یکشنبه، خرداد ۱۸، ۱۴۰۴

فصل دهم: بازسازی ایمان، پس از خاکستر

 


فصل دهم: بازسازی ایمان، پس از خاکستر

شبی آرام بود.

در پناه خرابه‌های شنگال، جایی میان کوه و سکوت، نشسته بودیم:

من، شیخ اشراق، و سه دختر ایزدی که از دل تاریکی بازگشته بودند.

 

دخترانی که روزی اسیر بازارهای نینوا بودند، حالا چون فانوسهایی لرزان اما بیدار، به ما خیره بودند.

 

شیخ، با چشمانی پُر مهربانی گفت:

 

« شما، پیامبران خاموش این قرن هستید.

شما از جهنم برگشته‌اید — اما هنوز شعله‌تان خاموش نشده.

در صدایتان، نوری هست که از کتابها نمی‌آید؛ از زیستن می‌آید».

 

یکی از دختران با صدایی زخمی اما استوار گفت:

« آنچه ما را نکُشت، ما را تبدیل کرد.

نه به قربانی، بلکه به خاطره‌ زنده‌ ظلم.

و از دل آن ظلم، ما معنای ایمان را دوباره شناختیم»

 

من پرسیدم:

« ایمان؟ پس از آن‌ همه کشتار؟ تجاوز؟ اسارت؟

کدام ایمان باقی مانده؟»

 

دختر گفت:

 

« ایمان ما، دیگر در دین نیست.

دین، لباس آنان بود که ما را فروختند.

ایمان ما، در چشم خواهرم بود، وقتی شبها بی‌غذا، بی‌امید، آرام زمزمه می‌کرد:

روزی، خورشید باز خواهد گشت.”

او هر روز با نور دعا می‌کرد، نه با کتاب.

این ایمان بود — نه آنچه داعشیان فریاد می‌زدند».

 

شیخ اشراق آرام گفت:

 

« نور، در دل زنها دوام می‌آورد، وقتی مردان می‌میرند.

ایمان، آن‌ چیزی‌ است که از خاکستر می‌جوشد، نه آنچه در محراب تجویز می‌شود.

و شما، دوباره ایمان را معنا کردید

 

آنگاه یکی از دختران از من پرسید:

« تو گفتی که ما، پیش از اسلام، همه پیرو آیین ایزدی بودیم. آیا راستی چنین بود؟

 

سرم را به تأیید تکان دادم.

 

« آری. قبل از اسلام، حتی قبل از زرتشت، این کوه‌ها و دره‌ها با آیین خورشید روشن بودند.

آیینی که ستایش نور بود، نه سایه؛

احترام به زن، نه بردگی؛

جشن با طبیعت، نه جنگ با آن.

 

زرتشت آمد و فقط "رفورم" کرد؛ او خواست ایزدی را با خرد پیوند زند — اما با آمدن اسلام، همه چیز برچیده شد.

نه با گفتوگو، بلکه با شمشیر، با جزیه، با ترس، با حذف.

کوردها، هزار سال با خورشید زندگی کردند؛

و تنها وقتی نور را از ایشان گرفتند، سایه‌ها شروع کردند به بلعیدن‌ شان

 

شیخ گفت:

 

 « و با این حال، باز هم ایزدی ماندند.

پنهان، دور از قدرت، در لالش، در غار، در زمزمه‌ مادران، در دعای بی‌صدا.

نور، حتی اگر زیر خاک باشد، شعله‌ور می‌ماند

 

سکوت...

 

آنگاه یکی از دختران برخاست، رو به شرق ایستاد، همان جا که خورشید طلوع می‌کرد.

با دستان لرزان، اما مطمئن، رو به آسمان کرد و گفت:

 

« ما دختران خورشیدیم.

ما از هفتاد و سه نسل جینوساید برخاسته‌ایم.

و باز هم نور را فراموش نخواهیم کرد.

دین ما، زندگی ماست؛ نه کتاب؛ نه قاضی؛ نه قفل.

دین ما، طلوعی‌ است که هر روز، بی‌اجازه، از نو آغاز می‌شود

 

اشک از چشمانم ریخت.

و در دل گفتم:

این، ایمان است.

نه آنچه می‌گویند؛ بلکه آنچه دوام می‌آورد.


فصل نهم: بازگشت از لالش، به دنیای تاریک

 


فصل نهم: بازگشت از لالش، به دنیای تاریک

وقتی از لالش بازمی‌گشتیم، خورشید پشت کوه خوابیده بود.

شیخ اشراق، عبایش را دور خود پیچید، گویی سرمایی پنهان، نه از هوا، بلکه از زمان، در جانش خزیده بود.

سکوت مان سنگین بود. تا اینکه من گفتم:

« ای شیخ... تو نور را شناختی، آن را نوشتی، به خاطرش جان دادی...

اما ببین، ایزدیان، همان مردمی که به خورشید نماز می‌خوانند،

در همین قرن بیست و یکم، دوباره در آتش افتادند.

نه به دست مغول، نه تیمور، نه شاهان دینی

بلکه به دست جماعتی که نامشان “داعش” بود — با پرچمهایی سیاه، با ادعای شریعت.

آمدند و خورشید را حرام خواندند، نور را جرم کردند.

هزاران زن و دختر ایزدی را فروختند، به بردگی بردند

و همه را با فتوای دین»

شیخ، ایستاد. سرش را به آرامی پایین انداخت. اشک در چشمانش نبود، اما نورش لرزید.

گفتم:

« تو گفتی نور ازلی‌ است.

پس چرا بارها خاموشش می‌کنند؟

چرا خورشید، در سرزمین‌هایی که از آن زاده شد، هفتاد و سه بار قربانی شده؟

آیا این همان سرزمین نور است، یا سرزمین جهل؟»

شیخ گفت:

« آنان که نور را دشمن می‌پندارند،

هرگز نور را نشناخته‌اند.

آنها سایه‌های متحرک‌اند؛ نور که بتابد، می‌میرند». 

بعد آرام ادامه داد:

« ایزدیان را نه به‌خاطر خورشید، بلکه به‌خاطر آزادی کشتند.

چون خورشید، مستقل است؛

نه نیاز به فتوا دارد، نه اجازه‌ی پادشاه.

و زنِ ایزدی، آزاد است؛ دعا می‌خواند بی‌واسطه، بی‌روحانی، بی‌محراب.

این بود که ترسیدند.»

من فریاد زدم:

« پس دین چه شد؟

چرا این‌ همه دین داریم، ولی کمتر انسان؟

این همه مسجد، کلیسا، مذهب... اما هنوز بازار برده برقرار است؟»

شیخ اشراق با صدایی آهسته، گویی از درون شب گفت:

« دین، اگر نور نباشد، جوازِ قتل است.

کتاب، اگر آینه نباشد، چاقوست.

و فتوا، اگر از مهر نیاید، طناب دار است.

آنچه بر ایزدیان رفت، نه دین بود، نه خدا — بلکه تاریکی بود، در لباس ایمان.»

سکوت...

پرسیدم:

« پس نور چه؟

کجاست در این قرن تاریک؟

آیا دیگر امیدی هست؟»

شیخ رو به شرق کرد.

خورشیدِ خفته، پشت کوه‌، هنوز کمی روشنایی بر لبه‌ی آسمان گذاشته بود.

گفت:

« نور را نمی‌کُشند.

حتی اگر هفتاد و سه بار نسلش را بریده باشند.

دختر ایزدی، که از بردگی برگشته،

با چشمانی سرخ، دوباره دعا می‌خواند — این‌ بار نه فقط برای خود، بلکه برای همه‌ جهان

و آرام ادامه داد:

« نور، در هر زنی‌ است که سوخته اما ساکت نمانده.

در هر مردی‌ است که بر خاک افتاده، اما زمین را ترک نکرده.

نور، اکنون در قرن بیست‌ ویک، میان زخمها می‌درخشد — نه میان کاخها.

من گفتم:

« پس هنوز می‌توان به اشراق رسید؟ حتی پس از جینوساید؟

حتی با دستان خالی؟

شیخ لبخندی زد. گفت:

« نور، اگر به دست بیاید، دیگر نور نیست.

نور، در خود توست.

اگر حتی در تاریکی محض، نخواهی مانند آن شوی، تو حامل نوری.

و آن نور، دشمن تمام جهل‌هاست — حتی اگر نام‌شان دین باشد


فصل هشتم: در لالش، کنار خورشید

 

فصل هشتم: در لالش، کنار خورشید

سحرگاه بود، کوه‌های خاموشِ شنگال چون خوابِ پرنده‌ای در مه فرو رفته بودند.

من، همراه شیخ اشراق، پا به دره‌ای گذاشتیم که نامش هزاران سال بود در آتش روشن مانده: لالش.

 

درختان سکوت کرده بودند. نهرهای نازک، میان سنگها نجوا می‌کردند. و در آن سکوت، صدای پایمان چون پرنده‌ای بی‌صدا میان نور و سنگ می‌لغزید.

 

در نزدیکی معبد، مردی ایستاده بود با عمامه‌ی سفید، دستانی پاک، و چشمانی که انگار آفتاب را سالها نوشیده بود.

او پیر لالش بود.

 

شیخ اشراق، آرام قدم برداشت. گفت:

 

« ای فرزند کوه و آتش، ما از سرزمینهای دور آمده‌ایم، اما با نورِ تو بیگانه نیستیم .»

 

پیر لبخند زد. بی‌هیچ‌ سؤال، بی‌هیچ‌ قضاوت.

او نگاهی به خورشید کرد، که از لابه‌لای کوه بالا می‌آمد.

 

پیر گفت:

 

« ما در هنگام نیایش، رو به خورشید می‌ایستیم؛ اما خورشید را نمی‌پرستیم.

او را آینه‌ای می‌دانیم از آن نورِ ناپیدا، از یزدان.»

 

شیخ اشراق لبخند زد. در دل من شعفی افتاد. او گفت:

 

« و من، در فلسفه‌ام، همه‌چیز را مراتب نور دانسته‌ام.

و خورشید، در این سلسله، یکی از بلندترین پله‌های ظهور است.

ای پیرِ لالش، تو مرا از فلسفه به واقعیت آوردی.»

 

پیر گفت:

 

« ما به بازگشت روح باور داریم.

پرنده‌ای که از آشیانه‌ای به آشیانه‌ی دیگر می‌رود، تا به جایگاه نخستین بازگردد.

آیا در کتابهایت از این گفته‌ای، ای شیخ؟»

 

شیخ اشراق پاسخ داد:

 

« در عالم مثال، بله.

جان را پرنده‌ای می‌دانم که از قفس جسم پر می‌کشد.

اگر پاک باشد، به سرچشمه‌ی نور بازمی‌گردد؛ اگر سنگین باشد، بار دیگر در این جهان سایه‌ها گرفتار می‌شود.»

 

« و من، که شنونده‌ی این دو خورشید بودم، گفتم :

پس شما، یکی در کوه و دیگری در کتاب، به یک چیز می‌رسید:

نور، آزادی، بازگشت به اصل.

بدون خشونت، بدون ترس، بدون حصار شریعت.»

 

پیر گفت:

 

« ما از شریعت گذشته‌ایم، اما بی‌ بیراهه رفتن .

ما دین را راه می‌دانیمنە دیوار.»

 

شیخ اشراق آهی کشید، و به آسمان نگریست:

 

« اگر جهان، دین را به شکل تو می‌شناخت، هیچ‌ کس کشته نمی‌شد.

و من، شاید در قلعه‌ی سَلَف، به دار نمی‌رفتم.»

 

سکوت افتاد. تنها صدای باد، و نوای پرنده‌ای در دوردست.

 

من در دل گفتم:

نور، اینجاست.

نه در شهر، نه در کتاب، نه در فتوا

در دل آنکه خورشید را نشانه می‌داند—نە خدا.