یکشنبه، خرداد ۱۸، ۱۴۰۴

فصل هشتم: در لالش، کنار خورشید

 


فصل هشتم: در لالش، کنار خورشید

سحرگاه بود، کوه‌های خاموشِ شنگال چون خوابِ پرنده‌ای در مه فرو رفته بودند.

من، همراه شیخ اشراق، پا به دره‌ای گذاشتیم که نامش هزاران سال بود در آتش روشن مانده: لالش.

 

درختان سکوت کرده بودند. نهرهای نازک، میان سنگ‌ها نجوا می‌کردند. و در آن سکوت، صدای پایمان چون پرنده‌ای بی‌صدا میان نور و سنگ می‌لغزید.

 

در نزدیکی معبد، مردی ایستاده بود با عمامه‌ی سفید، دستانی پاک، و چشمانی که انگار آفتاب را سال‌ها نوشیده بود.

او پیر لالش بود.

 

شیخ اشراق، آرام قدم برداشت. گفت:

 

« ای فرزند کوه و آتش، ما از سرزمین‌های دور آمده‌ایم، اما با نورِ تو بیگانه نیستیم .»

 

پیر لبخند زد. بی‌هیچ‌سؤال، بی‌هیچ‌قضاوت.

او نگاهی به خورشید کرد، که از لابه‌لای کوه بالا می‌آمد.

 

پیر گفت:

 

« ما در هنگام نیایش، رو به خورشید می‌ایستیم؛ اما خورشید را نمی‌پرستیم.

او را آینه‌ای می‌دانیم از آن نورِ ناپیدا، از یزدان.»

 

شیخ اشراق لبخند زد. در دل من شعفی افتاد. او گفت:

 

« و من، در فلسفه‌ام، همه‌چیز را مراتب نور دانسته‌ام.

و خورشید، در این سلسله، یکی از بلندترین پله‌های ظهور است.

ای پیرِ لالش، تو مرا از فلسفه به واقعیت آوردی.»

 

پیر گفت:

 

« ما به بازگشت روح باور داریم.

پرنده‌ای که از آشیانه‌ای به آشیانه‌ی دیگر می‌رود، تا به جایگاه نخستین بازگردد.

آیا در کتاب‌هایت از این گفته‌ای، ای شیخ؟»

 

شیخ اشراق پاسخ داد:

 

« در عالم مثال، بله.

جان را پرنده‌ای می‌دانم که از قفس جسم پر می‌کشد.

اگر پاک باشد، به سرچشمه‌ی نور بازمی‌گردد؛ اگر سنگین باشد، بار دیگر در این جهان سایه‌ها گرفتار می‌شود.»

 

« و من، که شنونده‌ی این دو خورشید بودم، گفتم :

پس شما، یکی در کوه و دیگری در کتاب، به یک چیز می‌رسید:

نور، آزادی، بازگشت به اصل.

بدون خشونت، بدون ترس، بدون حصار شریعت.»

 

پیر گفت:

 

« ما از شریعت گذشته‌ایم، اما بی‌بی‌راهه رفتن .

ما دین را راه می‌دانیمنە دیوار.»

 

شیخ اشراق آهی کشید، و به آسمان نگریست:

 

« اگر جهان، دین را به شکل تو می‌شناخت، هیچ‌کس کشته نمی‌شد.

و من، شاید در قلعه‌ی سَلَف، به دار نمی‌رفتم.»

 

سکوت افتاد. تنها صدای باد، و نوای پرنده‌ای در دوردست.

 

من در دل گفتم:

نور، اینجاست.

نه در شهر، نه در کتاب، نه در فتوا

در دل آن‌که خورشید را نشانه می‌داند—نە خدا.


شنبه، خرداد ۱۷، ۱۴۰۴

فصل هفتم: اشراق در سایه‌ی برج‌های شیشه‌ای


 


 

فصل هفتم: اشراق در سایه‌ی برج‌های شیشه‌ای

من، با شعله‌ای در دل، به ناگاه خود را در شهری بی‌زمان دیدم.

نه کوفه بود، نه دمشق، نه بغداد.

بلکه چیزی شبیه نیویورک، شبیه تهران، شبیه سئول. برج‌ها، آسمان را در آغوش گرفته بودند. مردم، در گوشی‌هایشان غرق بودند. نماز نبود، اما گاهی نیاز بود. دین نبود، اما گاه ایمان‌های کوچک و گمشده، در نگاه مادر به کودک برق می‌زد.

 

و آن‌جا، شیخ ایستاده بود.

با همان جامه‌ی روشن، اما اکنون، چهره‌اش خسته‌تر، چشم‌هایش نگران‌تر.

 

به او گفتم:

« ای شیخ! قرن ما، قرن تو نیست. این‌جا، دین‌ها فرسوده شده‌اند؛

نه چون مردم فاسد شده‌اند، بلکه چون زمان تغییر کرده است.

چگونه می‌خواهند با فقه هزار سال پیش، جامعه‌ای پیچیده را اداره کنند؟

چرا نمی‌فهمند که آدم امروزی، دیگر نه چوپان است، نه رعیت؟

او شهروند است، انسانی آگاه، با پرسش‌هایی تازه »

 

شیخ آرام گفت:

 

 «.فرزند نور، زمان تغییر کرده، اما نور تغییر نکرده.

آنچه باید بمیرد، پوسته‌هاست؛

نه معنا، نه عشق، نه حقیقت ».

 

گفتم:

«اما هنوز در گوشه‌هایی از جهان، انسان‌ها با نام خدا شلاق می‌خورند، سنگ می‌خورند، آزادی‌شان بسته می‌شود.

و این کار، با مهر شریعت، با فتوای دین، با تأیید دربارهای مذهبی صورت می‌گیرد.

آیا این، نور است؟»

 

شیخ ساکت ماند. نگاهی کرد، به آسمان‌خراش‌هایی که بازتاب نور نبودند، بلکه سایه‌های بزرگ‌تر از کوه داشتند.

 

سپس گفت:

 

«نه، آن‌ها از دین چیزی جز قدرت گرفته‌اند.

دینِ راستین، آن است که انسان را آزاد کند، نه مطیع کور.

و اگر دینی دیگر نتواند با انسانِ امروز سخن بگوید، آن دین باید دوباره زاده شود.

نه از متن، بلکه از حقیقت

 

پرسیدم:

«آیا می‌توان دین تازه‌ای آفرید؟ دینی که به‌جای فتوا، نور دهد؟ به‌جای جبر، آزادی؟

نه با نفی دین‌های کهن، بلکه با جذب روشن‌ترین وجوه‌شان؟ »

 

شیخ، با نوری در چشمانش، پاسخ داد:

 

« نه دینی تازه؛ بلکه زبانی تازه برای دینی کهن.

حقیقت، یکی‌ست. اما زمان، پوست آن را می‌تراشد.

در هر عصر، باید حقیقت را با واژه‌های تازه گفت.

دینی که نمی‌تواند خود را ترجمه کند، تبدیل به معبد مردگان می‌شود 

 

سپس پرسیدم:

«در این عصرِ مصرف و زرق‌وبرق، پر از حواس‌پرتی، پر از هوس و هوای نفس...

چگونه می‌توان به نور رسید؟

چگونه می‌توان در عصر اینترنت، روح را شنید؟»

 

شیخ گفت:

 

با خاموشی درون.

با تنهایی آگاهانه.

با شجاعت دروغ‌زدایی از خود.

« هر روز، باید لحظه‌ای را بی‌هیچ نمایش، بی‌هیچ نقاب، بی‌هیچ دستگاه...

به نگاه درون اختصاص دهی.

تنها از آن راه است که نور خود را نشان می‌دهد، نه از خطبه، نه از اپلیکیشن

 

سپس شعله‌ای کوچک، از میان انگشتانش به سوی من آمد.

 

 «نور را نه می‌شود صادر کرد، نه تبلیغ.

نور، کشف است. شخصی، اما جهانی.

تو، اگر با صداقت، با وجدان، و با دلی تشنه قدم برداری، حتی بی‌دین، از دیندارِ دروغین نوری بیشتر خواهی یافت

 

و با نگاهی پر از مهر گفت:

 

« پس برو. نه به مسجد، نه به بازار.

برو به درون.

نور، آنجاست. حتی در قرن بیست‌ویک.»


فصل ششم: مرگ بی‌خون، تولد بی‌رحم


 

فصل ششم: مرگ بی‌خون، تولد بی‌رحم

من، پس از گذر از عقل و شرع، وارد دشتی شدم بی‌نام. سکوت آن، چنان سنگین بود که نفس را بند می‌آورد. خورشید در آسمان نبود. و خودم را نمی‌دیدم؛ انگار چهره‌ام را گم کرده بودم.

 

شیخ اشراق آمد، بی‌صدا. لباس سیاه بر تن داشت، نه چون عزادار، بلکه چون کسی که وارد شب شده، تا از آن عبور کند.

 

گفت:

 

 « رسیدی، ای سالک. اینجا، جایی‌ست که باید بمیری. نه با خون، نه با شمشیر.

باید نفست بمیرد. آن بخشی از تو که سایه است، نه نور.

آن بخشی که دروغ را می‌فهمد، اما به حقیقت پشت می‌کند».

 

پرسیدم:

« یعنی مرگ اینجاست؟ و اگر من با مرگ جسم نیامده‌ام، چرا باید بمیرم؟»

 

او گفت:

 

« نفس تو، همانند چراغی‌ست که دوده گرفته.

نه می‌سوزد، نه می‌تابد.

تا این دوده را نسوزانی، تا این مرگ رخ ندهد، نوری نخواهی دیدحتی   اگر هزار بار قرآن بخوانی یا تورات یا وِد ا».

 

سکوت کردم. گفتم:

« اما من باور به دین ندارم. من از دین، فقط دیوار دیده‌ام، و دار.

پس آیا برای رسیدن به نور، باید ایمان داشته باشم؟»

 

شیخ خندید، تلخ و عمیق:

 

« کدام ایمان؟ ایمان به فتوا؟ ایمان به قاتلانی که با نام خدا، انسان را تکه‌تکه کردند؟

نه... آن، ایمان نیست.

آن، تجارت است با آسمان.

و نور، با هیچ معامله‌ای پدید نمی‌آید.

تو، اگر عاشق حقیقتی، حتی بی‌دین، به نور نزدیک‌تری از کسی که دین دارد، اما دل ندارد».

 

زانو زدم. اشک در چشمم نشست. گفتم:

« پس آن‌ها که دین را کشتند و از آن سلاح ساختند… آیا می‌توانند به نور برسند؟»

 

نگاهش سخت شد:

 

« اگر نفسشان نمیرد، نه.

اگر در دل خود از قدرت، جاه، تقدّسِ دروغین عبور نکنند، نه.

آنان در ظاهر دیندارند، اما در باطن بت‌سازند.

و بت خطرناک‌تر از خدایی‌ست که از نور تهی شده باشد». 

 

من گفتم:

« پس من، اگر صادق باشم با خود، اگر هیچ دروغی را نپذیرمحتیاگر از کتاب آسمانی آمده باشد—می‌توانم به نور نزدیک شوم؟»

 

او به من نزدیک شد، چشمانش مثل دو شعله‌ی زنده:

 

« آری. اگر با خودت صادق باشی. اگر دروغ را نه از زبان، بلکه از جانت بیرون بریزی.

و اگر بتوانی آن بخش تاریک نفست را ببینی و نترسی.

این، مرگ نفس تاریک است: دیدن آن‌چه از آن فراری هستی، و خاموش کردنِ توهماتت، نه حقیقت».

 

سپس چاقویی از نور به من داد:

 

« اکنون، خود را از تاریکی جدا کن. نه با کینه، بلکه با فهم.

نه با خشونت، بلکه با دیدن.

آن لحظه که بخش دروغین خود را بشناسی و بگویی: این من نیستم — همان لحظه، از مرگ گذشته‌ای. و به نور، زاده شده‌ای». 

 

و من، با دستان لرزان، به درون خود فرو رفتم

و برای نخستین‌بار، بخش تاریکی از خودم را دیدم که همیشه با نام ایمان، منطق، عرف، و ترس پنهانش کرده بودم.

 

و گفتم:

« این من نیستم ».

 

و تاریکی، فرو ریخت.