چهارشنبه، تیر ۰۴، ۱۴۰۴

فصل سی وچهارم: آتشی کە هر گز خاموش نشد

فصل سی‌وچهارم: آتشی که هرگز خاموش نشد

آن روز، شاگردان مدارس بی‌دیوار از ایلام، کرماشان، لرستان، هورامان و حتی چند نفر از اورمیه و سنه، در میان یکی از گشت‌وگذارهایشان، به سایه‌ چناری کهن رسیدند. کنار چشمه‌ای سرد نشستند. صدای پرندگان با شرشر آب آمیخته بود.

یکی از استادان، مردی لاغراندام و چشم‌روشن از هورامان، قامت برافراشت و گفت:

ــ «فرزندانم، یادتان باشد سرزمین ما، کوردستان، از همان دم که جهان چشم بر بلندی‌های زاگرس گشود، میدان نبردی میان روشنایی و تیرگی، عشق و تباهی، آزادی و ستم بوده است.»

بچه‌ها ساکت ماندند. استاد ادامه داد:

ــ «از مادیان برایتان بگویم؛ از هوخشتره، آن روز که بر سپاه آشور تاخت. سواران او همچون عقاب، از کوه‌های زاگرس بر دشمن فرود آمدند. آری، کوردان نخستین نگاهبانان آزادی بودند؛ یاران نور، پاسداران آیین روشنایی.»

سپس رو به قلل لرستان کرد و افزود:


ــ «از ساسانیان بگویم، زمانی که کوههای زاگرس پناه آزادگان بود و هر دالانی، پناهگاهی برای آنکه از جور گریخته بود.»

صدایش لرزید وقتی گفت:


ــ «و از روزی بگویم که فاتحان عرب آمدند؛ شمشیر بر فرق عشق نهادند، معابد را ویران کردند، هورمزگان را سوزاندند، اسیران را به بند کشیدند. اما باز در میان آن سیاهی، شعری ماند:

هورمزگان رَمان، ئاتران کوژان


ویشان شارده‌وه گه‌وره‌ی گه‌وره کان


زوورکاری عاره ب کردنه خاپور


گنائی پاله، هه‌تا شاره زوور...»

استاد چشمانش را بست و گفت:


ــ «یعنی معابد را سوزاندند، بزرگان را پنهان کردند، مردان را در خون غلتاندند اما این پایان نبود.»

کودکان با دهان نیمه‌باز گوش می‌دادند. استاد از سلحشوران گفت: از حسنویه و مروانیان، از صلاح‌الدین ایوبی که از دل خاکستر، بذر آزادی رویاند. از مغول و تیمور گفت، از زخمهای بزرگ کوردستان، اما نه از خاموشی‌اش.

ــ «از صفویان نیز بگویم؛ که شمشیر مذهب بر سینه‌ی کوردستان نشست. اما بدانید: عشق آزادی در دل این مردم خاموش نشد.»

استاد مکثی کرد. صدایش آرام‌تر شد:


ــ «کوردستان یک جغرافیا نیست، فرزندانم. یک کتاب است؛ کتابی که صفحه‌هایش با خون و نور نوشته شده. صفحه‌ای از آن از مادیان، صفحه‌ای از ایزدی و زرتشت، صفحه‌ای از سلحشوران، و صفحه‌ای هم از شما، از ما.»

چشمانش را بست، نفسی کشید و گفت:


ــ «یادتان باشد


تا عشق هست، راه هست.


تا راه هست، آزادی هست.


تا آزادی هست، کوردستان هست.


و تا کوردستان هست، زندگی هست. زندگی‌ای که از دل درد، عشق می‌زاید؛ از دل ستم، آزادی؛ و از دل تیرگی، روشنایی.»

یکی از شاگردان آهسته پرسید:


ــ «استاد، یعنی ما هم می‌توانیم آن روشنایی را بسازیم؟.»

استاد لبخندی محو زد:


ــ «بله هرکدام از شما داستان کوچک خودش را بنویسد؛ از عشق، از درد، از آزادی که آرزو دارد. فردا، همین داستان‌های کوچک کنار هم، کوردستان را زنده نگاه خواهند داشت.»

شاگردی دیگر با تردید پرسید:


ــ «یعنی کوردستان همیشه زنده می‌ماند؟.»

استاد دوباره گفت، این بار آهسته‌تر و عمیق‌تر:


ــ «بله تا عشق هست، راه هست.


تا راه هست، آزادی هست.


تا آزادی هست، کوردستان هست.


و تا کوردستان هست، زندگی هست.»

سپس، همچون وردی کهن، زیر لب زمزمه کرد:


هورمزگان رَمان، ئاتران کوژان

باد، زمزمه را با خود برد. شاگردان، بی‌صدا، دفترهای کوچکشان را بیرون آوردند و هرکدام آغاز به نوشتن کردند؛ داستانی کوچک، که شاید فردا، بخشی از داستان بزرگ کوردستان شود.

داستان‌های کوچک، روشنایی بزرگ

شب، آرام بر اردوگاه سایه انداخته بود. آتش هنوز می‌سوخت و شعله‌هایش، چهره‌ی کودکان را روشن می‌کرد. هرکدام دفترچه‌ی کوچکی در دست داشتند؛ همان‌ها که استاد ازشان خواسته بود در آن «داستان کوچک خودشان» را بنویسند.

استاد لبخندی زد و گفت:


ــ «امشب کلاس با من نیست. امشب کلاس با شماست. بیایید، هرکدامتان بخشی از نور دلتان را برای دیگران بخوانید.»

پسری از ایلام نخستین نفر بود. برگه‌اش را گشود و با صدایی کمی لرزان گفت:


ــ «من نوشتم که اگر کوه‌های زاگرس حرف می‌زدند، می‌گفتند: ما همیشه ایستاده‌ایم، برای اینکه شما بچه‌ها آزاد باشید. من می‌خواهم مثل کوه باشم؛ سخت، اما نگهبان.»

کودکان دست زدند.

دختری از سنه، آرام و جدی، برگه‌اش را بالا گرفت:


ــ «من نوشتم که مادربزرگم می‌گفت: هر بار گل می‌چینید، با خاک حرف بزنید. من هم نوشتم که روزی، وقتی بزرگ شدم، به بچه‌هایم یاد می‌دهم قبل از هر کاری، با زمین حرف بزنند. چون زمین مادر ماست.»

اشک در چشم‌های استاد برق زد.

پسری از کرماشان گفت:


ــ «من نوشتم که آزادی، مثل پرنده است. اگر قفس بسازی، نمی‌ماند. باید دست‌هایمان را باز کنیم و بگذاریم پرواز کند. من می‌خواهم آزادی را در شعرهایم پرواز بدهم.»

دختری از اورمیه برگه‌اش را بالا گرفت:


ــ «من نوشتم که رودخانه‌ها همیشه راهشان را پیدا می‌کنند. هرچقدر سنگ جلوشان باشد، باز به دریا می‌رسند. من می‌خواهم مثل رود باشم؛ آرام اما پیوسته، کوچک اما ماندگار.»

پسری کوچک از لرستان، با هیجان گفت:


ــ «من نوشتم که آتش خاموش نمی‌شود. حتی اگر خاکسترش کنند، باز یک روز شعله می‌کشد. من می‌خواهم آن شعله باشم

صدای تحسین بچه‌ها بلند شد.

استاد از هورامان سر تکان داد و گفت:


ــ «دیدید؟ اینها داستانهای کوچک شماست. اما همین داستانهاست که روزی، کتاب بزرگ کوردستان را دوباره خواهد نوشت. هرکدام شما چراغی هستید. چراغها کنار هم، آتشی می‌شوند که هرگز خاموش نمی‌شود.»

هیوا هم، در سکوت، به شاگردان نگاه می‌کرد. در نگاهش غرور و امید موج می‌زد. او می‌دانست، این بچه‌ها دیگر تنها شنونده‌ی تاریخ نیستند؛ نویسندگان تاریخ آینده‌اند.

باد شبانه میان شاخه‌های بلوط پیچید. آتش، همچنان می‌سوخت. و در دفترچه‌های کوچک کودکان، کوردستانی تازه آغاز به نوشتن کرده بود.

سه‌شنبه، تیر ۰۳، ۱۴۰۴

فصل سی ‌و سوم: درمان از دل طبیعت لرستان

☀️ فصل سی ‌و سوم: درمان از دل طبیعت لرستان

صبح بود و هوای لرستان بوی علف‌های تازه و خاک نم‌خورده می‌داد. شاگردان مدارس بی‌دیوار، از ایلام، کرماشان و لرستان، به اردو آمده بودند. کنار چشمه‌ای کوچک، روی علفهای سبز نشسته بودند. هیوا در برابرشان ایستاد، لبخندی زد و گفت:

ــ «بچه‌ها، امروز می‌خواهم کسی را به شما معرفی کنم. مردی که اگر او نبود، من هرگز نمی‌توانستم این همه مدرسه‌ی بی‌دیوار را برپا کنم. در تمام این مسیر، یار و یاورم بود پیر روشنا.»

همین‌که این نام بر زبان هیوا جاری شد، پیر روشنا از دور پیدا شد. پابرهنه، با ردایی ساده بر دوش، و لبخندی محو بر لب. آرام آمد، کنار بچه‌ها نشست، کف دستش را بر خاک گذاشت و گفت:

ــ «می‌دانید چرا در معبد لالش، ما پابرهنه راه می‌رویم؟.»

کودکان با هم گفتند: «نه، چرا؟.»

پیر روشنا لبخند زد:


ــ «چون باور داریم زمین، هرچه پلیدی هست از بدن و روحمون می‌کِشد بیرون. زمین هم درد را می‌فهمد، هم درمان را. نور در تک‌تک ذره‌های طبیعت جاری است: در آب، در درخت، در نسیم، در بوی علف‌های لرستان همان نوری که شیخ سهروردی از آن سخن می‌گفت.»

هیوا به جمع گفت:


ــ «شیخ اشراق می‌گفت هر چیزی در این هستی، نوری دارد؛ یک ارتعاش، یک آواز. حتی سنگی که روی زمین می‌افتد یا آب رودخانه‌ای که می‌خواند. امروز دانشمندان هم می‌گویند هر چیز در طبیعت، فرکانسی دارد که روی تن و جان ما اثر می‌گذارد.»

شاگردی با شگفتی پرسید:


ــ «یعنی طبیعت می‌تواند ما را درمان کند؟»

پیر روشنا سر تکان داد:


ــ «دقیقاً! وقتی پای برهنه روی زمین می‌گذاری، وقتی در جنگل راه می‌روی، وقتی به صدای آب یا وزش نسیم گوش می‌دهی، بدن و روحت با زمین و آسمان هم‌آهنگ می‌شوند. امروز دانش نشان داده که طبیعت‌گردی استرس را کم می‌کند، خواب را آرامتر می‌سازد و حتی حافظه را تقویت می‌کند. چرا؟ چون طبیعت، همان نوری است که هم درمانگر جسم است و هم درمانگر روح.»

او چشمهایش را بست، نفسی عمیق کشید و ادامه داد:


ــ «یادتان نرود بچه‌های خوب هرجا که بودید، یک بار کفشهایتان را بیرون بیاورید، پایتان را روی خاک بگذارید. بگذارید زمین عشقش را به شما بدهد و غمهایتان را از شما بگیرد. دستتان را روی آب بکشید، بوی علف را نفس بکشید، و نور را در دلتان روشن کنید. این همان درمانی است که طبیعت به شما هدیه می‌دهد.»

هیوا لبخند زد و گفت:


ــ «حالا بیایید چند دقیقه سکوت کنیم. نفس عمیق بکشید، روی علفها بنشینید، صدای آب را بشنوید، و در دلتان از طبیعت سپاسگزاری کنید.»

کودکان آرام نشستند. صدای چشمه می‌آمد و پرندگان در شاخه‌ها آواز می‌خواندند.


🌳☀️ یادگار درس آن روز

  • هر چیزی در طبیعت نور و ارتعاش دارد.
  • طبیعت‌درمانی راهی بی‌خرج، بی‌خطر و عمیق برای آرام‌کردن ذهن و بدن است.
  • ارتباط با طبیعت، عشق را در دل زنده نگه می‌دارد و نور را در زندگی روشن می‌سازد.

کودکان پرسیدند:

ــ «استاد، یعنی وقتی روی زمین راه می‌رویم، حالمون بهتر می‌شود؟»


پیر روشنا لبخند زد: «آری پسرم. زمین درد را از بدن می‌کشد بیرون، همانطور که آب، گل را از دست می‌شوید.»

ــ «استاد، یعنی آب هم می‌تواند حال ما را خوب کند؟»


او دستی بر شانه‌ی دخترکی گذاشت: «بله آب، حافظه‌ زندگی است. کنار آن که بنشینی، یا روی دست و پاهایت جاری شود، دلت آرام می‌گیرد.»

ــ «استاد، یعنی شیخ سهروردی هم این را می‌دانست؟»


پیر روشنا سری تکان داد: «بله، دخترم. او می‌گفت در ذره‌ذره‌ی هستی نور است: در آب، در سنگ، در برگ، در نسیم هرچه با آنها هم‌نشین شوید، از نورشان عشق و آرامش می‌گیرید.»

بچه‌ها چشمها را بستند، بوی چشمه و علف را نفس کشیدند، و سکوت لرستان در دلشان بدل به روشنایی شد.

یکشنبه، تیر ۰۱، ۱۴۰۴

فصل سی‌ ودووم: درس نور از حکمت اشراق

🌅درس نور از حکمت اشراق

غروب که از فراز قلعه‌ی فلک‌الافلاک پایین آمدند، آسمان آرام‌آرام تیره می‌شد. شاگردان مدارس بی‌دیوار ــ کودکانی از ایلام، کرماشان، لرستان، هورامان، و حتی چند نفر از سنه و اورمیه ــ در کنار چشمه‌ای کوچک، بیرون شهر، چادر زدند. آب خنک چشمه می‌لغزید و صدای آن، با خش‌خش بلوط‌ها در هم می‌آمیخت.

استادان آتشی برپا کردند. پیر روشنا، با ردای ساده‌اش، کنار بچه‌ها نشست. لحظه‌ای سکوت کرد و سپس گفت:

ــ «فرزندانم، چشمانتان را ببندید، نفسی عمیق بکشید، و تصور کنید به سرزمینی از نور سفر کرده‌اید جایی که همه‌چیز روشن است: سنگ، آب، درخت، و حتی اندیشه‌های شما.»

کودکان چشم‌ها را بستند. باد آرامی بر صورتشان نشست. پیر روشنا ادامه داد:

ــ «این همان سرزمینی است که شیخ شهاب‌الدین سهروردی از آن سخن گفت. او از همین خاک برخاست، از روستایی کوچک میان زنجان و تکاب. اما نگاهش به وسعت جهان بود. می‌گفت: همه‌ی هستی از نور ساخته شده است. هرچه به نور نزدیک‌تر باشد، به حقیقت نزدیک‌تر است. و انسان، چراغی است در این جهانِ نور.»

کودکی از لرستان پرسید:


ــ «پیر جان، یعنی ما هم می‌توانیم نور را ببینیم؟.»

پیر روشنا لبخند زد:


ــ «آری، نور تنها با چشم دیده نمی‌شود. گاه با دل دیده می‌شود. وقتی در دلتان عشق، راستی، و دانایی را با هم جمع کنید، دلتان چراغ می‌شود. آنگاه هر جا نگاه کنید، نور را خواهید دید.»

او کمی به صدای چشمه گوش سپرد و افزود:

ــ «سهروردی می‌گفت دانش تنها از کتاب و عقل نیست. دانش از تجربه، از عشق، از سکوت و گوش‌دادن نیز هست. اگر همه‌ی این راه‌ها را کنار هم بگذارید، پلی می‌سازید از دل به سرزمین نور.»

بچه‌ها چشمها را گشودند. آتش هنوز می‌سوخت و انعکاسش بر آب چشمه می‌لرزید. پیر روشنا گفت:

ــ «حالا می‌دانید چرا مدارس بی‌دیوار ساخته شد؟ برای اینکه بیاموزیم نور را ببینیم، حتی وقتی چشمها بسته است. زیرا دانایی، تنها از عقل نیست؛ از عشق و تجربه هم هست. حقیقت همچون خورشید از مشرق دل طلوع می‌کند.»

سپس او آرام آغاز به شرح زندگی و اندیشه‌ی شیخ اشراق کرد:

  • «سهروردی در قرن ششم می‌زیست، و به او لقب رهبر افلاطونیان جهان اسلام دادند.
  • او حکمت اشراق را بنیان گذاشت؛ فلسفه‌ای که میان عقل و عشق، میان دانش و شهود، پلی برقرار می‌کرد.
  • به باور او، هر موجود، پرتویی از نورالانوار است؛ و هرچه روشن‌تر، به حقیقت نزدیک‌تر.
  • او عشق را پلی به سوی نور می‌دانست؛ عشقی که انسان را از اسارت ترس و طمع رها می‌کند.
  • در اندیشه‌ی سیاسی‌اش، تنها حکیمی که هم دانا و هم عارف باشد شایسته‌ی حکومت است؛ زیرا جامعه با عدالت و دانایی، به نور نزدیک می‌شود.
  • او همچنین به حکمت خسروانی، میراث باستانی این سرزمین، تکیه داشت. دانشی که پیش از اسلام، پادشاهان و موبدان آن را پاس می‌داشتند. »

کودکی از سنه با شگفتی پرسید:


ــ «پیر جان، چرا او را کشتند؟»

پیر روشنا آهی کشید:


ــ «چون نور همیشه چشم تاریکی را می‌آزارد. سهروردی به جرم روشنی کشته شد. اما نامش ماندگار شد: شیخ شهید، شیخ اشراق. چراغ او هنوز خاموش نشده، زیرا نور را نمی‌توان کُشت»

بچه‌ها به آسمان پرستاره نگریستند. سکوتی پر از معنا بر اردوگاه نشست.

پیر روشنا دست بر شانه‌ی یکی از شاگردان گذاشت و گفت:


ــ «فرزندانم، شما وارثان این نورید. از هرجا که آمده‌اید، از ایلام یا لرستان یا کرماشان یا هورامان، شما نیز می‌توانید چراغی باشید. زندگی خوب یعنی با دانایی، عشق، و آزادی نور را به دیگران برسانید. یادتان باشد: شما هم می‌توانید نور باشید.»


خلاصه‌ی درس آن شب برای مدارس بی‌دیوار:

  • دانش تنها از عقل نیست، از عشق و تجربه هم هست.
  • حقیقت، همچون خورشید، از شرق دل طلوع می‌کند.
  • راه رسیدن به روشنایی، ترکیب دانستن، عشق‌ورزیدن و تجربه‌کردن است.
  • هرکس چراغی درون دارد؛ اگر آن را روشن نگاه دارد، جهان نیز روشن‌تر خواهد شد.

جمعه، خرداد ۳۰، ۱۴۰۴

فصل سی‌ویکم: درس نور از سهروردی

فصل سی‌ویکم: درس نور از شیخ شهاب‌الدین سهروردی

اتوبوس قدیمی آرام از جاده‌ی پرپیچ‌وخم بالا می‌رفت. صداى موتور، با آواز پرندگان و زنگوله‌های گوسفندان که از دور شنیده می‌شد، در هم می‌آمیخت. درون اتوبوس، جمعی از استادان و شاگردان مدارس بی‌دیوار نشسته بودند؛ کودکانی از ایلام، کرماشان، لرستان، هورامان، و حتی چند نفر از اورمیه و سنه که به کاروان نور پیوسته بودند. مقصدشان قلعه‌ی باشکوه فلک‌الافلاک در خرم‌آیاد بود؛ جایی که تاریخ هنوز در سنگهایش نفس می‌کشید.

هیوا در میان صندلی‌ها ایستاد. نگاهش به چشم‌های پرشور شاگردان افتاد. لبخندی زد و گفت:

ــ «یادتان هست که درباره‌ی زندگی خوب حرف زدیم؟ از شادی، از آرامش، از معنا؟ امروز می‌خواهم شما را با مردی آشنا کنم که زندگی‌اش را وقف همین نور کرد شیخ شهاب‌الدین سهروردی، شیخ اشراق. مردی از خاک کوردستان، از روستای سُروَرد میان تکاب و زنجان.»

همهمه‌ای آرام در میان شاگردان پیچید. هیوا ادامه داد:

ــ «او از کودکی تشنه‌ی دانستن بود. از سروَرد به مراغه رفت، از آنجا به بغداد، سپس به شام. نزد بزرگانی چون فخر رازی درس گرفت، اما هیچگاه به دانستن تنها بسنده نکرد. او به دنبال حقیقتی دیگر بود حقیقتی به نام نور. می‌گفت:

«جهان چیزی نیست جز نور.


انسان نیز از نور ساخته شده است.


نور کوچک، نور بزرگ را روشن می‌کند،


و نور بزرگ، راه را برای نور کوچک هموار می‌سازد.»

این همان اشراقی است که سهروردی به جهان آورد؛ دانشی که نه در کتاب، بلکه در دل انسان زنده می‌شود.

اتوبوس در پیچ جاده تکان خورد. نگاه کودکان به چهره‌ی هیوا دوخته شده بود. او ادامه داد:

ــ «شیخ سهروردی می‌گفت زندگی خوب، یعنی نور تو، راه دیگری را روشن کند. و نور دیگری، راه تو را. او می‌دانست انسان، زمانی بزرگ می‌شود که هم از نور دیگران بهره گیرد و هم نور خود را ببخشد. زندگی یعنی اشراق: یعنی روشنایی، یعنی شوقِ رساندن نور از دل به دل، از جان به جان.»

در این لحظه، پیر روشنا که در صندلی جلو نشسته بود، به آرامی عصایش را کنار گذاشت و گفت:

ــ «فرزندانم، آنچه هیوا می‌گوید، همان چیزی است که حکمت خسروانی، هزاران سال پیش، در دل این کوهها نجوا می‌کرد. نیاکان ما خورشید را نه به‌خاطر گرما، بلکه به‌خاطر راستی می‌پرستیدند. آنان می‌گفتند: حقیقت، نوری است که از درون می‌تابد، نه از بیرون. سهروردی این حکمت کهن را دوباره زنده کرد؛ نور را فلسفه کرد، و فلسفه را به زبان دل آورد.»

شاگردی از سنه با شگفتی پرسید: «پیر جان، یعنی ما هم می‌توانیم از درون خود نور پیدا کنیم؟»

پیر روشنا لبخند زد و گفت:


ــ «آری، هرکس چراغی درون دارد. اما چراغ اگر در غبار جهل بماند، خاموش می‌نماید. کار شما، صیقل دادن آینه‌ی دل است. اگر آینه پاک شود، نورش جهان را روشن خواهد کرد.»

هیوا سخنش را کامل کرد:


ــ «سهروردی، به‌خاطر این اندیشه‌ها، دشمنان بسیار یافت. او را کشتند و شیخ شهید نامیدند، اما نورش هنوز خاموش نشده. امروز، شما وارث همان نوری هستید. از کوچک‌ترین روستا، از دورترین نقطه، می‌توانید نوری بیافروزید که دیگران را راهنمایی کند.»

اتوبوس وارد خرم‌آیاد شد. از پنجره‌ها، قلعه‌ی سترگ فلک‌الافلاک پیدا شد؛ همچون سفینه‌ای سنگی که قرنهاست در دل آسمان لرستان لنگر انداخته. بچه‌ها با هیجان به سمت پنجره‌ها خم شدند.

پیر روشنا آرام زمزمه کرد:


ــ «این قلعه، دیوار دارد، اما حالا نور ندارد. شما، مدارس بی‌دیوارید شما باید آن نوری باشید که دیوارها نتوانند پنهانش کنند.»

و در همان لحظه، نسیم کوهستان، کلمات او را همراه با نور صبحگاهی در دل شاگردان نشاند.

اتوبوس در دل خرم‌آیاد پیچید و در برابر دیوارهای سترگ قلعه‌ی فلک‌الافلاک ایستاد. کودکان از پنجره‌ها به بیرون خم شده بودند، شگفت‌زده از شکوه سنگهایی که قرن‌ها در برابر باد و باران ایستاده بودند.

هنگامی که دروازه‌ی قلعه گشوده شد، گروه به‌همراه استادان و هیوا و پیر روشنا وارد شدند. هر سنگ، هر دیوار، بوی تاریخ می‌داد.

هیوا ایستاد، دستش را بر دیوار قطور نهاد و گفت:


ــ «این قلعه، یادگار اجداد شماست. همانانی که در روزگار ساسانیان، هنر و دانش و قدرت خود را در سنگ جاودانه کردند. نگاه کنید این دیوارها نه‌فقط سنگ‌اند، بلکه خاطره‌ی هزاران سال مقاومت و اندیشه‌اند.»

شاگردی از ایلام پرسید:


ــ «استاد، این قلعه برای چه ساخته شده بود؟.»

هیوا لبخندی زد:


ــ «در آغاز، نقشی نظامی داشت. زندان بود برای اسیران، حتی برای رومی‌هایی که در جنگ شکست خوردند. اما در قرن چهارم، کاربری‌اش تغییر یافت و به مقر حکومتی این سرزمین بدل شد. خزانه‌ی حاکمان لرستان هم همین‌جا بود؛ جایی که ثروت و منابع منطقه نگهداری می‌شد. این قلعه بارها تغییر کاربری داد، اما هر بار روحی تازه یافت. پلان هشت‌ضلعی نامنظمش، نشانی ا‌ست از پیچیدگی و هوش معماران ساسانی؛ معمارانی که نیاکان شما بودند.»

چشمان شاگردان برق زد. کودکی از کرماشان با غرور گفت:


ــ «پس این قلعه از دست اجداد ماست؟ یعنی همان‌ها که ساسانیان بودند؟.»

پیر روشنا به آرامی لبخند زد و گفت:


ــ «آری، فرزندانم. شما از نسلی هستید که روزگاری در همین کوهها و دژها زندگی می‌کردند. اجدادتان نه تنها جنگاور، بلکه هنرمند و معمار و اندیشمند بودند. هر سنگ این قلعه، شعاعی از همان نوری است که شیخ سهروردی گفت: نوری که در خاک و دل انسان می‌تابد.»

شاگردی از اورمیه زمزمه کرد:


ــ «استاد، پس ما هم می‌توانیم دوباره بنایی بسازیم که نسل‌های آینده به آن افتخار کنند؟.»

هیوا نگاهش را به برجهای بلند قلعه انداخت و گفت:


ــ «حتماً اما بنای امروز شما، نه تنها سنگ و آجر، بلکه اندیشه و فرهنگ و دانایی است. اگر نگذارید زبانتان فراموش شود، اگر افسانه‌های مادربزرگتان را بنویسید، اگر نور دل خود را روشن کنید همان‌ وقت شما هم قلعه‌ای می‌سازید؛ قلعه‌ای بی‌دیوار، قلعه‌ای از نور.»

پیر روشنا اضافه کرد:


ــ «بدانید که افتخار به گذشته، تنها آغاز راه است. حکمت خسروانی می‌گفت: آن‌که ریشه‌اش را بشناسد، می‌تواند شاخسارش را به آسمان برساند. این قلعه، گواه ریشه‌های شماست. اما شاخسار فردا، به دست شما ساخته خواهد شد.»

سکوتی پرشور بر جمع افتاد. شاگردان، دیوارهای کهن را لمس کردند؛ هرکدام گویی تکه‌ای از تاریخ خویش را در میان دستانشان می‌یافتند.

آن روز، قلعه‌ی فلک‌الافلاک تنها یک بنای تاریخی نبود؛ به کلاس درسی بدل شد. کلاسی که دیوار داشت، اما شاگردان مدارس بی‌دیوار، روح آن را آزاد کردند:


کلاسی از نور، افتخار، و بازگشت به خویشتن
.

فصل سی‌ام: درس زندگی خوب

فصل سی‌ام: درس زندگی خوب

خورشید هنوز از پشت کوههای زاگرس بالا نیامده بود. مه نازکی روی شاخه‌های بلوط نشسته بود و نسیم صبحگاهی میان برگها می‌رقصید. شاگردان مدارس بی‌دیوار گرد هم آمده بودند؛ بعضی بر سنگها نشسته، بعضی روی چمن خیس از شبنم. چشمهایشان پر از انتظار بود.

هیوا در میانشان نشست. نگاه پر از پرسش کودکان را دید، لبخندی زد و گفت:

ــ «یادتان هست در شب پیش، از زبان شاه‌خوشین سخنان بزرگی شنیدیم؟ او از زندگی گفت، از عشق و آزادی، از راهی که به ستاره‌ها می‌رسد. امروز می‌خواهم راز دیگری را برایتان بگویم:


چگونه می‌توان یک زندگی خوب داشت؟.»

شاگردان با دقت گوش سپردند. هیوا ادامه داد:

ــ «زندگی خوب، مثل یک افسانه‌ زیباست. مهم نیست چند سال ادامه یابد؛ مهم این است که چگونه روایت شود. حتی یک روز می‌تواند چنان خوب زیسته شود که از هزار روز بی‌معنی ارزشمندتر باشد.»

او سه واژه را بر خاک نوشت: شادی، رضایت، آرامش.

ــ «این سه گوهر، پایه‌های زندگی خوب‌اند:


🌞 شادی، یعنی دیدن و شنیدن و چشیدن زندگی. وقتی کنار هم هستید، وقتی از آب چشمه‌ای کوچک می‌نوشید یا آواز پرنده‌ای را می‌شنوید، قدر همان لحظه را بدانید.


🌱 رضایت، یعنی راهی را بروید که دلتان می‌خواهد. حتی اگر سنگی بر سر راه باشد، آن سنگ را پله کنید. انسان تنها زمانی احساس ارزش می‌کند که راهش از جنس عشق و معنا باشد.


🌊 آرامش، یعنی جنگ را از دل بیرون کنید. یعنی وقتی چشمها را می‌بندید، از بودن خود، سبک‌بال شوید. زندگی میدان شکست دادن دیگران نیست؛ بستری است برای رشد، عشق و آموختن.»

پیر روشنا که تا آن لحظه ساکت در کناری نشسته بود، عصایش را بر خاک نهاد و گفت:

ــ «فرزندانم، آنچه هیوا می‌گوید، همان است که حکمت خسروانی و فلسفه‌ی اشراق سهروردی نجوا کرده‌اند. حقیقت، چراغی‌ است که از درون می‌تابد. زندگی خوب یعنی آینه‌ی دل را صیقل دهید تا نور در آن بدرخشد. شادی و رضایت و آرامش، از خود شما برمی‌خیزد، نه از بیرون.»

شاگردان با شگفتی به او گوش سپردند. پیر ادامه داد:

ــ «زندگی خوب، هماهنگی با طبیعت است. هر برگ، هر قطره باران، درسی دارد. اگر با گوش جان بشنوید، خواهید دید که کوه کلاس است، درخت آموزگار، و نسیم پیام‌رسان. مدرسه‌ی بی‌دیوار، یادآور همین حقیقت است: دانایی در قلب شماست، نه در کتاب‌ها.»

هیوا سر تکان داد و افزود:

ــ «پس، راز زندگی خوب ساده است:


🌳 بر لحظه‌ی حال تمرکز کنید،


☀️ شاکر باشید،


🌺 پیوندهای محبت و دوستی را عمیق کنید،


🏔️ شجاع باشید و راه دلتان را بروید،


🌊 مراقب روحتان باشید، چون ارزشمندید.»

کودکی دست بلند کرد و پرسید:


ــ «یعنی ما هم می‌توانیم زندگی‌مان را خوب بنویسیم، استاد؟.»

هیوا لبخند زد، دست بر شانه‌اش گذاشت و گفت:


ــ «بله تو، من، تک‌تک ما نویسندگان داستان زندگی خویشیم. زندگی مثل افسانه‌ای است؛ مهم نیست چقدر طول بکشد، مهم این است که چگونه روایت شود.»

پیر روشنا نگاهش را به افق انداخت و زمزمه کرد:


ــ «و هر صفحه‌ی این داستان، اگر با عشق، احترام، آزادی و آرامش نوشته شود، نوری خواهد بود که هرگز خاموش نمی‌شود.»

نسیم صبحگاهی دوباره میان شاخه‌های بلوط پیچید. خورشید سر از پشت کوه برآورد، و کلاس بی‌دیوار، در روشنایی روز، به درسی زنده بدل شد؛ درسی برای نوشتن یک «زندگی خوب.»