سه‌شنبه، خرداد ۲۰، ۱۴۰۴

فصل چهاردهم – عرق شرم بر پیشانی تاریکی

 

 فصل چهاردهم عرق شرم بر پیشانی تاریکی

چند ساعت پس از سخنرانی تاریخی هیوا در صحن اصلی سازمان ملل، موجی از واکنش ها، نشست اضطراری‌ را در ساختمان شورای حقوق بشر سازمان ملل رقم زد. نشستی که در ابتدا تنها برای گفتوگو تشکیل شده بود، به‌سرعت رنگی دیگر گرفت؛ چرا که صدای نور، خواب وجدان جهان را به هم ریخته بود.

 

نمایندگان رسمی چهار کشور ـ ایران، عراق، ترکیه، و سوریه ـ با ظاهری دیپلماتیک اما چهره‌هایی سرد و مضطرب در تالار حضور یافته بودند. در میان هیاهو و نگاه‌های محتاطانه، هیوا در سکوتی عارفانه وارد شد؛ نه چون یک سیاستمدار، که همچون یک درویش روشن‌ بین. ردای سپید ساده‌اش با نشان لالش و علامت اشراق بر سینه، در میان کت و شلوارهای رسمی همچون پیامبری در عصر ماشین می‌درخشید.

صدا که گرفت، تاریکی سکوت شکست:

« من از کوههای شنگال آمده‌ام... از دل خاکی که دخترانش را دزدیدند، زبانش را بریدند، و تاریخش را انکار کردند.

اما هنوز، نور خاموش نشد.

نیامده‌ام برای دادخواهی گذشته،

بلکه برای دعوت به آینده‌ام.

آینده‌ای که در آن، ملت کورد نه ابزار سیاست،

بلکه شریک انسانیت است.»

هیوا با قامتی استوار، چشمانی فروزان، و صدایی نرم و نافذ سخننانش را ادامه داد و گفت:

« من از سرزمین خورشید آمده‌ام.

از دیاری که هنوز زخمهای آن از دست داعش خشک نشده،

از لالش، جایی که صدای نور هنوز در غارهایش طنین‌انداز است.

آمده‌ام به‌جای اسلحه، با شعله‌ی اشراق سخن بگویم.

نه برای جنگیدن، که برای یادآوری این حقیقت:

ما ملت کورد، پیش از دین، پیش از مرز، و پیش از دولت،

وارثان نور بوده‌ایم.»

سپس، هیوا یکی‌یکی به گذشته هر چهار کشور پرداخت، نه با اتهام، بلکه با آینه‌ای از حقیقت.

🔹 به عراق گفت:

« کجای قانون اساسی‌تان، که خود نگاشته‌اید،

به گورهای جمعی انفال وحلبچه پاسخ داده است؟

چه جوابی برای پیمان‌شکنی‌هایتان در مناطق مورد مناقشه دارید؟

آیا نور را در چاه‌های نفت دیدید و یاد انسان افتادید؟»

🔹 به سوریه گفت: 

« کوردها در قامیشلو، حسکه ، عفرین و حلب بودند،

پیش از تولد دولت مدرن سوریه.

اما در مدرسه‌های تان، نه نامشان بود و نه زبانشان.

و امروز که خودمختاری را لمس کرده‌اند، می‌خواهید با داس مذهب یا قومیت،

دوباره از ریشه برکنید؟»

🔹 به ترکیه گفت:

« چند دهه، صدای این ملت را "ترک کوهستانی" نامیدید.

زبان را جرم کردید، فرهنگ را تروریسم خواندید.

امروز اما نور در دل همان کوهها شعله‌ور است.

آیا زمان آن نرسیده به جای انکار، به آشتی فکر کنید؟»

🔹 و به ایران گفت:

« کوردها، مانند لر، بلوچ، عرب و ترک،

فرزندان این سرزمین‌اند، نه مهمانانش.

اما چرا همیشه در حاشیه‌اند؟

چرا نوور، در سایه اند؟

شیخ اشراق را در حلب کشتند، اما اندیشه‌اش از مرزهای شما برخاست.

آیا زمان آن نرسیده دوباره گوش به حکمت بدهید،

نه به سرنیزه؟»

هیوا سپس، دست بر سینه گذاشت و ادامه داد:

« من در مدرسه‌ی لالش نوین، با شیخ اشراق آموختم

که ظلم، حتی اگر در زر پیچیده شود، باز هم تاریکی‌ است.

و نور، اگر چه خاموش به نظر آید، با یک جرقه، جهانی را روشن می‌کند.

بیایید به‌جای دیوار، پل بسازیم.

به‌جای ترس، اعتماد بکاریم.

به‌جای سرکوب، حقیقت را بپذیریم.»

در تالار، سکوت سنگین شده بود. اما نه از بی‌توجهی، بلکه از سنگینی حقیقت.

عرق شرم، بر پیشانی نمایندگان نشست کرده بود. برخی سر به زیر انداخته بودند، برخی به برگه‌های یادداشتشان پناه بردند، اما هیچ‌کس نتوانست چشم در چشم هیوا بدوزد.

سپس، هیوا گفت:

« من خواهان استقلال نیستم چون از شما می‌ترسم؛

بلکه چون شما از همزیستی می‌گریزید.

اما هنوز دیر نیست.

فدرالیسم، کنفدرالیسم، یا هر نامی که می‌خواهید بر آن بگذارید،

اگر در آن کرامت باشد، نور هم خواهد بود.

فقط یک اصل باید پذیرفته شود:

کورد بودن، جرم نیست؛

بلکه بخشی از حقیقت انسان بودن است.»

در پایان، شورا به اجماع تصمیم گرفت تا کمیسیون ویژه‌ای برای بررسی حقوق کوردها در هر چهار کشور تشکیل شود. تصمیمی که اگر چه هنوز ضمانت اجرایی نداشت، اما نشان از تغییری در هوا می‌داد.

پس از پایان رسمی سخنرانی، خبرنگاری فریاد زد:

 « آیا شما از این پس رهبر سیاسی ملت کورد هستید؟»

 هیوا مکثی کرد. به تصویر شیخ اشراق در دلش اندیشید، به شنگال، به دختران ایزدی، به کوههای خابور و گفت:

« من نه رهبرم، نه سیاست‌مدار.

من فقط شعله‌ای از لالش هستم که به سازمان ملل رسید.

صدای مردمی‌ هستم که نه برای قدرت، بلکه برای کرامت جنگیده‌اند.

سیاست را به آنان واگذار می‌کنم که با خرد و مشورت ملت سخن می‌گویند.

من اما به کوهها بازمی‌گردم،

به مدرسه‌ی نور،

به پرورش کودکان روشن،

به بنای نسلی که به‌جای سلاح، با شعور،

راه نجات را از دل تاریکی خواهند گشود.»

هیوا، آرام و بی‌ادعا، از تالار خارج شد. نه چون سیاستمداری پیروز، بلکه چون چراغی که شعله‌ای دیگر را روشن کرده و خاموشی نمی‌پذیرد.

دوشنبه، خرداد ۱۹، ۱۴۰۴

فصل سیزدهم: سخنرانی هیوا در سازمان ملل



فصل سیزدهم: سخنرانی هیوا در سازمان ملل صدای روشنایی از سرزمین خورشید

در مقر سازمان ملل در ژنو،

در اجلاس سالانۀ «ملتهای بی‌دولت و هویت های فراموش‌شده،»

برای نخستین ‌بار، یک کودک ایزدی از مدرسۀ لالش نوین

دعوت شد تا به نمایندگی از مردم کورد و بازماندگان نسل‌کشی شنگال، سخن بگوید.

 

سالن مملو از نمایندگان ملتها بود.

عده‌ای با پرچم، عده‌ای با کت و شلوارهای سیاسی.

اما هیوا، با لباس ساده‌ی سفید ایزدی،

با چشمانی روشن و کتابی در دست، پشت تریبون رفت.

 

🎙️ متن کامل سخنرانی هیوا "دعوتی برای زیستِ نو"

« من از کوردستان آمده ام؛

نه از یک دولت، بلکه از ملت نور؛

از شنگال، جایی که هزاران دختر ایزدی به اسارت رفتند

و هنوز صدای نیایش‌شان در کوههای لالش پیچیده است.

اینجا، در مقر سازمان ملل، من تنها یک سخن دارم:

ما نیز انسانیم.

ما نیز سزاوار زندگی‌ هستیم که دیگران آن را بدیهی می‌دانند. 

در سال ۲۰۱۷، بیش از ۹۳٪ مردم اقلیم کوردستان به استقلال رأی دادند؛

اما هیچ کس ما را ندید.

چرا؟ چون سلاح نداشتیم؟ چون منافع دیگران در خطر افتاد؟

من از سرزمینی می‌آیم که خورشید قبلۀ ما بود،

و امروز هنوز هم، با تمام جینوسایدهایی که دیدیم،

هنوز به نور ایمان داریم، نه به تاریکیِ انتقام.

 

من با خود، کتاب حکمت خسروانی شیخ اشراق را آورده‌ام.

فیلسوفی که قرنها پیش، در همان سرزمین ما، گفت:

"اگر راهی به سوی رهایی هست، از درونِ نور می‌گذرد."

 

ما کوردها، فرزندان سومر و لولوبیان، ایلام و ماد،

با زبانی که ریشه در خورشید دارد،

با فرهنگی که ترانه بود پیش از آنکه قانون باشد،

همواره ایستاده‌ایم اما خاموش.

اما امروز، این سکوت شکسته است.

ما اینجاییم، برای طرحی نو در انداختن.

 

🔸 چهار اصل «ملت روشنایی» بر پایۀ حکمت اشراق:

  • آزادی ملتها نه از راه جنگ، بلکه از راه آگاهی درونی و حکمت فطری 
  • بازسازی هویت، نه بر خاکستر نفرت، بلکه با زبان شعر، فلسفه و هنر
  • زیست جمعی نو، نه با مرز و نفرت، بلکه با نور و معنا
  • پیوند فلسفۀ کهن با تمدن نوین، بدون ذوب شدن در شرق یا غرب

 

« ما کودکان نوریم .

ما دولت نداریم، اما نور داریم.

و اگر جهان چراغی برای ما نیفروزد،

ما خود خورشید خواهیم شد.»

 

سالن ژنو در سکوتی عمیق فرو رفت.

عده‌ای اشک می‌ریختند، برخی می‌نوشتند.

و شاید همان‌جا،

ملتهایی که خود نیز بی‌صدا بودند،

با هیوا احساس خویشاوندی کردند.

 

پایان فصل سیزدهم

« و اینگونه، صدای یک کودک،

نه فقط تاریخ را به یاد آورد،

بلکه افقی تازه پیش چشم جهان گذاشت...»

یکشنبه، خرداد ۱۸، ۱۴۰۴

فصل دوازدهم: زادۀ نو، در مدرسه‌ نور

 

 

فصل دوازدهم: زادۀ نو، در مدرسه‌ نور

در حاشیه‌ی شرقی اربیل، در سایه‌ی دیوارهایی که به تازگی آهک خورده بودند،

مدرسه‌ای ساده اما پُر امید ساخته شد.

بر سر درِ آن نوشته بودیم:

« لالش نوین جایی برای تولد انسان نو،

نه از دین، نه از نژاد،

بلکه از شعله‌ی درون.»

کودکانی از شنگال، خانکی، دهوک و حتی از کرکوک و سلیمانی و سایر بخشهای کوردستان  آمده بودند.

مسلمان، ایزدی، مسیحی، زردشتی...

اما همه کورد.

دختران ایزدی، که حالا آموزگارانی شده بودند، دست کودکانی را گرفته بودند که هنوز بوی خاکستر جنگ می‌دادند.

و شیخ اشراق، در حیاط مدرسه، زیر سایه‌ی درخت بلوطی کهنه، نشسته بود.

با نگاهی ژرف گفت:

« در روزگار من، عباسیان بر جهان حکومت می‌کردند،

سلجوقیان شمشیر می‌کشیدند، سلاح الدین به جنگهای صلیبی مشغول بود،

و هم در شرق و هم در غرب، کورد باشی و غیر مسلمان گناه بود.

آنان از نور ما می‌ترسیدند.

می‌دانستند که اگر کورد به اصل خود بازگردد،

به آیین خورشید،

به زبان مادری،

به فلسفه‌ هستی ‌محور،

آنگاه خوابِ سلطه‌ی آنان پایان می‌گیرد.»

او به دیوار مدرسه اشاره کرد؛

بر آن، نقشه‌ای از مهاجرت‌های ایزدیان نقش بسته بود:

از سامرا و بصره و بابل، به کوهستان؛

از کربلا، به قفقاز؛

از لالش، به تبعید.

« این قوم، ریشه در سومر دارند؛

خدای خورشید در نیایش‌ شان، نه مجسمه است، نه ابهام،

بلکه شعور ناب است.

و آنان را در هفتاد نسل کشتند،

تا از حافظه‌ی جهان پاک شوند.»

اما این مدرسه، همان حافظه بود.

کودکی به نام "هیوا"، با چشمانی نافذ، اولین سخنران کوچک مدرسه بود.

او گفت:

« من از شنگال آمده‌ام،

نه برای تکرار تاریخ،

بلکه برای ساختن آینده‌ای که دیگر نیازی به جنگ، تبعیض یا پنهان‌کاری نداشته باشد.

من کوردم، اما نه آنگونه که تاریخ تحقیرم کرد؛

من انسانی نو هستم،

از دل فرهنگی که دیگر به دنبال هژمونی نیست،

بلکه روشنایی را گسترش می‌دهد.»

شیخ اشراق، آرام رو به من کرد و گفت:

« تو خواستی نور را از داستان به واقعیت بیاوری،

حالا ببین، نور به زبان کودکان جاری ا‌ست.

این انسان نو، زاده شده است.

نه برای انتقام، بلکه برای هدایت.

نه برای شکست دادن دشمنان،

بلکه برای پایان دادن به دوگانه‌ی دشمن و دوست.

این انسان نو،

خود آغاز یک ملت است —

و شاید، همان است که در مکاشفات آمد،

که کوردان، پس از فراموشی بزرگ،

دوباره خواهند درخشید؛

نه با شمشیر،

بلکه با شعور.»

و شاید همین مدرسه، همان نقطه‌ی آغاز باشد.

فصل یازدهم: نور در شهر بی‌ محراب

 

فصل یازدهم: نور در شهر بی‌ محراب

به اربیل رسیدیم. 

دختران ایزدی، همراه شیخ اشراق و من، از جاده‌های شنگال تا خیابانهای آسفالت ‌شده‌ی پایتخت آمدند.

اما با هر گامی که به برجها و ادارات نزدیکتر شدیم، چیزی از نورشان کاسته شد.

شهر، بزرگ بود، روشن بود، پر از مسجد...

اما وقتی یکی از دختران پرسید:

« در این شهر هزارساله، کجاست معبد ما؟»

هیچ‌کس پاسخی نداشت. 

شیخ ایستاد.

رو به بنای عظیمی کرد با گنبد طلایی، صدای اذان از بلندگوهایش پخش می‌شد.

و آرام گفت:

« ایراد در مسجد نیست؛ ایراد در انحصار است .

چگونه می‌شود در سرزمینی که لالش در آن زاده شده،

یک معبد برای ایزدیان نباشد؟

نه نیایشگاه، نه مدرسه‌ی دینی، نه موزه‌ای از فاجعه‌شان؟

آیا این، فراموشی ا‌ست یا حذف؟»

دختر ایزدی گفت:

 «ما از کوه آمده‌ایم، اما بی‌ریشه نیستیم .

مگر ما کورد نیستیم؟

اگر بوی خاک ما یکی ا‌ست، پس چرا صدای ما بی‌جا مانده؟

چرا در رسانه‌ها فقط زمانی از ما یاد می‌شود که مرده‌ایم؟

چرا پس از داعش، صد مسجد ساخته شد —

اما حتی یک لالش کوچک، نه؟.»

 

من، به یاد روزی افتادم که در دهات کوچک، هر روستا مسجدی تازه داشت،

و پسران ایزدی، برای رفتن به مدرسه، مجبور بودند قرآن حفظ کنند تا از تحقیر در امان بمانند.

شیخ گفت:

« دین رسمی، وقتی ابزار سیاست می‌شود، دیگر دین نیست.

آنکه نور را محدود می‌کند، دشمن خداست حتی اگر عمامه بر سر داشته باشد.

آنکه فقط مسجد می‌سازد، و نه وجدان، نه عدالت، نه همزیستی،

او معمار ترس است، نه ایمان.»

ما به اداره‌ی اوقاف اربیل رفتیم.

نامه‌ای نوشتیم، در آن نوشتیم:

« ما دختران ایزدی،

خواستار یک محرابیم کوچک، ساده، اما پر از احترام.

جایی برای نیایش، نه برای قدرت.

جایی برای شفا، نه سیاست.

ما خواستار این نیستیم که مسلمانان از دینشان برگردند،

بلکه تنها می‌خواهیم باور ما نیز حق زیستن در پایتخت خود داشته باشد.»

پاسخی نیامد.

تنها سکوت.

شاید سکوتی از بالا.

شاید سکوتی از ترس.

اما دختر ایزدی، با دلی پر نور، آهسته گفت:

« ما باز هم نیایش خواهیم کرد.

حتی اگر میان خیابان، حتی اگر بی‌محراب،

ما رو به خورشید خواهیم ایستاد،

چرا که نور، نیاز به دیوار ندارد.»

 

فصل دهم: بازسازی ایمان، پس از خاکستر

 

فصل دهم: بازسازی ایمان، پس از خاکستر

شبی آرام بود.

در پناه خرابه‌های شنگال، جایی میان کوه و سکوت، نشسته بودیم:

من، شیخ اشراق، و سه دختر ایزدی که از دل تاریکی بازگشته بودند. 

دخترانی که روزی اسیر بازارهای نینوا بودند، حالا چون فانوسهایی لرزان اما بیدار، به ما خیره بودند.

شیخ، با چشمانی پُر مهربانی گفت:

« شما، پیامبران خاموش این قرن هستید.

شما از جهنم برگشته‌اید اما هنوز شعله‌تان خاموش نشده.

در صدایتان، نوری هست که از کتابها نمی‌آید؛ از زیستن می‌آید».

 

یکی از دختران با صدایی زخمی اما استوار گفت:

« آنچه ما را نکُشت، ما را تبدیل کرد.

نه به قربانی، بلکه به خاطره‌ی زنده‌ی ظلم.

و از دل آن ظلم، ما معنای ایمان را دوباره شناختیم»

 

من پرسیدم:

« ایمان؟ پس از آن‌ همه کشتار؟ تجاوز؟ اسارت؟

کدام ایمان باقی مانده؟» 

دختر گفت:

« ایمان ما، دیگر در دین نیست.

دین، لباس آنان بود که ما را فروختند.

ایمان ما، در چشم خواهرم بود، وقتی شبها بی‌غذا، بی‌امید، آرام زمزمه می‌کرد:

“روزی، خورشید باز خواهد گشت.”

او هر روز با نور دعا می‌کرد، نه با کتاب.

این ایمان بود نه آنچه داعشیان فریاد می‌زدند». 

شیخ اشراق آرام گفت:

« نور، در دل زنها دوام می‌آورد، وقتی مردان می‌میرند.

ایمان، آن‌ چیزی ا‌ست که از خاکستر می‌جوشد، نه آنچه در محراب تجویز می‌شود.

و شما، دوباره ایمان را معنا کردید.»

آنگاه یکی از دختران از من پرسید:

« تو گفتی که ما، پیش از اسلام، همه پیرو آیین ایزدی بودیم. آیا راستی چنین بود؟.»

سرم را به تأیید تکان دادم.

« آری. قبل از اسلام، حتی قبل از زرتشت، این کوهها و دره‌ها با آیین خورشید روشن بودند.

آیینی که ستایش نور بود، نه سایه؛

احترام به زن، نه بردگی؛

جشن با طبیعت، نه جنگ با آن.

 

زرتشت آمد و فقط "رفورم" کرد؛ او خواست ایزدی را با خرد پیوند زند اما با آمدن اسلام، همه چیز برچیده شد.

نه با گفتوگو، بلکه با شمشیر، با جزیه، با ترس، با حذف.

کوردها، هزار سال با خورشید زندگی کردند؛

و تنها وقتی نور را از ایشان گرفتند، سایه‌ها شروع کردند به بلعیدن‌ شان.» 

شیخ گفت: 

 « و با این حال، باز هم ایزدی ماندند.

پنهان، دور از قدرت، در لالش، در غار، در زمزمه‌ی مادران، در دعای بی‌صدا.

نور، حتی اگر زیر خاک باشد، شعله‌ور می‌ماند.»

سکوت...

آنگاه یکی از دختران برخاست، رو به شرق ایستاد، همان جا که خورشید طلوع می‌کرد.

با دستان لرزان، اما مطمئن، رو به آسمان کرد و گفت:

« ما دختران خورشیدیم.

ما از هفتاد و سه نسل جینوساید برخاسته‌ایم.

و باز هم نور را فراموش نخواهیم کرد.

دین ما، زندگی ماست؛ نه کتاب؛ نه قاضی؛ نه قفل.

دین ما، طلوعی ا‌ست که هر روز، بی‌اجازه، از نو آغاز می‌شود.»

اشک از چشمانم ریخت.

و در دل گفتم:

این، ایمان است.

نه آنچه می‌گویند؛ بلکه آنچه دوام می‌آورد.


فصل نهم: بازگشت از لالش، به دنیای تاریک

 

فصل نهم: بازگشت از لالش، به دنیای تاریک

وقتی از لالش بازمی‌گشتیم، خورشید پشت کوه خوابیده بود.

شیخ اشراق، عبایش را دور خود پیچید، گویی سرمایی پنهان، نه از هوا، بلکه از زمان، در جانش خزیده بود.

سکوت‌مان سنگین بود. تا اینکه من گفتم:

« ای شیخ... تو نور را شناختی، آن را نوشتی، به خاطرش جان دادی...

اما ببین، ایزدیان، همان مردمی که به خورشید نماز می‌خوانند،

در همین قرن بیست و یکم، دوباره در آتش افتادند.

نه به دست مغول، نه تیمور، نه شاهان دینی

بلکه به دست جماعتی که نامشان “داعش” بود با پرچمهایی سیاه، با ادعای شریعت.

آمدند و خورشید را حرام خواندند، نور را جرم کردند.

هزاران زن و دختر ایزدی را فروختند، به بردگی بردند

و همه را با فتوای دین»

شیخ، ایستاد. سرش را به آرامی پایین انداخت. اشک در چشمانش نبود، اما نورش لرزید.

گفتم:

« تو گفتی نور ازلی ا‌ست.

پس چرا بارها خاموشش می‌کنند؟

چرا خورشید، در سرزمینهایی که از آن زاده شد، هفتاد و سه بار قربانی شده؟

آیا این همان سرزمین نور است، یا سرزمین جهل؟»

شیخ گفت:

« آنان که نور را دشمن می‌پندارند،

هرگز نور را نشناخته‌اند.

آنها سایه‌های متحرک‌اند؛ نور که بتابد، می‌میرند». 

بعد آرام ادامه داد:

« ایزدیان را نه به‌خاطر خورشید، بلکه به‌خاطر آزادی کشتند.

چون خورشید، مستقل است؛

نه نیاز به فتوا دارد، نه اجازه‌ی پادشاه.

و زنِ ایزدی، آزاد است؛ دعا می‌خواند بی‌واسطه، بی‌روحانی، بی‌محراب.

این بود که ترسیدند.»

من فریاد زدم:

« پس دین چه شد؟

چرا این ‌همه دین داریم، ولی کمتر انسان؟

این همه مسجد، کلیسا، مذهب... اما هنوز بازار برده برقرار است؟»

شیخ اشراق با صدایی آهسته، گویی از درون شب گفت:

« دین، اگر نور نباشد، جوازِ قتل است.

کتاب، اگر آینه نباشد، چاقو است.

و فتوا، اگر از مهر نیاید، طناب دار است.

آنچه بر ایزدیان رفت، نه دین بود، نه خدا بلکه تاریکی بود، در لباس ایمان.»

سکوت...

پرسیدم:

« پس نور چه؟

کجاست در این قرن تاریک؟

آیا دیگر امیدی هست؟»

شیخ رو به شرق کرد.

خورشیدِ خفته، پشت کوه‌، هنوز کمی روشنایی بر لبه‌ی آسمان گذاشته بود.

گفت:

« نور را نمی‌کُشند.

حتی اگر هفتاد و سه بار نسلش را بریده باشند.

دختر ایزدی، که از بردگی برگشته،

با چشمانی سرخ، دوباره دعا می‌خواند این‌بار نه فقط برای خود، بلکه برای همه‌ی جهان.»

و آرام ادامه داد:

« نور، در هر زنی ا‌ست که سوخته اما ساکت نمانده.

در هر مردی ا‌ست که بر خاک افتاده، اما زمین را ترک نکرده.

نور، اکنون در قرن بیست‌ویک، میان زخمها می‌درخشد نه میان کاخها..»

من گفتم:

« پس هنوز می‌توان به اشراق رسید؟ حتی پس از جینوساید؟

حتی با دستان خالی؟.»

شیخ لبخندی زد. گفت:

« نور، اگر به دست بیاید، دیگر نور نیست.

نور، در خود توست.

اگر حتی در تاریکی محض، نخواهی مانند آن شوی، تو حامل نوری.

و آن نور، دشمن تمام جهل‌هاست حتی اگر نام‌شان دین باشد.»