شنبه، خرداد ۱۷، ۱۴۰۴

فصل هفتم: اشراق در سایه‌ی برج های شیشه‌ای


فصل هفتم: اشراق در سایه‌ی برج های شیشه‌ای

من، با شعله‌ای در دل، به ناگاه خود را در شهری بی‌زمان دیدم.

نه کوفه بود، نه دمشق، نه بغداد.

بلکه چیزی شبیه نیویورک، شبیه تهران، شبیه سئول. برج‌ها، آسمان را در آغوش گرفته بودند. مردم، در گوشی‌هایشان غرق بودند. نماز نبود، اما گاهی نیاز بود. دین نبود، اما گاه ایمان های کوچک و گمشده، در نگاه مادر به کودک برق می‌زد.

 

و آنجا، شیخ ایستاده بود.

با همان جامه‌ی روشن، اما اکنون، چهره‌اش خسته‌تر، چشم‌هایش نگرانتر.

 

به او گفتم:

« ای شیخ! قرن ما، قرن تو نیست. اینجا، دین‌ها فرسوده شده‌اند؛

نه چون مردم فاسد شده‌اند، بلکه چون زمان تغییر کرده است.

چگونه می‌خواهند با فقه هزار سال پیش، جامعه‌ای پیچیده را اداره کنند؟

چرا نمی‌فهمند که آدم امروزی، دیگر نه چوپان است، نه رعیت؟

او شهروند است، انسانی آگاه، با پرسش‌هایی تازه »

 

شیخ آرام گفت:

 

 «.فرزند نور، زمان تغییر کرده، اما نور تغییر نکرده.

آنچه باید بمیرد، پوسته‌هاست؛

نه معنا، نه عشق، نه حقیقت ».

 

گفتم:

«اما هنوز در گوشه‌هایی از جهان، انسانها با نام خدا شلاق می‌خورند، سنگ می‌خورند، آزادی‌ شان بسته می‌شود.

و این کار، با مهر شریعت، با فتوای دین، با تأیید دربارهای مذهبی صورت می‌گیرد.

آیا این، نور است؟»

 

شیخ ساکت ماند. نگاهی کرد، به آسمان‌ خراش‌هایی که بازتاب نور نبودند، بلکه سایه‌های بزرگتر از کوه داشتند.

 

سپس گفت:

 

«نه، آنها از دین چیزی جز قدرت گرفته‌اند.

دینِ راستین، آن است که انسان را آزاد کند، نه مطیع کور.

و اگر دینی دیگر نتواند با انسانِ امروز سخن بگوید، آن دین باید دوباره زاده شود.

نه از متن، بلکه از حقیقت

 

پرسیدم:

«آیا می‌توان دین تازه‌ای آفرید؟ دینی که به‌جای فتوا، نور دهد؟ به‌جای جبر، آزادی؟

نه با نفی دینهای کهن، بلکه با جذب روشنترین وجوه‌شان؟ »

 

شیخ، با نوری در چشمانش، پاسخ داد:

 

« نه دینی تازه؛ بلکه زبانی تازه برای دینی کهن.

حقیقت، یکی‌ است. اما زمان، پوست آن را می‌تراشد.

در هر عصر، باید حقیقت را با واژه‌های تازه گفت.

دینی که نمی‌تواند خود را ترجمه کند، تبدیل به معبد مردگان می‌شود 

 

سپس پرسیدم:

«در این عصرِ مصرف و زرق‌ وبرق، پر از حواس‌ پرتی، پر از هوس و هوای نفس...

چگونه می‌توان به نور رسید؟

چگونه می‌توان در عصر اینترنت، روح را شنید؟»

 

شیخ گفت:

 

با خاموشی درون.

با تنهایی آگاهانه.

با شجاعت دروغ‌ زدایی از خود.

« هر روز، باید لحظه‌ای را بی‌هیچ نمایش، بی‌هیچ نقاب، بی‌هیچ دستگاه...

به نگاه درون اختصاص دهی.

تنها از آن راه است که نور خود را نشان می‌دهد، نه از خطبه، نه از اپلیکیشن

 

سپس شعله‌ای کوچک، از میان انگشتانش به سوی من آمد.

 

 «نور را نه می‌شود صادر کرد، نه تبلیغ.

نور، کشف است. شخصی، اما جهانی.

تو، اگر با صداقت، با وجدان، و با دلی تشنه قدم برداری، حتی بی‌دین، از دیندارِ دروغین نوری بیشتر خواهی یافت

 

و با نگاهی پر از مهر گفت:

 

« پس برو. نه به مسجد، نه به بازار.

برو به درون.

نور، آنجاست. حتی در قرن بیست‌ ویک.»


فصل ششم: مرگ بی‌خون، تولد بی‌رحم


 

فصل ششم: مرگ بی‌خون، تولد بی‌رحم

من، پس از گذر از عقل و شرع، وارد دشتی شدم بی‌نام. سکوت آن، چنان سنگین بود که نفس را بند می‌آورد. خورشید در آسمان نبود. و خودم را نمی‌دیدم؛ انگار چهره‌ام را گم کرده بودم.

 

شیخ اشراق آمد، بی صدا. لباس سیاه بر تن داشت، نه چون عزادار، بلکه چون کسی که وارد شب شده، تا از آن عبور کند.

 

گفت:

 

 « رسیدی، ای سالک. اینجا، جایی‌ است که باید بمیری. نه با خون، نه با شمشیر.

باید نفست بمیرد. آن بخشی از تو که سایه است، نه نور.

آن بخشی که دروغ را می‌فهمد، اما به حقیقت پشت می‌کند».

 

پرسیدم:

« یعنی مرگ اینجاست؟ و اگر من با مرگ جسم نیامده‌ام، چرا باید بمیرم؟»

 

او گفت:

 

« نفس تو، همانند چراغی‌ است که دوده گرفته.

نه می‌سوزد، نه می‌تابد.

تا این دوده را نسوزانی، تا این مرگ رخ ندهد، نوری نخواهی دیدحتی    اگر هزار بار قرآن بخوانی یا تورات یا وِد ا».

 

سکوت کردم. گفتم:

« اما من باور به دین ندارم. من از دین، فقط دیوار دیده‌ام، و دار.

پس آیا برای رسیدن به نور، باید ایمان داشته باشم؟»

 

شیخ خندید، تلخ و عمیق:

 

« کدام ایمان؟ ایمان به فتوا؟ ایمان به قاتلانی که با نام خدا، انسان را تکه‌تکه کردند؟

نه... آن، ایمان نیست.

آن، تجارت است با آسمان.

و نور، با هیچ معامله‌ای پدید نمی‌آید.

تو، اگر عاشق حقیقتی، حتی بی‌دین، به نور نزدیکتری از کسی که دین دارد، اما دل ندارد».

 

زانو زدم. اشک در چشمم نشست. گفتم:

« پس آنها که دین را کشتند و از آن سلاح ساختند… آیا می‌توانند به نور برسند؟»

 

نگاهش سخت شد:

 

« اگر نفسشان نمیرد، نه.

اگر در دل خود از قدرت، جاه، تقدّسِ دروغین عبور نکنند، نه.

آنان در ظاهر دیندارند، اما در باطن بت‌ سازند.

و بت خطرناکتر از خدایی‌ است که از نور تهی شده باشد». 

 

من گفتم:

« پس من، اگر صادق باشم با خود، اگر هیچ دروغی را نپذیرمحتیاگر از کتاب آسمانی آمده باشد—می‌توانم به نور نزدیک شوم؟»

 

او به من نزدیک شد، چشمانش مثل دو شعله‌ی زنده:

 

« آری. اگر با خودت صادق باشی. اگر دروغ را نه از زبان، بلکه از جانت بیرون بریزی.

و اگر بتوانی آن بخش تاریک نفست را ببینی و نترسی.

این، مرگ نفس تاریک است: دیدن آنچه از آن فراری هستی، و خاموش کردنِ توهماتت، نه حقیقت».

 

سپس چاقویی از نور به من داد:

 

« اکنون، خود را از تاریکی جدا کن. نه با کینه، بلکه با فهم.

نه با خشونت، بلکه با دیدن.

آن لحظه که بخش دروغین خود را بشناسی و بگویی: این من نیستم — همان لحظه، از مرگ گذشته‌ای. و به نور، زاده شده‌ای». 

 

و من، با دستان لرزان، به درون خود فرو رفتم

و برای نخستین‌بار، بخش تاریکی از خودم را دیدم که همیشه با نام ایمان، منطق، عرف، و ترس پنهانش کرده بودم.

 

و گفتم:

« این من نیستم ».

 

و تاریکی، فرو ریخت.

 


جمعه، خرداد ۱۶، ۱۴۰۴

فصل پنجم: شرعِ بی‌عشق، عقلِ بی‌نور

 


فصل پنجم: شرعِ بی‌عشق، عقلِ بی‌نور

با مشعلی که از آتش عشق برگرفته بودم، به راه افتادم. در برابر من، کوهی سنگی سر بر آسمان ساییده بود. نه راهی، نه پله‌ای. اما هنگامی که شعله را به سوی کوه گرفتم، سنگ شکافت و دری گشوده شد؛ دالانی تاریک که صدایی از آن می‌آمد:

« آیا عقل تو روشن است؟ آیا دل تو به نور شریعت پیوسته؟»

پاسخی ندادم. فقط پیش رفتم.

در انتهای دالان، تالاری بزرگ بود. در میانه‌اش، دو تخت روبه‌روی هم قرار داشت. بر یکی، مردی با لباس فقیهان نشسته بود؛ عبوس، کتابی در آغوش.
و بر دیگر، مردی دیگر، با ردای فلسفی، طوماری پر از منطق و استدلال در دست.

بین آن‌ها، شیخ اشراق ایستاده بود. شمشیری از نور در یک دست، و شاخه‌ی زیتونی در دست دیگر.

او گفت:

 در اینجا، هزار سال است که جدال هست: عقل می‌گوید ‘من می‌دانم’، شرع می‌گوید ‘من می‌فرمایم’. اما هر دو، اگر از نورِ عشق بی‌بهره باشند، راه را نمی‌گشایند؛ بلکه می‌بندند.

رو به فقیه کرد:

« تو کتاب‌ها را خوانده‌ای، اما دلها را نه. تو خدا را به فتوای زمین فهمیدی، نه به اشراق آسمان ».

و به فیلسوف نگریست:

« و تو، تو با عقل خام، کوشیدی تا راز هستی را از قیاس بفهمی. اما نوری که از دل نمی‌تابد، جهان را روشن نمی‌کند».

سپس رو به من کرد:

« اکنون تو، ای سالک نور، بگو: شریعت چیست، اگر قلب نداشته باشد؟ عقل چیست، اگر اشراق را نشناسد؟»

پاسخم نیامد. تنها جمله‌ای از درونم برخاست، مثل زمزمه‌ای از جایی دور:
« شریعت، اگر عاشق نشود، قاضی است نه راهنما. و عقل، اگر نور نگیرد، زندان است نه کلید».

شیخ لبخند زد. سپس گفت:

« این است اشراق. نه ضد شرع است، نه دشمن عقل؛ بلکه آن نوری‌ است که دل را با خدا پیوند می‌دهد، و عقل را از قفس قیاس رها می‌کند».

در آن لحظه، فقیه و فیلسوف، هر دو برخاستند. چهره‌شان نرم شد. کتابها را به زمین گذاشتند و رو به نور ایستادند. نور از سقف تالار فرو ریخت؛ نه برای قضاوت، بلکه برای آشتی.

شیخ گفت:

« از اینجا به بعد، راه تو با چراغ عقل، کتاب شریعت، و آتش عشق ادامه خواهد یافت. اما بدان: هیچ‌ یک بدون دیگری به خانه‌ی نور نمی‌رسد».