یکشنبه، خرداد ۱۸، ۱۴۰۴

فصل یازدهم: نور در شهر بی‌محراب

 


فصل یازدهم: نور در شهر بی‌محراب

به اربیل رسیدیم.

 

دختران ایزدی، همراه شیخ اشراق و من، از جاده‌های شنگال تا خیابان‌های آسفالت‌شده‌ی پایتخت آمدند.

اما با هر گامی که به برج‌ها و ادارات نزدیک‌تر شدیم، چیزی از نورشان کاسته شد.

 

شهر، بزرگ بود، روشن بود، پر از مسجد...

اما وقتی یکی از دختران پرسید:

« در این شهر هزارساله، کجاست معبد ما؟»

هیچ‌کس پاسخی نداشت.

 

شیخ ایستاد.

رو به بنای عظیمی کرد با گنبد طلایی، صدای اذان از بلندگوهایش پخش می‌شد.

و آرام گفت:

 

« ایراد در مسجد نیست؛ ایراد در انحصار است .

چگونه می‌شود در سرزمینی که لالش در آن زاده شده،

یک معبد برای ایزدیان نباشد؟

نه نیایشگاه، نه مدرسه‌ی دینی، نه موزه‌ای از فاجعه‌شان؟

آیا این، فراموشی‌ست یا حذف؟»

 

دختر ایزدی گفت:

 «ما از کوه آمده‌ایم، اما بی‌ریشه نیستیم .

مگر ما کورد نیستیم؟

اگر بوی خاک ما یکی‌ست، پس چرا صدای ما بی‌جا مانده؟

چرا در رسانه‌ها فقط زمانی از ما یاد می‌شود که مرده‌ایم؟

چرا پس از داعش، صد مسجد ساخته شد

اما حتی یک لالش کوچک، نه؟

 

من، به یاد روزی افتادم که در دهات کوچک، هر روستا مسجدی تازه داشت،

و پسران ایزدی، برای رفتن به مدرسه، مجبور بودند قرآن حفظ کنند تا از تحقیر در امان بمانند.

 

شیخ گفت:

 

« دین رسمی، وقتی ابزار سیاست می‌شود، دیگر دین نیست.

آنکه نور را محدود می‌کند، دشمن خداست — حتی اگر عمامه بر سر داشته باشد.

آنکه فقط مسجد می‌سازد، و نه وجدان، نه عدالت، نه همزیستی،

او معمار ترس است، نه ایمان

 

ما به اداره‌ی اوقاف اربیل رفتیم.

نامه‌ای نوشتیم، در آن نوشتیم:

 

« ما دختران ایزدی،

خواستار یک محرابیم — کوچک، ساده، اما پر از احترام.

جایی برای نیایش، نه برای قدرت.

جایی برای شفا، نه سیاست.

ما خواستار این نیستیم که مسلمانان از دینشان برگردند،

بلکه تنها می‌خواهیم باور ما نیز حق زیستن در پایتخت خود داشته باشد

 

پاسخی نیامد.

 

تنها سکوت.

شاید سکوتی از بالا.

شاید سکوتی از ترس.

 

اما دختر ایزدی، با دلی پر نور، آهسته گفت:

 

« ما باز هم نیایش خواهیم کرد.

حتی اگر میان خیابان، حتی اگر بی‌محراب،

ما رو به خورشید خواهیم ایستاد،

چرا که نور، نیاز به دیوار ندارد.»


فصل دهم: بازسازی ایمان، پس از خاکستر

 



فصل دهم: بازسازی ایمان، پس از خاکستر

شبی آرام بود.

در پناه خرابه‌های شنگال، جایی میان کوه و سکوت، نشسته بودیم:

من، شیخ اشراق، و سه دختر ایزدی که از دل تاریکی بازگشته بودند.

 

دخترانی که روزی اسیر بازارهای نینوا بودند، حالا چون فانوس‌هایی لرزان اما بیدار، به ما خیره بودند.

 

شیخ، با چشمانی پُر مهربانی گفت:

 

« شما، پیامبران خاموش این قرن هستید.

شما از جهنم برگشته‌اید — اما هنوز شعله‌تان خاموش نشده.

در صدایتان، نوری هست که از کتاب‌ها نمی‌آید؛ از زیستن می‌آید».

 

یکی از دختران با صدایی زخمی اما استوار گفت:

« آنچه ما را نکُشت، ما را تبدیل کرد.

نه به قربانی، بلکه به خاطره‌ی زنده‌ی ظلم.

و از دل آن ظلم، ما معنای ایمان را دوباره شناختیم»

 

من پرسیدم:

« ایمان؟ پس از آن‌همه کشتار؟ تجاوز؟ اسارت؟

کدام ایمان باقی مانده؟»

 

دختر گفت:

 

« ایمان ما، دیگر در دین نیست.

دین، لباس آنان بود که ما را فروختند.

ایمان ما، در چشم خواهرم بود، وقتی شب‌ها بی‌غذا، بی‌امید، آرام زمزمه می‌کرد:

روزی، خورشید باز خواهد گشت.”

او هر روز با نور دعا می‌کرد، نه با کتاب.

این ایمان بود — نه آنچه داعشیان فریاد می‌زدند».

 

شیخ اشراق آرام گفت:

 

« نور، در دل زن‌ها دوام می‌آورد، وقتی مردان می‌میرند.

ایمان، آن‌چیزی‌ست که از خاکستر می‌جوشد، نه آنچه در محراب تجویز می‌شود.

و شما، دوباره ایمان را معنا کردید

 

آنگاه یکی از دختران از من پرسید:

« تو گفتی که ما، پیش از اسلام، همه پیرو آیین ایزدی بودیم. آیا راستی چنین بود؟

 

سرم را به تأیید تکان دادم.

 

« آری. قبل از اسلام، حتی قبل از زرتشت، این کوه‌ها و دره‌ها با آیین خورشید روشن بودند.

آیینی که ستایش نور بود، نه سایه؛

احترام به زن، نه بردگی؛

جشن با طبیعت، نه جنگ با آن.

 

زرتشت آمد و فقط "رفورم" کرد؛ او خواست ایزدی را با خرد پیوند زند — اما با آمدن اسلام، همه چیز برچیده شد.

نه با گفت‌وگو، بلکه با شمشیر، با جزیه، با ترس، با حذف.

کوردها، هزار سال با خورشید زندگی کردند؛

و تنها وقتی نور را از ایشان گرفتند، سایه‌ها شروع کردند به بلعیدن‌شان

 

شیخ گفت:

 

 « و با این حال، باز هم ایزدی ماندند.

پنهان، دور از قدرت، در لالش، در غار، در زمزمه‌ی مادران، در دعای بی‌صدا.

نور، حتی اگر زیر خاک باشد، شعله‌ور می‌ماند

 

سکوت...

 

آنگاه یکی از دختران برخاست، رو به شرق ایستاد، همان‌جا که خورشید طلوع می‌کرد.

با دستان لرزان، اما مطمئن، رو به آسمان کرد و گفت:

 

« ما دختران خورشیدیم.

ما از هفتاد و سه نسل جینوساید برخاسته‌ایم.

و باز هم نور را فراموش نخواهیم کرد.

دین ما، زندگی ماست؛ نه کتاب؛ نه قاضی؛ نه قفل.

دین ما، طلوعی‌ست که هر روز، بی‌اجازه، از نو آغاز می‌شود

 

اشک از چشمانم ریخت.

و در دل گفتم:

این، ایمان است.

نه آنچه می‌گویند؛ بلکه آنچه دوام می‌آورد.


فصل نهم: بازگشت از لالش، به دنیای تاریک

 



فصل نهم: بازگشت از لالش، به دنیای تاریک

وقتی از لالش بازمی‌گشتیم، خورشید پشت کوه خوابیده بود.

شیخ اشراق، عبایش را دور خود پیچید، گویی سرمایی پنهان، نه از هوا، بلکه از زمان، در جانش خزیده بود.

سکوت‌مان سنگین بود. تا اینکه من گفتم:

« ای شیخ... تو نور را شناختی، آن را نوشتی، به خاطرش جان دادی...

اما ببین، ایزدیان، همان مردمی که به خورشید نماز می‌خوانند،

در همین قرن بیست و یکم، دوباره در آتش افتادند.

نه به دست مغول، نه تیمور، نه شاهان دینی

بلکه به دست جماعتی که نامشان “داعش” بود — با پرچم‌هایی سیاه، با ادعای شریعت.

آمدند و خورشید را حرام خواندند، نور را جرم کردند.

هزاران زن و دختر ایزدی را فروختند، به بردگی بردند

و همه را با فتوای دین»

شیخ، ایستاد. سرش را به آرامی پایین انداخت. اشک در چشمانش نبود، اما نورش لرزید.

گفتم:

« تو گفتی نور ازلی‌ست.

پس چرا بارها خاموشش می‌کنند؟

چرا خورشید، در سرزمین‌هایی که از آن زاده شد، هفتاد و سه بار قربانی شده؟

آیا این همان سرزمین نور است، یا سرزمین جهل؟»

شیخ گفت:

« آنان که نور را دشمن می‌پندارند،

هرگز نور را نشناخته‌اند.

آن‌ها سایه‌های متحرک‌اند؛ نور که بتابد، می‌میرند». 

بعد آرام ادامه داد:

« ایزدیان را نه به‌خاطر خورشید، بلکه به‌خاطر آزادی کشتند.

چون خورشید، مستقل است؛

نه نیاز به فتوا دارد، نه اجازه‌ی پادشاه.

و زنِ ایزدی، آزاد است؛ دعا می‌خواند بی‌واسطه، بی‌روحانی، بی‌محراب.

این بود که ترسیدند.»

من فریاد زدم:

« پس دین چه شد؟

چرا این‌همه دین داریم، ولی کم‌تر انسان؟

این همه مسجد، کلیسا، مذهب... اما هنوز بازار برده برقرار است؟»

شیخ اشراق با صدایی آهسته، گویی از درون شب گفت:

« دین، اگر نور نباشد، جوازِ قتل است.

کتاب، اگر آینه نباشد، چاقوست.

و فتوا، اگر از مهر نیاید، طناب دار است.

آنچه بر ایزدیان رفت، نه دین بود، نه خدا — بلکه تاریکی بود، در لباس ایمان.»

سکوت...

پرسیدم:

« پس نور چه؟

کجاست در این قرن تاریک؟

آیا دیگر امیدی هست؟»

شیخ رو به شرق کرد.

خورشیدِ خفته، پشت کوه‌، هنوز کمی روشنایی بر لبه‌ی آسمان گذاشته بود.

گفت:

« نور را نمی‌کُشند.

حتی اگر هفتاد و سه بار نسلش را بریده باشند.

دختر ایزدی، که از بردگی برگشته،

با چشمانی سرخ، دوباره دعا می‌خواند — این‌بار نه فقط برای خود، بلکه برای همه‌ی جهان

و آرام ادامه داد:

« نور، در هر زنی‌ست که سوخته اما ساکت نمانده.

در هر مردی‌ست که بر خاک افتاده، اما زمین را ترک نکرده.

نور، اکنون در قرن بیست‌ویک، میان زخم‌ها می‌درخشد — نه میان کاخ‌ها.

من گفتم:

« پس هنوز می‌توان به اشراق رسید؟ حتی پس از جینوساید؟

حتی با دستان خالی؟

شیخ لبخندی زد. گفت:

« نور، اگر به دست بیاید، دیگر نور نیست.

نور، در خود توست.

اگر حتی در تاریکی محض، نخواهی مانند آن شوی، تو حامل نوری.

و آن نور، دشمن تمام جهل‌هاست — حتی اگر نام‌شان دین باشد