر من با مرگ جسم نیامده‌ام، چرا باید بمیرم؟» 

او گفت:

« نفس تو، همانند چراغی‌ است که دوده گرفته.

نه می‌سوزد، نه می‌تابد.

تا این دوده را نسوزانی، تا این مرگ رخ ندهد، نوری نخواهی دیدحتی   اگر هزار بار قرآن بخوانی یا تورات یا وِد ا».

سکوت کردم. گفتم:

« اما من باور به دین ندارم. من از دین، فقط دیوار دیده‌ام، و دار.

پس آیا برای رسیدن به نور، باید ایمان داشته باشم؟»

شیخ خندید، تلخ و عمیق: 

« کدام ایمان؟ ایمان به فتوا؟ ایمان به قاتلانی که با نام خدا، انسان را تکه‌تکه کردند؟

نه... آن، ایمان نیست.

آن، تجارت است با آسمان.

و نور، با هیچ معامله‌ای پدید نمی‌آید.

تو، اگر عاشق حقیقتی، حتی بی‌دین، به نور نزدیکتری از کسی که دین دارد، اما دل ندارد».

 

زانو زدم. اشک در چشمم نشست. گفتم:

« پس آنها که دین را کشتند و از آن سلاح ساختند آیا می‌توانند به نور برسند؟»

نگاهش سخت شد:

« اگر نفسشان نمیرد، نه.

اگر در دل خود از قدرت، جاه، تقدّسِ دروغین عبور نکنند، نه.

آنان در ظاهر دیندارند، اما در باطن بت‌سازند.

و بت خطرناکتر از خدایی‌ است که از نور تهی شده باشد».  

من گفتم:

« پس من، اگر صادق باشم با خود، اگر هیچ دروغی را نپذیرمحتی اگر از کتاب آسمانی آمده باشدمی‌توانم به نور نزدیک شوم؟» 

او به من نزدیک شد، چشمانش مثل دو شعله‌ی زنده:

« آری. اگر با خودت صادق باشی. اگر دروغ را نه از زبان، بلکه از جانت بیرون بریزی.

و اگر بتوانی آن بخش تاریک نفست را ببینی و نترسی.

این، مرگ نفس تاریک است: دیدن آنچه از آن فراری هستی، و خاموش کردنِ توهماتت، نه حقیقت». 

سپس چاقویی از نور به من داد:

« اکنون، خود را از تاریکی جدا کن. نه با کینه، بلکه با فهم.

نه با خشونت، بلکه با دیدن.

آن لحظه که بخش دروغین خود را بشناسی و بگویی: این من نیستم همان لحظه، از مرگ گذشته‌ای. و به نور، زاده شده‌ای». 

و من، با دستان لرزان، به درون خود فرو رفتم

و برای نخستین‌بار، بخش تاریکی از خودم را دیدم که همیشه با نام ایمان، منطق، عرف، و ترس پنهانش کرده بودم.

و گفتم:

« این من نیستم ».

و تاریکی، فرو ریخت.

جمعه، خرداد ۱۶، ۱۴۰۴

فصل پنجم: شرعِ بی‌عشق، عقلِ بی‌نور

 

فصل پنجم: شرعِ بی‌عشق، عقلِ بی‌نور

با مشعلی که از آتش عشق برگرفته بودم، به راه افتادم. در برابر من، کوهی سنگی سر بر آسمان ساییده بود. نه راهی، نه پله‌ای. اما هنگامی که شعله را به سوی کوه گرفتم، سنگ شکافت و دری گشوده شد؛ دالانی تاریک که صدایی از آن می‌آمد:

« آیا عقل تو روشن است؟ آیا دل تو به نور شریعت پیوسته؟»

پاسخی ندادم. فقط پیش رفتم.

در انتهای دالان، تالاری بزرگ بود. در میانه‌اش، دو تخت روبه‌روی هم قرار داشت. بر یکی، مردی با لباس فقیهان نشسته بود؛ عبوس،کتابی در آغوش.


و بر دیگر، مردی دیگر، با ردای فلسفی، طوماری پر از منطق و استدلال در دست.

بین آنها، شیخ اشراق ایستاده بود. شمشیری از نور در یک دست، و شاخه‌ی زیتونی در دست دیگر.

او گفت:

 در اینجا، هزار سال است که جدال هست: عقل می‌گوید ‘من می‌دانم’، شرع می‌گوید ‘من می‌فرمایم’. اما هر دو، اگر از نورِ عشق بی‌بهره باشند، راه را نمی‌گشایند؛ بلکه می‌بندند.

رو به فقیه کرد:

« تو کتابها را خوانده‌ای، اما دلها را نه. تو خدا را به فتوای زمین فهمیدی، نه به اشراق آسمان ».

و به فیلسوف نگریست:

« و تو، تو با عقل خام، کوشیدی تا راز هستی را از قیاس بفهمی. اما نوری که از دل نمی‌تابد، جهان را روشن نمی‌کند».

سپس رو به من کرد:

« اکنون تو، ای سالک نور، بگو: شریعت چیست، اگر قلب نداشته باشد؟ عقل چیست، اگر اشراق را نشناسد؟»

پاسخم نیامد. تنها جمله‌ای از درونم برخاست، مثل زمزمه‌ای از جایی دور:


« شریعت، اگر عاشق نشود، قاضی است نه راهنما. و عقل، اگر نور نگیرد، زندان است نه کلید».

شیخ لبخند زد. سپس گفت:

« این است اشراق. نه ضد شرع است، نه دشمن عقل؛ بلکه آن نوری‌ است که دل را با خدا پیوند می‌دهد، و عقل را از قفس قیاس رها می‌کند».

در آن لحظه، فقیه و فیلسوف، هر دو برخاستند. چهره‌شان نرم شد. کتابها را به زمین گذاشتند و رو به نور ایستادند. نور از سقف تالار فرو ریخت؛ نه برای قضاوت، بلکه برای آشتی.

شیخ گفت:

« از اینجا به بعد، راه تو با چراغ عقل، کتاب شریعت، و آتش عشق ادامه خواهد یافت. اما بدان: هیچ‌یک بدون دیگری به خانه‌ی نور نمی‌رسد».